جشن پتو برای ستاره کردستان
چراغها که روشن شد، دیدیم محمود کاوه است که نشسته بود وسط! همه سر به زیر و خجل شدیم. این لبخند و خنده شهید کاوه بود که تحویل بچهها میشد و همه به صرف یک لیوان چای میهمان لبخند مهربانانه کاوه.
به مناسبت 11 شهریور، سالگرد شهادت ستاره طلایی کردستان، شهید محمود کاوه، 10خاطره ناگفته از او را با هم مرور می کنیم:
هنوز برایش میسوزم
سالهای سال است که در فراق دوست و همرزمم محمود کاوه حسرت میخورم. هر کسی ممکن است تعبیر و احساس خاصی نسبت به کاوه داشته باشد اما برای من فراق و مظلومیت است. همیشه گفتم و میگویم هنوز بعد از این همه فیلم و کتاب درباره کاوه، فقط تا سال 60 درباره وی روایت شده است. بعد از عملیات قائم آل محمد(ص) با شهید صیاد شیرازی آمدند سپاه مشهد. صحبتها حول محور عملیات بود. آخر جلسه آمد سمت من و گفت بیا بریم کردستان، نمیدانم چه شد که دلیل و استدلال آوردم که نه و جنوب هستم و از این حرفها...همین نه گفتن داغ دلم شد تا امروز.
آنقدر که برای داغ محمود میسوزم، برای برادر شهیدم که در اسارت زیر گوش افسر و بازجوی عراقی زد و بعد افسر کلت رو از کمرش کشید و تیر مستقیم تو سر برادرم زد نمیسوزم. شاید بگم برای برادر شهیدم، یک پنجمی که برای کاوه حسرت و آه میکشم دل نسوزاندهام. داغ محرومیت از دیدار محمود و آن نه گفتن و رفتن و دور شدن سالهاست که مرا میرنجاند وهر چه زمان بیشتر میگذرد هجوم بیامان غمها هم بیشتر و بیشتر میشود.
یک شب در جبهه جنوب زمان عملیات والفجر مقدماتی با هم توی یک سنگر نشستیم، نم نم باران میزد در صحرای خوزستان و عباس شاملو که مجروح شده بود از تو سنگر فرماندهی داشت عملیات را هدایت میکرد. کاوه میخواست لشکر شهدا را به جنوب بیاورد برای درگیری مستقیم با عراق و داشت شرایط را از نزدیک برای عملیات بررسی میکرد. من آن زمان در تیپ جواد الائمه(ع فرمانده گردان بودم. تا نمازصبح حرف زدیم و درد دل وگریه کردیم. از خیلی مسایل حرف پیش آمد. آخر سر به او گفتم محمود تو زنده نمیمانی، شهیدت میکنند، بعد نشستیم با همگریه کردیم. هنوز مثل آن شب را در زندگیم ندیدم. هر چند که در جبهه ایامی سپری شد اما، کاوه مرد دیگری بود.
راوی: مهدی مختاری
فتح بوکان
خاطرم هست سال 60 محمود کاوه قبل از اینکه تیپ ویژه شهدا را تشکیل بدهد، برای فتح بوکان اقدام کرد. آن زمان من سن و سالم خیلی پایین بود و به سختی خودم را وارد جبهه کردم. یکی از تجربیاتی که کاوه در کردستان و مناطق جنگی به دست آورده و از آن به عنوان حربه استفاده میکرد،راهپیماییهای جنگی غیر قابل تصور بود. خیلی از مناطق به همین شیوه توسط محمود کاوه پاکسازی میشد.
مقارن با این ایام، روبروی سپاه سقز یک زمین ورزش بود. همه ما را برد برای تست گرفتن، با این قانون که با خودش برآورد کرده بود،هرکس 20 دور دوید آماده این راهپیمایی هست.
خیلیها 19 دور دویدند و کاوه هم نامشان را خط زد ومی گفت کسی که در 19 دور بماند قادر نیست این راه سخت را طی کند. ولی کسی که 20 دور بدود میتواند بیست وپنج دور هم بزند. من با سن کمی که داشتم 20 دور را دویدم، در حالی که شناسنامهام را دست کاری کرده بودم و بدون آموزش وارد کردستان شده بودم. اما کاوه گفت: تو برای نبرد بوکان بیا از نظر من آمادهای.
واقعا تفکرات و استدلالش با همه فرق میکرد. خدا شاهده طوری سریع و رعد آسا بوکان را پاکسازی کردیم که همه انگشت حیرت به دهان گرفته بودند. بوکان که توسط تروریستها اشغال شده بود را فقط با تقدیم دو شهید پاکسازی کردیم. در حالی که آن دو نفر هم خوب به حرفهای آقا محمود گوش ندادند والا به شهادت نمیرسیدند.
راوی: مهدی مختاری
همیشه سبکبال
محمود کاوه در عملیاتها خیلی سبکبال حرکت میکرد. کوله پشتی و نارنجک بر نمیداشت و گاهی فقط اسلحه با دو خشاب همراهش بود و میگفت: با هر فشنگ یک نفر از دشمن رو باید هدف گرفت،چرا بیخود تیر میزنید،چرا بیخود رگبار میبندید، اصلا چرا چیزی رو که نمیبینید میزنید؟
حتی گاهی قمقمه آب هم برنمیداشت. در سرمای استخوانسوز کردستان زیر لباس فرم خودش لباسی نمیپوشید. میگفت جلوی تحرک سریع را میگیرد و از سرعت آدم کم میکند،خیلی چالاک و قوی بود. دائم ورزش میکرد و روزهای متمادی میتوانست باکمترین آب و غذا پیادهروی کند و بعد از آن هم، اصلا خستگی حالیش نمیشد. انرژی فوقالعادهای داشت.
راوی: جواد نظامپور
تهدید و تشر به ادریس و مسعود بارزانی
دستهای از کردهای عراقی هستند که با نام بارزانی شهرت دارند. این بارزانیها در زمان غائله کردستان حامی جمهوری اسلامی شدند و تحت امر قرارگاه حمزه با لشکر ویژه شهدا همکاری میکردند. رئیس اینها در آن زمان برادر مسعود بارزانی یعنی ادریس بارزانی بود.
شهید کاوه اصلا از اینها خوشش نمیآمد و خیلی به آنها بدبین بود. دائم میگفت: اینها خیانت میکنند، ولی شهید بروجردی به او میگفت: محمود جان با اینها راه بیا برایشان هزینه شده ما باید از اینها کار بکشیم و برای نبرد اعزامشان کنیم.
خاطرم هست در یک جلسه همین ادریس بارزانی که آن زمان خیلی جوان بود با چند تا بیام و و بادیگارد و دب دبه و کب کبه آمد تو جلسه فرماندهان سپاه و ارتش، همانجا شهید کاوه چند تا تشر محکم با حرف بهش زد و حسابی حالش راگرفت.و به جدیت به او گفت: خیانت نکنید، حواستون باشه دست از پا خطا کنید بالای سرتان هستیم.
عاقبت هم همین شد و شهید کاوه که همیشه به بارزانیها بد بین بود و میگفت اینها مرد جنگ نیستند و خیانت میکنند، حرفش راست درآمد.
در جریان آزادسازی دولهتو و فتح جنگل آلواتان فرمانده اینها از سر جهل یا غرور یا ترس یا خیانت یا هر چیز دیگری به ضد انقلاب پیغام داده بود که ما داریم به سمت شما میآییم. ضد انقلاب هم که با کسی شوخی نداشت، چندتا خمپاره وسط اینها زده بود که همه شان با آن همه ادعا بعد از دادن چند کشته سریع پشت به میدان جنگ کرده و فرار کردند و با فرارشان به کلی طرح عملیات را از بین بردند و نیروهای تیپ شهدا به فرماندهی شهید قمی در یک ستون منظم دوباره به پادگان برگشتند و قفل جنگل آلواتان و گره کور آن با باز نشدن این منطقه همچنان باقی ماند.
واقعا هیچ راهی برای فتح این جنگل نبود. همه فرماندهان زبده سپاه و ارتش شور و مشورت کردند و به جایی نرسیدند، و همه نگاهها به سمت کاوه که فرمانده عملیات بود معطوف شد. کاوهای که خودش جوانی بود 21 ساله و باید راهحلی برای این مشکل پیدا میکرد. در نهایت با طرحی که شهید کاوه ارایه کرد تنها راه عقلانی و اصولی گشودن جنگل و دژ مستحکم آلواتان با آتش بود. او گفت: جنگل را آتش میزنیم تا راه باز شود و واقعا هم تنها راه همین بود و همه موافقت کردند. و اینگونه بود که باردیگر عزمها برای فتح آلواتان جزم شد. طرح محمودکاوه وآتش زدن جنگل آلواتان برای پاکسازی ارایه شد و با پشتیبانی قرارگاه حمزه کامیونهایی حاوی مواد سوختی را به سمت جنگل هدایت کردیم تا آتش، راه بسته ما را باز کند. بعد از آنکه مواد اشتعالزا را در جنگل پخش کردیم به وسیله مواد انفجاری آتش مهیبی به راه افتاد، اما در کمتر از یک دقیقه طومار آتش درهم پیچید و جنگل نسوخت، و همه ما مات و مبهوت ماندیم، و از پاکسازی جنگل ناامید شدیم. کاوه فرمانده عملیات بود و همه مسئولیتها متوجه او میشد. از جان نیروها تا پاکسازی و پیروزی یا شکست در عملیات و...همان لحظه گفت: نقشه را بیاروید، و بعد نشست روی زمین و نقشه را پهن کرد و به آن خیره شد. کسی هم نزدیکش نمیشد. اخلاقش این طور بود که موقع طرحریزی عملیات نمیگذاشت کسی طرفش بیاد. تمام ایران برای آلواتان نگاهشان به ارتش و سپاه بود و ارتش و سپاه هم به محمود کاوه!
آخر سر بلند شد گفت: بلند شوید جمع کنید برویم پادگان که نفت پالایشگاه آبادان را هم بیاریم، اینجا آتش نمیگیرد. در واقع محمود آنجا نقشه عملیاتی ایجاد تنگه آتش را طرح ریزی کرده بود و از ارتش درخواست توپخانه ۱۰۵که برد کم و نواخت تیر بالا را داشت کرده بود همراه با هزار گلوله. هیچ کس هم نمیدانست که او چه در سر دارد. چرا که در جنگ چریکی، توپخانه معنا نداشت و همه متحیر مانده بودند که چگونه میخواهد قفل آلواتان را باز کند. از طرف ارتش هم حرفهایی زده میشد که با 100 هزار تا گلوله هم نمیتواند کاری بکند و ظاهراً هم درست بود. دشمن بالای هزار نفر نیروی چریک را در منطقه آلواتان مستقر داشت که اصلا نمیشد کاریش کرد، اما خواست محمود باید اجرا میشد. حاج محمد بروجردی و سپاه روی کاوه و طرح و عملیاتش اعتقاد زیادی داشتند. نهایتا شب عملیات یک گروهان از لشکر ویژه شهدا رسید پای کار، محمود آمد آنها و توپخانه ارتش را کاملا توجیه کرد و آنجا برای اولین بار طرحی عملیاتی رو بیان کرد که الان دارد در دانشگاههای دنیا تدریس میشود، و ما تازه آنجا فهمیدیم هزار تا گلوله رو برای چی میخواهد.
کاوه فرمانده توپخانه را صدا کرد. گفت: «ببین آقا جان میخوام یک خط آتش را هر پنجاه متر این قله برام ثبت کنی و با گلوله راه گردان رو باز کنی.» از آن طرف هم فرمانده گردان را کاملا توجیه کرده بود و این طور شد که در ساعت 10 شب با فرمان شهید محمود کاوه که پای قله آلواتان مانند شیری بیباک به کمین دشمن نشسته بود صدای آتش مهیب توپخانه کوهستانها را به لرزه درآورد و جنگل آلواتان شبی را به چشم دید که تا دنیا دنیا باشد نخواهد دید. گامهای دلاوران لشکر ویژه شهدا طبق نقشه و فرماندهی شهید محمود کاوه در تنگه آتش به راس قله رفیع آلواتان رسید.
راوی: جواد نظامپور
طعمه شدن و ضدکمین
یک بیسیم قوی برایش آوردیم، گفت: «ببندیدش به ماشینم برویم دور و بر شهر ببینیم بردش چقدرست» حدود 20 کیلومتر از شهر دور شدیم که گفت: خوب ست برمی گردیم.
پنج نفر بودیم من و محمود و راننده ومتصدی بیسیم و کاک عارف فرمانده پیشمرگان سقز، توی یکی از معبرهای خطرناک نزدیک روستای «کمن تو» برخوردیم به کمینی با زنجیره پانصد متری از آدم و اسلحه که برای ما چیده بودند اطراف جاده، ماشین محمود را کاملا میشناختند. از رنگش بگیر تا شماره پلاکش و معلوم بود در مسیر برگشت منتظرمان بودند تا بزنندمان.
راننده که نامش آقای کاظم افخمی و از پاسداران مشهد بود، اصلا خودش را نباخت و با حدود صدکیلومتر سرعت، فرمان را کج کرد و یک چرخ را برد تو خاکی و پایش را تا ته گذاشت رو پدال گاز. ما هم شیشهها را دادیم پایین و از تو قاب پنجره شلیک میکردیم. صدای پوکهها غوغایی به پا کرده بود. دو طرف همدیگر را به رگبار بسته بودیم، با این تفاوت که ما پنج نفر بودیم که دو نفرمان راننده و بیسیم چی بودند، اما آنها زنجیره پانصد متری از چریک بودند.محمود به بیسیم چی داد زد گفت: زود بگو بچههای گروه ضربت آمادهباشند کارشان دارم.
از کمین رد شدیم و رسیدیم به بچههای گروه ضربت سپاه سقز، نشسته توی ماشین و مسلح به کالیبر پنجاه، محمود از ماشین پرید پایین گفت:«آمادهاید؟» همه با صدای بلند گفتند «بله» ماشین ما آبکش شده بود ولی خودمان حتی زخمی کوچک هم بر نداشته بودیم.به کاظم که رانندهاش بود، گفت: ماشین را سروته کند، و با دست علامت داد حرکت میکنیم.و به من گفت: یک ستون نیرو بردارم و بروم توی درهای نزدیک مرز، که هردومان میدانستیم راه فرارشان آنجاست.
خودش و بچههای گروه ضربت هم با شتاب رفته بودند به محل کمین،کمینیها آمده بودند توی جاده که ببیند چه کار کردهاند که بر میخورند به محمود و کالیبر پنجاههای گروه ضربت. فراریهایشان میآمدند طرفی که منتظرشان بودیم. فرصت تعجب هم بهشان ندادیم، همهشان را بستیم به گلوله، هیچکدامشان نتوانستند از برد تیرهامان در بروند.
شهید کاوه منطقه را این طور امن میکرد، با ضدکمینی که حتی خودمان ازش خبر نداشتیم، چه برسد به آنها که کمین زده بودند.1
راوی: سیدمجید ایافت
ضد کمین در تنگه بیجار
سال ۶۰ اسکورت ما از سقز به سمت سنندج در حرکت بود. در تنگه بیجار به کمین ضدانقلاب برخوردیم، آتش سنگینی روی سرمان میریختند و ما را به رگبار بستند. همان اول کار 10 نفر مجروح دادیم و زمینگیر شدیم. بیسیم هم از کار افتاد و کالیبر هم کار نکرد و رانندهاش ترکش خورد و از کمین آمد بیرون و برگشت و خودش را رساند به پاسگاه سنته و با سقز تماس گرفت.
از طرفی هلیکوپتر که کمین خوردن ما را دیده بود، آمد و چند مانور داد و آتش را کم کرد. از جوانمردان ژاندارمری هم با تیر بار «ژ۳» آمدند و آتش تهیه ریختند و آتش دشمن رو کم کردند ولی همه ما همچنان زمینگیر بودیم.
بعد از دقایقی دیدم یک جیپ قهوهای از سمت سقز درست آمد وسط کمین نگه داشت، کمین هم دوبل بود و قصد داشتند از دو طرف جوری بزنند که یک نفر زنده نماند. خوب نگاه کردم دیدم محمود کاوه تک و تنها از ماشین پیاده شد، تو هیاهوی درگیری و بگیر و ببند دشمن، به قامت راست بدون هیچ جان پناهی ایستاد وسط جاده، یک نگاه به راست و چپ انداخت و خیلی خونسرد و با اعتماد بنفس انگار نه انگار که در تیررس دشمن است. در مقابل همانها که در به در دنبالش بودند تا شهیدش کنند، محکم و بیتزلزل آمد سمت ما، که همه سینهخیز بودیم و زمینگیر، به شانههای تک تکمان میزد و همه را تشویق به تهاجم و تیراندازی به سوی ارتفاع میکرد. بعد خودش مثل یک شیر بیباک رفت وسط جاده و بدون اینکه سر خم کند کلت را از پر کمرش کشید و شروع کرد به تیراندازی و رفت سمت تیربار.
بچهها که این شجاعت را از کاوه دیدند سینه از خاک کندند. همان اول ورودش به معرکه یک جنگ روانی برای دشمن به پا کرد که از برکت قدم مبارکش ما زمینگیرها انرژی گرفتیم، و رفتیم تو حالت تهاجمی و میدان را از حریف گرفتیم و میداندار تنگه بیجار شدیم و نه تنها بعد از ورود محمودکاوه زخمی و تلفات ندادیم بلکه شش نفر از تروریستها را هلاک کردیم و آن گردنه رو که دائم تله کمین بود برای همیشه امنیت بخشیده و پاکسازی کردیم.
جشن پتو
قاسم طالقانی مسئول معاونت تبلیغات و انتشارات لشکر ویژه شهدا بود. جوانی خوش سیما و صاف و ساده و جذاب. تازه از مرخصی برگشته و توی همین مرخصی ازدواج هم کرده بود. شاد و شنگول و پرانرژی! گویا قرار جشن پتو برای قاسم با تلاقی نگاههای بچهها به هم تصویب شد.
احمد که آن روز شهردار بود در حال جارو کردن خبر آمدن قاسم را رساند.
تو اتاق مسئول معاونت، بچهها پتو به دست منتظر ورود قاسم طالقانی نشسته بودند. در باز و بسته شد و در یک چشم به هم زدن مراسم جشن پتو به بهترین روش اجرا شد. چراغها که روشن شد، دیدیم محمود کاوه است که نشسته بود وسط! همه سر به زیر و خجل شدیم. این لبخند و خنده شهید کاوه بود که تحویل بچهها میشد و همه به صرف یک لیوان چای میهمان لبخند مهربانانه کاوه.
راوی: هادی جهان زاده
هدیه ازدواج
در بحبوبه جنگ و درگیریهای کردستان و درست زمانی که محمود کاوه تصمیم قطعی خودش را مبنی بر حمله به خطوط نبرد عراق و درگیری همزمان با گروهکهای تروریستی کومهله و دمکرات گرفته بود فرصتی پیش آمد و رفتم پیشش، گفتم: «آقا محمود وضعیت من را که میدانید، متاهل شدهام و بالاخره تعهداتی دارم. از وقتی همسرم را به ارومیه آوردهام دائما خودم درگیر عملیاتهای پیدرپی شدم و این رسم همسرداری نیست بنده خدا، از ترس اینکه مبادا چه اتفاقی در عملیات بیفتد دچار وضع روحی خوبی نیست حداقل اجازه بدهید من مدت کمی در کنارش باشم.»
کاوه وقتی شنید ابتدا به دلیل شرایط بحرانی مخالفت کرد، اما با زحمت مدت کمی مرخصی گرفتم.
یک روز کاوه به من و چند تا از بچهها گفت آماده بشوید برویم داخل شهر گشتی بزنیم؛ امری که خیلی کم اتفاق میافتاد، با همان لباس فرم که از او سبز بود و از ما خاکی. البته بیشتر هدفش این بود که برخورد مردم را متوجه شود. چند نفری راه افتادیم داخل شهر تا اینکه به یک مغازه عطرفروشی رسیدیم و آقا محمود وارد مغازه شد و بعد از سلام و علیک از مرد فروشنده سراغ عطرهای مشهوری را گرفت و خریداری کرد. ما مانده بودیم کاوه که اهل عطر نبود و وقت خود را دائم در جبهه و درگیری میگذراند، چرا چنین عطرهایی خرید؟
پس از آنکه فروشنده هر دو عطر را برایش بسته بندی و تزیین کرد آمد پیش من و عطرها را داد و گفت: «این هدیه از طرف من به شما و همسرتان است. به ایشان بگویید ما را حلال کنند که در این مدت بابت مسائل عملیاتها و دوری از تو سختی و مرارت کشیده است.»
الان که دارم این خاطرات را بازگو میکنم بغض کردم وگریهام گرفته. هنوزم که هنوزه، پس از گذشت این همه سال من و همسرم آن شیشههای عطر که هدیه شهید کاوه بود را نگه داشتهایم.
راوی: جواد نظامپور
کاوه که میآمد، دشمن پا بهفرار میگذاشت
خاطرم هست تا زمانی که محمود کاوه مجروح و جانباز نشده بود در همه عملیاتها خودش پا به پای بچهها در راهپیماییها شرکت فعالانه داشت و این خودش مایه دلگرمی همه ما میشد.یعنی وقتی نیرو میدید شخص محمود کاوه همگام با اوست، دلگرمی و انرژی مضاعفی پیدا میکرد. در مقابل، دشمن وقتی میشنید کاوه وارد میدان شده لرزه براندامش میافتاد و حداقل کاری که میتوانست انجام بدهد عقبنشینی و فرار بود.
البته اینکار کاوه مورد اعتراض و مخالفت شهید بروجردی بود چون حفظ جان محمود برای سپاه و اقتدار کردستان بسیار ضروری بود.
محمود کاوه علاوهبر اینکه در عملیات و میدانداری و درگیریها یک فرمانده قابل و خط شکن و نخبه عملیاتی در جنگهای چریکی بود یک طراح واقعا قابل عملیاتی هم بود و شهید ناصر کاظمی همیشه میگفت من امیدوارم که نهایتا غائله کردستان با طرحهای عملیاتی کاوه پایانپذیرد
راوی: جواد نظامپور
انهدام کومهله و دموکرات / تشکیل جندالله
بعد از آزاد سازی جاده سردشت-پیرانشهر و بسیاری از مناطق دیگر، شهید کاوه به این نتیجه رسید که الان وقت آناست که گروهکهای کومهله و دموکرات در منطقه کاملا منهدم و نابود شوند، و میگفت ما تا الان میخواستیم مناطقی را که مد نظرمان بود پاکسازی و فتح کنیم از الان به بعد باید فقط فکرمان نابودی تروریستها باشد، چرا که ظلم و تجاوز و تعدی و قتل و غارت را از حد گذرانده و از طرفی صد درصد امنیت ملی و تمامیت ارضی را هم به خطر میانداختند. با این شرایط بود که طبق دستور شهید کاوه پس از آن در عملیاتهای بعدی برای نابودی و انهدام کامل آنها گام بر میداشتیم تا سازمانشان را متلاشی کنیم.
از سوی دیگر تیپ شهدا یک نیروی عملکننده در مناطق گوناگون بود و شهید کاوه با تاکتیک چکش و سندان عمل میکرد؛ گاهی با لشکر به شرق میزدیم و گاهی به غرب و دشمن را کاملا گیج و سردرگم کرده بودیم. دشمن نمیدانست باید چه کند و بلاتکلیف مانده بود. ولی خب اگر به منطقهای دور از دسترس ما حمله میکرد تا میرسیدیم تخریب و قتل و خسارت سنگین به بار میآورد.
با این شرایط بود که شهید محمد بروجردی طرح تشکیل گردانهای جندالله در سپاه کردستان و غرب کشور را ریخت که واقعا طرح خوب و کارآمدی بود که طی آن همیشه در هر شهر و منطقهای یک گردان آماده عملیاتی سازمان مییافت تا جلوی تهدیدات ضد انقلاب را بگیرد و لشکر شهدا که نیروی عملکننده بود فرصت کافی برای رسیدن به منطقه ناامن داشته باشد. از طرفی تشکیل جندالله خودش تا حد بسیاری عامل بازدارنده تجاوزات دشمن بود.
راوی: آقای جواد نظامپور
پی نوشت:
1-این عملیات با تاکتیک چکش و سندان و در پی آن تعاقب که در ضد کمین اجرا شد به فرماندهی جانباز شهید چنگیز عبدیفرد «فرمانده سپاه سقز» به عنوان محور چکش وضربت عملیات، و شهید کاوه فرمانده عملیات سقز، در محورسندان که مسئولیت با خود شهید کاوه بود، و با حضور کاک عارف، شهید ناصر ظریف، و حاج سیدمجید ایافت، و جمعی از بچههای سپاه سقز انجام گرفته، و در نهایت فرمانده جنایتکار چتههای دمکرات به نام «حملات» زخمی، و به همین علت چندی بعد پای او را در عراق قطع کردند.
ارسال نظر