کار مدافعان حرم را با شهادت مرتضی درک کردم
نمیدانم چه عشقی در دل آقا مرتضی بود که باعث شد از همه چیز دل بکند و برود. وقتی به این سؤال فکر میکنم هزار علامت سؤال در ذهنم شکل میگیرد و من این را به حساب این میگذارم که حضرت زینب (س) آقا مرتضی
شهید مرتضی خدادادی از رزمندگان تیپ فاطمیون، پاییز سال ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. شهید خدادادی به شجاعت و رشادت در میان رزمندگان شهره بود و حضور ایشان در جبهههای مقاومت کمک زیادی به پیروزی رزمندگان میکرد. این شهید بزرگوار تنها یک سال و چند ماه پس از تشکیل زندگی مشترک عازم سوریه شد و از او یک دختر شش ساله به نام نازنین زهرا به یادگار مانده است. همسر شهید، طاهره رحیمی در گفتوگو با ما از روزها و خاطرات مشترکی که با شهید داشته است، میگوید.
همانطور که در مستندی که درباره زندگیتان ساخته شده، شما به سختی کارگاه خیاطی راه انداختید و از صفر شروع کردید. برای شروع بگویید برای راهاندازی این کارگاه خیاطی چه مسیری را پیمودید و چطور به این کارگاه رسیدید؟
من از سال ۸۲ کار خیاطی را شروع کردم و اوایل دکمهدوزی میکردم و دوست داشتم پولی داشته باشم و ایدهای برای آیندهام نداشتم. یک سال در یک کارگاه دکمهدوزی کردم تا اینکه صاحبکارم به من گفت: دستت خیلی خوب روی قیچی و چرخ میچرخد و اگر راضی باشید خیاطی را شروع کن. من هم از خیاطی شروع کردم و خیلی زود و در عرض شش ماه کار را یاد گرفتم. صاحبکارم چرخ جدا برایم گذاشت و دستم خیلی زود راه افتاد. من چند سال در کارگاههای مختلف کار کردم تا سال ۸۶ یک چرخ و چند زیگزال و چند دستگاه دیگر خریدم تا خودم بتوانم کار کنم. دورههای مختلفی را رفتم و در خانه کار میکردم. چون کارم تمیز بود رفته رفته مشتریهایم زیاد شد و حتی از جاهای دور برایم سفارش میآمد. پس از مدتی، تصمیم گرفتم طبقه دوم خانه خواهرم را کارگاه کنم و سریدوزی انجام دهم. در ۱۷ سالگی به همراه دختر خواهرم کار را از صفر شروع کردم و به مرور زمان توسعه پیدا کرد. پس از چند بار جابهجایی و کار کردن در کارگاههای دیگران دوباره توانستم در سال ۹۲ برای خودم کارگاهی راه بیندازم. در این مدت دست تنها بودم و سختیهای زیادی کشیدم.
در همین زمان با شهید خدادادی آشنا شدید؟
بله، آقا مرتضی سال ۹۲ در کارگاه مشغول به کار شد و حدود یک سالی کار کرد که ماجرای خواستگاری پیش آمد.
شما فکر نمیکردید ایشان یک روز از شما خواستگاری کند؟
اصلاً فکر چنین چیزی را نمیکردم. خودش هیچ وقت رویش نشد از من خواستگاری کند و به یکی از دوستانش میگوید که برای من از خانم رحیمی خواستگاری کنید. دوستش هم گفته بودند با چه رویی میخواهی از صاحبکارت خواستگاری کنی؟ ایشان هم گفته بود من در این دنیا چیزی ندارم و شاید من را قبول نکنند. دوستش هم رویش نمیشود مستقیم بگوید و با پیامک موضوع را به من گفت. اولین بار من به روی خودم نیاوردم و وقتی چند روز بعد برای دومین بار به من پیام داد، من با عصبانیت دلیل این پیامها را پرسیدم. اول وقتی ماجرا را فهمیدم ناراحت شدم ولی روی هم رفته به خاطر ایمان و صداقت آقا مرتضی از او بدم نمیآمد. برای من میزان دارایی و پول ملاک نبود که به خاطر مسائل مادی نخواهم قبول کنم.
شما شهید خدادادی را چطور آدمی دیدید؟
انسان خوشبرخورد، خوشاخلاق و باایمانی بود. هنگامی که در کارگاه کار میکرد خیلی مسئولیتپذیر و با صداقت بود و زمانی که خودم نبودم کارها را به برادرم و ایشان میسپردم. گاهی وقتی به کارگاه برمیگشتم میدیدم که کارها را حتی بهتر از من انجام داده است. بعد از خواستگاری، من برخورد بدی با ایشان داشتم که سبب شد آقا مرتضی از کارگاه برود. کارهای زیادی زیر دستش بود و من با او تماس گرفتم و گفتم به سرکارش برگردد. به او گفتم اگر این کارها را انجام ندهی من ضرر میکنم. وقتی با او صحبت کردم از خواستگاری کردنش خجالت میکشید. گفتم اگر در صحبتهایمان با هم به توافق و تفاهم رسیدیم من با خانوادهام صحبت میکنم و اگر در صحبتها با هم تفاهم نداشتیم بعد میتوانید بروید. بعداً صحبتهایمان را کردیم و ایشان به خواستگاریام آمدند.
در خانه چطور آدمی بودند و چه شخصیتی داشتند؟
در خانه خیلی شوخ و خوشبرخورد بود. زمانی که ما دورهمی داشتیم و خانوادهها دور هم جمع میشدند اگر ایشان نبود به بقیه هم خوشنمیگذشت. به من در زندگی روحیه میداد. من هم آدم خوشبرخوردی هستم و اگر جایی میرفتیم با خوشی میرفتیم و برمیگشتیم. به ائمه و اهلبیت اعتقاد قلبی داشت و من خیلی اوقات به نماز خواندنش غبطه میخوردم.
بعد از ازدواج به واسطه کارگاه خیاطی وضع زندگیتان بهتر میشود و رونق میگیرد و در بهترین زمان برای کارتان آقا مرتضی به سوریه میرود. چه شد که شهید خدادادی همه چیز را رها کرد و به سوریه رفت؟
کار خیاطها در سه ماهه آخر سال زیاد و سرشان شلوغ میشود. آقا مرتضی آذرماه تصمیم به رفتن گرفته بود و من نمیدانستم. به من نگفته بود که چنین تصمیمی گرفته و میترسید که من مانع راهش شوم. دی ماه اسمش برای اعزام درمیآید. من در طول سال نذر داشتم که به جمکران بروم و همان شبی که من به جمکران رفتم به من زنگ زد و گفت که میخواهد به سوریه برود. من خیلی جا خوردم ولی جواب آره یا نه ندادم. من اخبار بدی از سوریه و داعشیها میشنیدم و میترسیدم اتفاقی برای آقا مرتضی بیفتد. با تمام این نگرانیها من آدمی نبودم که اگر ایشان میخواست کاری انجام بدهد سد راهش شوم و کمکش میکردم. فردایش در ماشین در حال صحبت با آقا مرتضی بودم که به من گفت: من با تو شوخی کردم و به سوریه نمیروم، من هم گفتم کاری با شوخی یا جدی بودن حرفت ندارم ولی فردا صبح در کارگاه را باز کن تا بچهها پشت در نمانند. صبح که بلند شدم تا به سرکار بروم، دیدم ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه به من پیام داده و یک بار هم زنگ زده است. یک پیام دیگر هم با این مضمون که «طاهره جان خیلی دوستت دارم، من رفتم» نوشته بود. زمانی که شمارهاش را گرفتم تا با آقا مرتضی صحبت کنم، گوشیاش خاموش بود. تا یک ماه از مرتضی خبر نداشتم تا اینکه بعد از یک ماه خودش به من زنگ زد. دوران خیلی سختی را گذراندم. برای خیاطها دی تا اسفند بهترین زمان کار کردن است و من شب عیدی دست تنها سرم شلوغ بود و خیلی اذیت شدم. با بودن آقا مرتضی چرخها بیشتر شده و کارگاه وسعت گرفته بود و دو نفری کنار هم کار میکردیم. زمانی که او رفت و من دست تنها شدم، اداره کارگاه خیلی برایم سخت بود.
از اینکه اینچنین بدون اعلام قطعی و ناگهانی رفته بودند، از ایشان ناراحت بودید؟
نه، من دوست داشتم به کاری که علاقه دارد، برسد و به خاطر دست تنها بودن اذیت شدم. تنها ناراحتیام این بود که اگر روزی ایشان شهید شود من تنهایی چه کار کنم. گذشته از یادم رفته بود که من تنهایی این کارها را کرده بودم و زندگی برایم از زمان آشنایی و ازدواج با آقا مرتضی شروع میشد. در سه ماهی که او را ندیدم همیشه به این فکر میکردم آقا مرتضی شهید خواهد شد. من به خودش هم گفته بودم از روزی که آن پیامها را به من دادی و پایت را از خانه بیرون گذاشتی من احتمال شهادت را میدادم. ایشان میخندید و میگفت: «من کجا و شهادت کجا، تو فقط دعا کن بیبی من را بخرد». ته دلم دوست نداشتم تنها بمانم ولی میدانستم آقا مرتضی چه هدف بزرگی دارد و هر کسی نمیتواند در این راه قدم بردارد و توفیق شهادت را کسب کند. وقتی دوباره برگشت واقعا خوشحال شدم. حرفهای زیادی از سوریه، حرم و زینبیه و مظلومیت مردم سوریه برایم میگفت. هر چه بیشتر میگفت: واقعه روز عاشورا برایم بیشتر روشن میشد. بار دوم من هیچ حرفی نزدم و زمانی که رفت قرآن روی سرش گرفتم و اسپند دود کردم. این بار هیچ چیزی در دلم نبود. ناراحتی نکردم و اشک نریختم. وقتی که برگشت و برای بار سوم غریبانه رفت، خیلی زیبا برگشت. برگشتش میارزید به هزارتا رفتن و برگشتن.
برای شما و شهید خدادادی که از صفر شروع کرده بودید این رفتن و دل کندن خیلی سختتر است چراکه سختیهای زیادی را برای ساختن این زندگی تحمل کردهاید. شهید خدادادی از دلایل رفتن و دل کندنشان به شما گفته بود؟
من همیشه گفتهام اصراری که آقا مرتضی برای رفتن و دفاع از حرم داشت را من هیچوقت درک نکردم و درک هم نخواهم کرد. چیزی که در دل شهدا هست را هیچ کس نمیتواند متوجه بشود. نمیدانم چه عشقی در دلش بود که باعث شد از همه چیز دل بکند و برود. وقتی به این سؤال فکر میکنم هزار علامت سؤال در ذهنم شکل میگیرد و من که همسرش بودم نمیفهمم چطور عاشق شد و رفت و از من، فرزند و زندگیاش گذشت. با وجود تمام سؤالهای ذهنم، این را به حساب این میگذارم که حضرت زینب (س) آقا مرتضی و دیگر شهدا را قبل از تولد انتخاب کرده و این شهدا برای مدافع حرم شدن متولد شده بودند.
چطور متوجه شهادتشان شدید؟
حدود یک هفته از آقا مرتضی خبر نداشتم، تلفن همراهش را دوستان او جواب میدادند، اما هیچ کدام نمیگفتند که مرتضی شهید شده است. در آخرین بار یکی از دوستانش را قسم دادم تا اینکه بالاخره گفت: «مرتضی شهید شده است.» دوستانش میگفتند: «مرتضی زخمی بوده و فرمانده اجازه رفتن به منطقه جنگی را نمیداد، اما روز عملیات وقتی مرتضی متوجه میشود که دو نفر از دوستان ۱۸ سالهاش شهید شدهاند، خودش را پنهانی به منطقه میرساند و همان روز شهید میشود. گلوله به قلبش اصابت کرده بود و پیکر او از ۸ صبح تا ۲ بعداز ظهر در زیرآفتاب بود و کسی هم نمیتوانسته پیکرش را برگرداند.» بعد از شنیدن این موضوع یک هفته توان سخن گفتن نداشتم و مدتی گذشت تا به حالت عادی برگردم. استقبال باشکوهی از مراسم شهادت مرتضی شد. مرتضی باعث شد من لشکر فاطمیون را بشناسم و این کار بزرگ مدافعان حرم را بهتر درک کنم.
جریان نامهای که دخترتان نوشت و بازتابهای زیادی در فضای مجازی داشت چه بود؟
نامه را به عنوان دلنوشتهای از زبان خودم و نازنین زهرا برای رهبر نوشتیم. وقتی که از بیت رهبری به منزلمان آمدند به من گفتند میخواستیم بدانیم نگارنده نامه نویسنده یا شاعر است. من هم گفتم سواد چندانی ندارم ولی حرفهای دلمان را با گریه نوشتیم.
در پایان اگر درددلی یا ناگفتهای دارد برایمان بگویید.
تنها حرف من نداشتن خانه است. من یک زن با یک دختر شش ساله هستم که هزار بار به من گفته دوست دارد برای خودش یک اتاق داشته باشد. من هم هیچ وقت چنین قولی ندادهام که برای او خانهای بگیرم که اتاق مجزا برایش داشته باشد. توقع مان آنقدر بالا نیست ولی دوست دارم سقفی داشته باشم. الان شرایط زندگی برای زنی که مرد بالای سرش هست، سخت است و برای من هم سخت است. باز هم حس میکنم زندگی من از کسانی که شوهرشان بالای سرشان است، بهتر میگذرد. چون من حضور آقا مرتضی را همیشه حس میکنم و هر کمکی خواستهام همان لحظهای که صدایش کردهام همان لحظه دستم را گرفته است. من بهترین سرپرست را دارم.
ارسال نظر