ماشینش را در وقت نماز و ناهار بمبگذاری کردند
اصلاً نمیگفت: جایی که هستیم خطرناک است یا الان عملیات داریم، اما عکسهایی که میفرستاد بیشتر کنار تانک، نفربر و مهمات جنگی بود. میگفتیم این عکسها چیه میفرستی، میگفت: یک روزی شاید لازم بشه.
جمعی از جوانان انقلابی استان البرز اقدام به تشکیل مرکز تخصصی ایثار و شهادت کردند. یکی از برنامههای این مرکز دیدار منظم ماهانه با خانوادههای شهداست که هر ماه در منزل یک شهید حضور مییابند و ضمن گفتوگو با اعضای خانواده و تجلیل از آنها مقام شهید را گرامی میدارند. آنچه میخوانید، گفتوگوی ما با رقیه قارلقی است که در خلال دیدار با خانواده شهید انجام شده است.
گویا همسر شما از رزمندگان دفاع مقدس بودند. کمی از زندگی ایشان و نحوه آشناییتان بگویید.
ما، چون پسرخاله دخترخاله بودیم، از کوچکی همدیگر را کامل میشناختیم. خالهام بعد از ازدواج از کرمانشاه به تهران میآید و در محله امامزاده حسن ساکن میشود. هر چهارتا بچهاش هم آنجا به دنیا میآیند. همسرم بچه دوم خانواده بود که متولد سال ۴۵ بود. ۱۲ ساله بود که پدرش از دنیا میرود و خالهام با کار کردن و کسب روزی حلال بچهها را تربیت و بزرگ میکند و انصافاً هم خیلی زحمت و سختی کشید. مثلاً مدتی مجبور شدند در وردآورد زندگی کنند و مادرشان هر روز برای کار به تهران میرفت و همیشه روی کسب لقمه حلال تأکید داشت.
همسرم در دوران انقلاب خیلی فعال بود و یک لباس خاکی داشت که خیلی به آن علاقهمند بود. خواهرش میگفت: در همه تظاهرات دوست داشت همان لباس را بپوشد. بعد از پیروزی انقلاب تازه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شده بود که رفت و عضو سپاه شد. ازدواج ما هم در این دوره صورت گرفت البته در آن دوران ایشان تهران و من شهرستان بودم.
مراسم خواستگاری و ازدواج به صورت کاملاً سنتی بود. ابتدا مادرش که خالهام باشد موضوع را با مادرم مطرح کرد. این را هم بگویم که من از اول فضای سپاه را خیلی دوست داشتم و دختری بودم که از کودکی سفت و سخت مقید به حجاب بودم. عاشق این بودم که چادر سر کنم و بگویم که بزرگ شدهام. اتفاقاً یک ساختمان سپاه سر کوچه ما بود و من وقتی سپاهیها را که جوانانی مذهبی و متدین بودند میدیدم لذت میبردم. یک آرامش خاصی به من دست میداد و در دلم میگفتم اگر آدم بخواهد ازدواج کند چقدر خوب است که با این سپاهیها ازدواج کند و خیال میکردم هر کس با آنها ازدواج کند به بهشت میرود. تا اینکه سال ۶۴ همسرم که پاسدار بود به خواستگاریام آمد. همان موقع به جبهه هم میرفت و من با شرایطش کاملاً آشنا بودم.
مراسم ازدواج ما بسیار ساده برگزار شد. نامزدی ما هفت یا هشت ماه طول کشید تا عقد کنیم و در این مدت او به جبهه میرفت و میآمد. نه چیزی برای من مهم بود و نه برای او. زندگی مشترک ما در یک اتاق زیرزمینی شروع شد. مثل الان نبود که جوانها همه چیز را آماده میخواهند. من جهیزیه خیلی مختصری داشتم، چون خواهرم هم تازه ازدواج کرده بود و دست خانواده تنگ بود. هر دو خانواده همراهی داشتند. چیزهایی همسرم آورد و چیزهایی من و زندگی را شروع کردیم. مراسم عروسی ما خیلی ساده برگزار شد. شاید باور نکنید ولی غذای عروسی را مادرم درست کرد. در همان شهرستان به مهمانها شام دادیم و با مینیبوس و چادر مشکی روی سر و با صدای نوحه آقای آهنگران به تهران آمدیم که برادر شوهرم ناراحت شد و به راننده گفت: بابا مثلاً عروسیه! یه چیز شاد بذار. راننده گفت: عروسیه؟ من که نه عروس میبینم و نه داماد. داماد که تسبیح دستش بود و پیراهن بلندش روی شلوار بود، عروس هم که چادر و روسری و همه لباسش مشکی. راننده گفت: من از کجا باید بفهمم عروسیه!
بعد از ازدواج هم دوباره رفت جبهه؟
بله، یک هفته بعد از ازدواج رفت و تا سه ماه نیامد.
وقتی خواستند بروند شما مانع نشدید و مثلاً نگفتید اول ازدواج فعلاً نرو؟
نه اصلاً. انگار من هیچ مشکلی نداشتم. با اینکه من تازه از شهرستان به تهران آمده بودم و اینجا آشنایی نداشتم. فقط خانواده همسرم بودند، اما به دلم هم خطور نکرد که مانع بشوم.
البته برخی اوقات دلتنگ میشدم. همین الان قبل از اینکه شما بیایید داشتم فکر میکردم خدا مرا دوبار امتحان کرد. یک بار در دوران دفاع مقدس و اوایل ازدواج و یک بار هم در دوران کنونی و جنگ با داعشیها. آن موقع جوان بودم. ۱۵، ۱۴ سالم بود میرفتم با آینه صحبت میکردم. آینه رو فرض میکردم آقا سعید و با او درددل میکردم، گریه میکردم. وقتی هم که از جبهه میآمد، یک هفته بیشتر نمیماند. اولین باری که داشت میآمد ما یک خانه جدید گرفته بودیم، مستأجر بودیم و با برادر شوهرم میرفتیم خانه را تمیز کنیم. آن موقع مثل الان تلفن و موبایل نبود که لحظه به لحظه از یکدیگر خبر داشته باشیم. هر وقت میخواستیم زنگ بزنیم باید میرفتیم مخابرات. چقدر معطل میشدیم تا زنگ بزنیم و با یکدیگر صحبت کنیم. همسرم داشت میآمد در حالی که ما خانه جدید گرفته بودیم و او آدرس خانه را نداشت. تماس گرفتیم و آدرس خانه را دادیم. آمد یک هفته ماند و دوباره رفت. حتی فرزند اول ما آقا مجتبی که سال ۶۵ به دنیا آمد بابایش نبود یعنی نمیتوانست بیاید. نیمه دوم ماه رمضان و ایام تولد امام حسن مجتبی (ع) بود، فقط سفارش کرد حتماً اسمش را متناسب با نام امام مجتبی (ع) بگذاریم. ۱۰ روز بعد از تولد مجتبی آمد. اصلاً انگیزههای دینی و انقلابی نیروها در آن موقع با الان خیلی متفاوت بود. انگیزههایی به مراتب بالاتر از خانواده و دنیا داشتند.
تا کی در جبهه بودند؟
تا پایان جنگ حضور داشت. یعنی تا سال ۶۷ که قطعنامه پذیرفته شد ایشان در جبهه بود. اکثر این دوران پیش ما نبود. البته برخی سالها ما هم همراهش میرفتیم و در نزدیکترین شهر به جبههای که بود مستقر بودیم، اما دیگه آرزوی من شده بود که جنگ تمام شود.
سال ۶۷ مجتبی دو سالش بود که عمویش آقا حمید شهید شد. آقا سعید آمد، اما مراسم سوم برادرش که تمام شد، دوباره رفت، اما این بار همه جوانهای فامیل با ایشان رفتند. هر چه جوان در فامیل ما بود؛ برادرانم، پسرخالههایم، همه رفتند. الان که فکر میکنم میبینم مادر همسرم چه صبری داشت. یک پسرش شهید و تازه مراسم سوم پسرش برگزار شده بود، پسر دیگرش هم دوباره راهی جبهه شد. خود سعید هم در شهادت برادرش خیلی صبور بود. الان عکسهایش هست. لباس سفید پوشیده و مجتبی دو ساله را بغل کرده و کنار حجله برادرش ایستاده است. من اصلاً گریهاش را ندیدم. آنها چیزی از شهادت میدانستند که ما نمیدانستیم. همیشه شاکی بود که چرا حمید شش ماه در جبهه حضور داشت و به شهادت رسید، اما من سالهای سال است که به جبهه میروم، اما شهید نشدم.
مجروح هم نشده بودند؟
چرا در عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح شد و ترکش در حفره بینیاش رفته بود. بعد به مرور زمان از گلویش خارج شد. اتفاقاً آن ترکش را نگه داشتیم و الان هم هست.
عکسالعمل پسر شما در شهادت پدرش چگونه بود؟
مجتبی هم همان وضعیت پدرش در شهادت برادرش را داشت. گفت: من هم میخواهم راه پدرم را ادامه دهم. در مراسم پدرش لباس سفید پوشید و واقعاً صبوری کرد.
آن موقع که آتش بس شد ما نقده بودیم. ایشان از آن واقعه خیلی ناراحت بود و علاقه خاصی به جهاد داشت. انگار جبهه خانه اول آنها بود. همه عشق و علاقهاش آنجا بود. ما مدتی آنجا بودیم. حالا دقیقاً یادم نیست بعد از جنگ چند ماه دیگر نقده ماندیم ولی بعد به تهران برگشتیم. در تهران هم میرفت سرکارش و میآمد خانه.
در سپاه بودند؟
بله در نیروی هوایی بود. مأموریت میرفت، اما نه مثل دوران جنگ. برخی اوقات مأموریت میرفت و میآمد.
همسر شما جزو اولین شهید مدافع حرم استان البرز هستند. چطور شد تصمیم گرفت به جبهه مقاومت برود؟
بله، سومین شهید مدافع حرم استان البرز هستند و در سال ۹۴ شهید شدند. اینکه چطور این موضوع در خانه مطرح شد باید بگویم که دوستان و همکاران ایشان زیاد بودند که مرتب به سوریه و عراق میرفتند، حتی عباسآقا خواهرزادهاش که از ایشان بزرگتر بود رفت و آمد داشت. طبیعی بود که بحث سوریه و عراق همیشه در خانه ما مطرح شود، اما وقتی خواهرزادهاش یک بار حدود هفت ماه در سوریه ماند، آقا سعید هم به او متوسل شده بود تا به طور جدی مقدمات اعزامش را فراهم کند، اما عباسآقا هم مراعات مادر پیر آقا سعید را میکرد، چون یک پسرش قبلاً شهید شده بود. حالا فکر میکرد که اگر این یکی هم در سوریه طوری شود برای مادرشان سخت خواهد بود. این بود که به اصطلاح این دست و آن دست میکرد، اما همسرم خیلی جدی پیگیر اعزامش بود و سرانجام موفق هم شد.
چند روز در سوریه بودند؟
حدود یک ماه میشد، اما تقریباً هر روز یک بار یا دو بار تلفنی با همه اعضای خانواده صحبت میکرد. همیشه طوری سخن میگفت که انگار جنگی نیست و همه چی آرام است. اصلاً نمیگفت: جایی که هستیم خطرناک است یا الان عملیات داریم، اما عکسهایی که میفرستاد بیشتر کنار تانک، نفربر و مهمات جنگی بود. میگفتیم این عکسها چیه میفرستی، میگفت: یک روزی شاید لازم بشه.
نحوه شهادتش چطور بود؟
قرار بود در منطقه فلوجه پلی احداث کنند، چون ایشان در معماری و عمران سررشتهای داشت گفت: مسئولیت آن با من، میخواهم اثری از خودم به یادگار بگذارم. یک شب تا صبح کار کردند بعد برای نماز صبح و استراحت به محل استقرار خود برگشتند. بعد از چند ساعت دوباره به محل احداث پل رفتند. ساعت ۷ یا ۸ صبح به وقت ایران بود که دلم شور افتاد. به دخترم فاطمه گفتم: با بابا تماس بگیر ببین چه کار میکنه؟ تماس گرفت گفت: خوبم الان هم میخواهیم ادامه کار احداث پل را شروع کنیم. شما تلفن را قطع کن من ۱۰ دقیقه دیگر تماس میگیرم. الان ۳ سال از آن ۱۰ دقیقه گذشته است. ظاهراً آن یکی، دو ساعتی که اینها برای نماز و استراحت رفته بودند، داعشیها زیر ماشینآلات آنها مواد منفجره کار گذاشته بودند. اینها هم بیخبر تا ماشین را روشن میکنند منفجر میشود. یعنی دو سه دقیقه قبل از شهادت من دلم شور افتاد، تماس گرفتیم و او داشت به سمت ماشین میرفت تا روشنش کند. دقیقاً ششم خردادماه بود.
ارسال نظر