جشن ازدواجی که هرگز برگزار نشد
مادر شهید «رضا شفیعی» گفت: فرزندم آرزوی شهادت در جوانی را داشت که نصیبش شد، مرتب تکرار میکرد، شهادت سعادتی است که هرکسی لیاقت رسیدن به آن را ندارد.
۳۰ دی ماه ۱۳۹۵ بود که ساختمان پلاسکو تهران دچار آتشسوزی شد. آتشنشانان برای نجات مردم، مجاهدانه به جنگ شعلههای آتش رفتند و سرانجام طی این حادثه ۱۶ تن از نیروهای شجاع آتشنشان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند که یکی از این قهرمانان «رضا شفیعی» بود.
پیش از این، گفتوگویی با «بیوک شفیعی» پدر شهید شفیعی منتشر شده بود. در ادامه نیز ماحصل گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با مادر این شهید والامقام را میخوانید:
رضا همیشه کمک حال من بود
زمانی که رضا به مدرسه میرفت، پدرش مرتب در جبهه و ماموریت بود و خودم او را به مدرسه میبردم. خیلی سختی کشیدم تا رضا بزرگ شد. رضا همیشه کمک حال من بود، نه تنها در امور منزل و کارهای خانه کمک میکرد که در نگهداری از مادرم نیز مرا همراهی میکرد و حتی اگر در فامیل و دوستان خانوادهای گرفتار و دچار مشکل می شدند به آنها کمک می کرد و همانند فرزند آنها برایشان دلسوزی میکرد.
مراقبت از مادر بزرگ را باهمه مشغله که داشت مرتب انجام میداد
مادر بزرگ رضا مریض بود، تمام امور رسیدگی، دکتر بردن و حتی در انجام کارهای شخصی او را کمک میکرد. همان روز حادثه (30 دی 95) نیز حال مادر بزرگ رضا مساعد نبود، چند بار خواستم با رضا تماس بگیرم و او را از حال مادربزرگش مطلع کنم، ولی نجوایی از درون میگفت: او را نگران نکنم؛ زیرا رضا فوقالعاده مسئولیتپذیر و قانونمند بود و به کار خود اهمیت میداد.
رضا در تدارک مراسم ازدواج خود بود
رضا خوشحال بود که اتمام درس دانشگاه با ازدواجش همزمان شده بود، میگفت: «مراسم جشن ازدواجم هم که به پایان برسد خیالم راحت میشود.» خیلی ذهنش درگیر کار، دانشگاه و مراسم زندگی بود یک لحظه استراحت نداشت. دغدغه زیادی داشت و از کارش هم لحظه ای غافل نمیشد.
2 سال قبل شب چله دست رضا به واسطه قسط و تهیه لوازم برای شروع زندگی دست او خالی بود، بدون این که رضا بفهمد النگوهایم را فروختم و هدایایی را که لازم بود برای همسرش خریدم، رضا زمانی متوجه شد خیلی ناراحت شد و گفت، این چه کاری است؟ چرا النگوهایت را مادر فروختی؟ به رضا گفتم؛ من هرچه دارم مال فرزندانم است، دوست دارم تا زندهام مشکلات زندگیتان را مرتفع کنم.
حال هوای محرم 2 سال قبل
شب عاشورا و محرم سال گذشته مرتب رضا به دوستان هیاتی خود میگفت: سال آینده عاشورا نیستم حلالم و یادم کنید. مینشست و برمیخاست و حتی میخوابید و سینه میزد و ابراز دلتنگی برای دوستان شهید خود میکرد و میگفت: «مادر نمیدانی جوان مردن چه حال و شوری دارد، خوش به حال هرکسی که در جوانی بمیرد.» اشک میریخت، میگفتم رضا میخواهی من را ناراحت کنی میگفت: «ناراحت نباش مادر، شهادت سعادت میخواهد که من ندارم.»
یکی از دوستان رضا مدافع حرم بود، میگفت: نمی دانم چرا می رود سوریه و شهید نمیشود، میگفتم؛ بنده خدا سه تا فرزند خردسال و زن جوان دارد دلت میآید بگویی شهید شود؟ میگفت، مادر شهادت سعادت میخواهد. مادر دلم میخواهد همراه او یک بار بروم و شهید شوم.
روح رضا در حال پرواز و اوج گرفتن بود
روح رضا در حال پرواز و اوج گرفتن بود. همه فکر و صحبتهایی او در این مسئله خلاصه شده بود؛ شهادت سعادت است و جوان به این مرتبه برسد عجب حالی دارد. بعد از شهادت او در حادثه پلاسکو مرتب یاد حرف های رضا میافتم و میگویم از کجا میدانستی؟ رضا خدا تو را دوست داشت که زود رفتی.
رضا فرزندی با محبت و مهربان بود که خیلی خاص رفتار می کرد، هنوز باورش برایم سخت است، با این که پیکر او را دیدهام باورم نمی شد که دیگر به خانه نمی آید.
رضا در خواب دیدم
یک بار در خواب رضا را دیدم احوالم را پرسید: گفتم، پاهایم درد میکند، دیدم قطره اشکی از گوشه چشم فرزندم آمد و مطلبی نگفت و رفت. رضا خیلی مهربان، صبور و خوش اخلاق بود.
جشن ازدواجی که هرگز برگزار نشد
خیلی سخت گذشت، دوستان و همکاران رضا آمدند مردم و مسئولان ابراز همدردی کردند. امیدوارم هیچ خانواده ای داغ جوان نبیند. فرزندم خانه خود را آماده کرده بود، تازه نقاشی منزلش تمام شده بود، همه کارها را برای جشن ازدواج و آغاز زندگی مشترک انجام داده بود که اینگونه شد، هنوز نوهی کوچک من منتظر دامادی رضاست.
با توجه به این نکته که فرزندم برای رضای الهی و انجام تکلیف، جان خود را از دست داده و به شهادت رسیده و خود عاشق این راه بود آرام میگیرم و خودم را راضی میکنم. تلخی و سنگینی این غم را هرگز فراموش نمیکنم و از یاد نمیبرم، روزی نیست که یاد فرزندم نباشم. امیدوارم مسئولان و مدیران کشور تمهیداتی بیاندیشند که از این به بعد چنین حوادث ناگواری رخ ندهد.
ارسال نظر