به گزارش پارس نیوز، 

زهرا طهماسبی همسر یک جانباز اعصاب و روان است. در سال آخر جنگ تحمیلی و پس از جانباز شدن کوروش اصلانی با هم ازدواج کردند. الزامات زندگی با یک جانباز اعصاب و روان موجب شد تا خانم طهماسبی از طریق یک تشکل غیردولتی که خودش بنیان نهاد، به سایر خانواده‌ها به ویژه همسران جانبازان اعصاب و روان کمک کند تا مرهمی بر زخم‌های همنوعان خود باشد. با وی درباره شرایط زندگی با جانبازان اعصاب و روان و اقداماتش در ان جی او کمک به این گونه جانبازان و خانواده‌هایشان به گفت‌وگو نشستیم. 

 

خانم طهماسبی چطور شد با یک جانباز ازدواج کردید؟

من و دخترخاله همسرم آقا کوروش با هم آشنا بودیم و در یک تیم والیبال بازی می‌کردیم. مرداد سال ۶۴ یک مجلس عروسی بود که مادر ایشان مرا در آن مجلس می‌بیند و به اصطلاح می‌پسندد. در واقع همان دخترخاله ایشان مرا معرفی می‌کند. خود آقا کوروش هم تازه از بیمارستان مرخص شده و مجروح بود. بعد از مدتی هم به خواستگاری آمدند، من موافق بودم، اما پدر و مادرم مخالفت می‌کردند. حرفشان هم این بود که الان جنگ است، سرنوشت آن‌ها که در جنگ هستند معلوم نیست، در معرض شهادت، اسارت و مجروح شدن قرار دارند ضمن آنکه زندگی با آن‌ها هم سختی‌های خاص خودش را دارد. ممکن است زیاد به مأموریت بروند، به خصوص با کسانی که در معرض آسیب‌های جنگ قرار دارند، خیلی سخت‌تر است و از این حرف‌ها. اما من می‌گفتم اینطور نیست، هرچند می‌دانستم کوروش سال ۶۳ در مجنون و سال ۶۵ در فاو شیمیایی شده بود، اما زمانی که برگشت هیچ علائمی نداشت و ظاهرش چیزی را نشان نمی‌داد. سال ۶۶ که از جنگ برگشت وارد صنایع دفاعی شد، این رفت و آمدها و حرف زدن‌ها میان ما و خانواده‌ها ادامه داشت تا سال ۶۷ که برای خرید مخصوص عروسی به بازار رفتیم، بعد هم عملیات مرصاد آغاز شد. ما یک شب را برای مراسم عقد و دعوت از مهمانان تعیین کردیم، اما ایشان گفت: من باید به منطقه بروم و آن مهمانی لغو شد. باز پدر و مادرم و اقوام حرف‌هایی زدند، اما این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم.

 

شما هیچ نشانه‌ای از اختلالات اعصاب و روان در همسرتان نمی‌دیدید؟

چرا اتفاقاً برخی رفتارهایش نشان از مشکل عصبی داشت. با خودم می‌گفتم ان‌شاءالله بعد از ازدواج درست می‌شود، اما وقتی وارد زندگی مشترک شدیم نه تنها مشکلات حل نشد، شدیدتر هم شد. من شاغل بودم و در شرکت هواپیمایی ایران‌ایر در فرودگاه مهرآباد کار می‌کردم. ابتدا خدا پسری به ما داد و بعد دخترم متولد شد. تا اینکه رفته رفته بدن همسرم شروع به زدن تاول کرد. سال ۶۹ بود که زخم‌های بدنش آشکار شد و بعد به دهان و معده سرایت کرد. بعد موهای سرش ریخت. مدتی همین‌طور سر کردیم. چند ماه در بیمارستان بستری شد و من همچنان در کنارش ماندم، اما بچه‌ها خیلی از لحاظ روحی و روانی آسیب دیدند. می‌گویند در خانه‌ای که یک جانباز اعصاب و روان حضور دارد، خود جانباز بیمار اولیه است و کسانی که در آن خانه زندگی می‌کنند، بیمار ثانویه هستند، چون آن‌ها نیز خواسته و ناخواسته دچار آسیب‌های روحی و روانی می‌شوند، اما من بالای سر بچه‌ها ماندم و از متلاشی شدن خانواده جلوگیری کردم تا آن‌ها بزرگ شدند.

 

شما تشکلی برای کمک و حمایت از جانبازان اعصاب و روان تشکیل داده‌اید، چطور شد وارد این عرصه شدید؟

همیشه فکر می‌کردم تنها کسی هستم که این مشکلات را دارم. سال ۸۲ همسرم در بیمارستان صدر بستری بود. یک روز از بیمارستان زنگ زدند و گفتند به بیمارستان بیایید. من با پسرم که کلاس پنجم بود رفتم. چند تا خانم دیگر هم بودند. برایمان کلاس توجیهی برگزار کردند. در یک اتاق وایت‌برد گذاشتند و یک خانمی آمد و روی تخته نوشت: «پی‌تی‌اس‌ادی». من با خودم گفتم این کلمه چقدرآشناست. یادم آمد قبلاً تابلویی با همین نوشته روی دیوار راهروهای بیمارستان دیده‌ام. بعد زیرش نوشت: «اختلال فشار روانی پس از سانحه» و توضیح داد که سانحه می‌تواند زلزله، مرگ یک عزیز یا جنگ باشد. در ادامه چیزهایی گفت و علائمی را برشمرد که برخی مثلاً از نور فراری هستند یا از آدم‌ها فراری هستند، بدگمان و شکاک هستند و چند مورد دیگر...

به خودم که آمدم دیدم همسرم همه این علائم را دارد. درحالی که پیش از این، رفتار همسرم را که می‌دیدم فکر می‌کردم تمارض می‌کند و از توانمندی و دلسوزی من سوء‌استفاده می‌کند. کلاس تمام شد و ما بیرون آمدیم. پسرم که تا آن زمان همیشه می‌گفت: وقتی بزرگ شوم کارهای پدر را تلافی می‌کنم، برگشت گفت: خدا ما را ببخشد. من فکر می‌کردم بابا عمداً و برای اذیت کردن ما این کارها را انجام می‌دهد.

مدتی گذشت تا دوباره اطلاع دادند که پژوهشکده‌ای در ولنجک یک دوره آموزشی دو ماهه برای موارد مشابه مثل عوارض داروهایی که جانبازان اعصاب و روان برای مقابله با خشم مصرف می‌کنند، گذاشته است. من دیدم در این دو خودرویی که صبح می‌رفتیم و عصر برمی‌گشتیم، حدود ۶۰ نفر هستیم، متوجه شدم که خیلی‌ها در جامعه مشکلات من را دارند. با خود گفتم باید خودمان فکری برای خودمان بکنیم. فهمیدم علاوه بر جانبازان، خانواده آن‌ها به ویژه همسران و فرزندانشان هم به کمک و نوعی درمان احتیاج دارند، همه ما مدیون این خانواده‌ها هستیم.

 

با همان ۶۰ نفر تشکل خودتان را راه انداختید؟

آخر آذر ماه سال ۸۴ یعنی شب یلدا بود که عده‌ای از همان‌ها را دعوت کردم تا در منزل ما جلسه‌ای بگذاریم. آن زمان اصلاً به فکر مؤسسه و ثبت شرکت و ایجاد تشکل و این‌ها نبودم. گفتم بیاییم یک دورهمی با هم داشته باشیم، ببینیم چه کاری می‌توانیم انجام دهیم.

بعد از آن جلسه من به سراغ جانبازان اعصاب و روان در جاهای مختلف مثل باقرآباد، گل‌تپه قرچک و برخی آسایشگاه‌های دیگر رفتم و با این‌ها ارتباط گرفتم. به تدریج با مسئولان هم آشنا شدم و مشکلات جانبازان را به آن‌ها منتقل کردم. از همین جا بود که ان جی او ما به نام «کهجار» به معنای همنشین کوه شکل گرفت.

 

اشاره کردید که هدف شما کمک به خانواده‌های جانبازان است، چه اقداماتی انجام می‌دهید؟

وقتی شروع به ارتباط گرفتن با خانواده این جانبازان کردم چیزهایی دیدم که باورش برایم دشوار بود. تصورش هم سخت است. مثلاً چرا خانواده یک جانباز باید با کار کردن در خانه‌های مردم زندگی‌اش را اداره کند؟ چرا باید برای درمان یک جانباز گاهی از کمک‌های مردمی استفاده کرد؟ چرا تعیین درصد جانبازی باید یکی از اصلی‌ترین مشکلات جانبازان باشد؟ من با پوست و خونم این داستان‌ها را درک کردم حس کردم و لمس کردم. من از خود این خانواده‌ها هستم و کاملاً شرایط این‌ها را درک می‌کنم و می‌دانم مشکلاتشان چیست.

ما در این تشکل در حد توان خودمان کارهایی کردیم و می‌کنیم. الان خیلی‌ها چراغ خاموش دارند به این خانواده‌ها کمک می‌کنند، در خرید یا اجاره‌خانه، در تأمین ارزاق، در خرید دارو، در تهیه جهیزیه، حتی برپایی اردوهای زیارتی و تفریحی برای خانواده‌های جانبازان کمک می‌کنند و ما واسطه این کمک‌رسانی‌ها هستیم. الان با خیلی از مؤسسات خیریه ارتباط داریم. ما معتمد خیریه‌ها هستیم. آن‌ها هم از طریق ما کمک‌های زیادی می‌کنند. گاهی خیرین کمک می‌کنند و بسته‌های غذایی به این خانواده‌ها می‌دهیم. من و تعدادی از دوستانم در این مسیر از هر کمکی که بتوانیم صرف نجات جانبازان و کمک به حل مشکلاتشان کنیم دریغ نخواهیم کرد.

 

مشکلات حقوقی و اداری جانبازان را هم پیگیری می‌کنید؟

بله، به عنوان نمونه یک جانباز (نامش در روزنامه محفوظ است) تحت پوشش ما است، سرطان روده بزرگ دارد، شیمی درمانی می‌شود، حقوقش را پیگیری کردیم و تازه چند ماه است که برقرار شده است. حق پرستاری خانمش را پیگیری کردیم که الحمدلله درست شد. وسایلش کنار خیابان بود، یک خانه برای او اجاره کردیم. یک جانباز دیگر داریم که در یکی از انبارهای گمرک کار می‌کرد، از کار اخراجش کردند. رفت دیوان عدالت اداری شکایت کرد. کلی سرگردانی کشید و پیگیری کرد تا حکم بازگشتش به کار را گرفت، اما حکمش اجرایی نشده است و الان مدت دو سال است که امروز و فردا می‌کنند. از این موارد داریم.

 

خانم طهماسبی در پایان هر صحبتی دارید بفرمایید...

شاید در نظر برخی جنگ ما در سال ۶۷ به پایان رسیده باشد، اما اثرات آن و مشکلات خانواده‌های جانبازان و ایثارگران همیشگی است. مشکلاتی که با تدبیر و درایت مسئولان قابل حل است. خانواده‌های جانبازان اعصاب و روان یکی از مظلوم‌ترین‌های جامعه هستند. در برخی مناسبت‌های سال از این خانواده‌ها تجلیل می‌شود، اما در طول سال فراموش می‌شوند. می‌شنویم در برخی کشورها که مثل ما درگیر جنگ بودند چگونه به کسانی که در جنگ حضور داشتند احترام می‌گذارند، اما متأسفانه در کشور ما غالباً اینگونه نیست.