به گزارش پارس نیوز، 

سردار شهید سید جلال حبیب‌الله‌پور، از رزمندگان لشکر عملیاتی 25 کربلای مازندران روز دوشنبه، 31 فروردین‌ماه 94 در منطقه درعا در سوریه به شهادت رسید. پیکر او در شمار شهدای مفقود الاثر در منطقه ماند و بعد از گذشت سه سال و نیم از شهادت، پیکرش طی تفحص منطقه درعا پیدا شد و به کشور بازگشت. مراسم وداع با پیکر مطهر او در معراج شهدای تهران برگزار شد.

دوست داشت گمنام بماند/گوشت و خونش را در سوریه گذاشت و استخوانش را برای ما آورد

مریم اکبری، همسر شهید سیدجلال حبیب‌الله پور از شهدای مدافع حرم، ضمن اشاره به خصوصیات اخلاقی شهید می‌گوید: یک مرد نمونه بود. گاهی در خانه راه می‌رفت با خود نجوا می‌کرد:"امان از دل زینب" و آخر هم فدایی حضرت زینب(س) شد. یک روز به پسرم گفت: «دعا کن شهید شوم و مثل مادرم حضرت زهرا(س) گمنام بمانم. به همین دلیل سه سال و نیم گمنام بود. الان هم اگر آمده به خاطر بی قراری ما بوده است خودش خیلی دوست داشت پیش حضرت زینب(س) بماند. گوشت و خونش را در سوریه گذاشت و استخوانش را برای ما آورد که این هم برای ما افتخار است.

او ادامه می‌دهد: یک روز همسرم زنگ زد و گفت: «می‌خواهم به مأموریت بروم» گفتم: «کجا؟» گفت: «همین اطراف» اما نگفت قرار است به سوریه برود. تلفنی از سرکارش خداحافظی کرد و رفت. دخترم را یک ماه قبل از عید عروس کرده بودیم و یک ماه بعد از عید عروسی پسرم بود. لباس دامادی‌اش را خریده بودیم و تالار را برای مراسم آماده می‌کردیم که زنگ و زد و گفت: «تالار را یک هفته عقب بیندازید من خودم را می‌رسانم.» بعد از آن به عملیات رفت و دیگر برنگشت.

به دامادی پسرش نرسید/از صمیم قلب برای شهادتش دعا کردم

همسر شهید با اشاره به برگزاری مراسم عروسی فرزندش در سالگرد شهید می‌گوید: پسرم را یک سال بعد از خبر شهادت داماد کردیم. وقتی همسرم در سوریه بود به زیارت می‌رفت و می‌آمد و تلفنی می‌گفت هر دو بزرگوار را زیارت کردم. از او می‌پرسیدم: «از جانب من هم زیارت کردی؟» می‌گفت: «اصل کار تو بودی.» می‌گفتم: «من را تنها نگذاری» می‌گفت: «هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.» ولی من از صمیم قلب به او گفتم: «دعا می‌کنم عاقبتت ختم به شهادت شود. تو خیلی خالصی و خالصانه کار می‌کنی و شهادت حق توست.» از این حرف من خیلی خوشحال شد.

اکبری با اشاره به بی ریا بودن همسرش می‌گوید: دوست نداشت کسی از درجه نظامی‌اش چیزی بداند، وقتی درجه می‌گرفت می‌گفتم: «من بلد نیستم آن را بدوزم. به دست خیاط بده تا برایت وصلش کنند.» می‌گفت: «من خودم سنجاق می‌زنم تو آن را بدوز نمی‌خواهم کسی ببیند چه درجه‌ای گرفته‌ام.» همیشه می‌گویم خدا او را به من در آسمان‌ها نشان داد. اوایل که خبر شهادتش آمد خیلی بیقرار بودم چون عروسی پسرم بود و لباس دامادی او را خریده بودیم، می‌گفتم پیکر را که آوردند پسرم را کنار جنازه پدرش داماد کنید. نمی‌دانستم پیکر ندارد. با حرف من همه گریه می‌کردند اما چیزی نمی‌گفتند. 17 روز بعد متوجه شدیم که جنازه‌ای وجود ندارد.

بارها با پژاک، قاچاقچیان و تروریست‌ها درگیر شده بود ولی در سوریه به شهادت رسید/سه سال فرمانده تکاوران بود و سوریه را مثل کف دستش می‌شناخت

همسر شهید حبیب الله‌پور ادامه می‌دهد: 31 فروردین ماه سال 94 در منطقه درعا به شهید رسید. تک تیرانداز او را زده بود. مصادف با اول ماه رجب بود. فرزندانمان سیده فاطمه زهرا و سیدعلی هر دو سر زندگی‌های خودشان هستند. بعد از گذشت سه سال و نیم اصلاً فکرش را نمی‌کردم پیکرش بازگردد، چون خودش دوست داشت گمنام بماند. وقتی خبر مفقودی‌اش آمد گفتم خودت می‌دانی هرطور که دوست داری برگرد. من راضی‌ام چون تو فدایی حضرت زینب(س) شدی. آنجا هم جای کمی نیست.

او با اشاره به رشادت‌های شهید حبیب‌الله پور در جبهه‌های مختلف می‌گوید: همسرم بارها با گروهک پژاک، قاچاقچیان و تروریست‌ها درگیر شده بود ولی آنجا شهید نشد. اما در اولین سفرش به سوریه به شهادت رسید. در سوریه هم می‌بایست بعد از 40 روز به خانه برگردد اما وقتی دید در منطقه نیرو کم است، داوطلب شد که به عملیات برود. به او گفته بودند تو باید به خانه برگردی عروسی پسرت در راه است، اما گفته بود: «من غسل شهادت کرده‌ام این موقعیت را از من نگیرید.» به عملیات رفت و شهید شد. الان هم که برگشته خیلی خوشحالم. من همیشه می‌گویم هرچه دارم از شهید دارم و افتخار می‌کنم که همسرش هستم. بعد از شهادتش همرزمانش تعریف می‌کردند با اینکه اولین بارش بود به سوریه می‌آمد اما وقتی نقشه را به او دادیم انگار به آن به خوبی مسلط بود و منطقه را مثل کف دستش می‌شناخت. سه سال فرمانده تکاوران بود و مهارت زیادی داشت.

جای همه نبودن‌هایش را پر می‌کرد/هیچوقت به مقامش نمی‌نازید

همسر شهید حبیب الله پور با اشاره به اینکه خوشحالم پیکر همسرم در آستانه ماه محرم بازگشته است، ادامه می‌دهد: وقتی بین تمام مأموریت‌های کاری‌اش به خانه می‌آمد، جای همه نبودن‌هایش را پر می‌کرد. از بس که خوش اخلاق بود. وقتی به من گفت می‌خواهم بروم من راضی بودم. گفتم: «خدا به همراهت» به من نگفت می‌خواهم سوریه بروم اما من فهمیدم راهی سوریه است. نزدیک عروسی دخترمان وقتی یک عده از دوستانش عازم سوریه بودند، می‌گفت: «حیف شد من نرفتم.» دوست داشت برود. من به او گفتم: «ناراحت نباش. عروسی دختر و پسرت را برگزار کنیم و من را یک سفر کربلا ببر و بعد به سوریه برو.» اما قسمت نشد و من اولین سفر کربلا را بدون او رفتم.

او در انتها می‌گوید: مکه را با هم رفتیم. آنقدر به مریض‌های کاروان و ویلچری‌ها کمک می‌کرد که هم کاروانی‌ها فکر می‌کردند از مسئولین اجرایی است. اما او به خاطر علاقه اش به همسفران کمک می‌کرد. انگار خودش یک کاروان بود از بس این کارها را کرده بود عادت داشت. اصلاً به مقامش نمی‌نازید که فلان درجه را دارم پس بروم آنجا بنشینم. سن خیلی کم داشت که به جبهه رفت که ما آن موقع هنوز ازدواج نکرده بودیم. جانباز هم شده بود. اما دنبال درصد و مدرک نبود. با وجود این خدا او را آنجا شهید نکرد، زیرا خواست او را مدافع حرم کند.