به گزارش پارس نیوز، 

دانشجویان در دوران دفاع مقدس حضور پررنگی در جبهه‌ها داشتند و به وقت تکلیف، درس و دانشگاه را رها کردند و به سوی مناطق عملیاتی عازم شدند. آن روزها آن‌ها تنها به دفاع از کشور و زمین نماندن حرف امام فکر می‌کردند و بودن در جبهه را با هیچ چیز دیگر عوض نمی‌کردند. زندگی در کنار دیگر رزمندگان آن‌ها را رشد داده و با دنیای دیگر آشنا کرده بود. شهید محمد لطفی‌زاده یکی از همین دانشجویانی بود که در اولین سال جنگ عازم جبهه شد. او یک سال در رشته فیزیوتراپی دانشگاه تهران درس خوانده بود که به جمع دیگر رزمندگان پیوست. لطفی‌زاده در فروردین سال ۱۳۶۰ در حالی‌که ۲۰ بهار از عمر با برکتش نگذشته بود به شهادت رسید. پدر شهید، حسین لطفی‌زاده در گفت‌وگو با ما به سال‌های دور سفر و خاطرات فرزند شهیدش را مرور می‌کند. پدر شهید با افتخار از محمد می‌گوید، پسری با هوش بالا و مجاهد که جز خوبی و نیکنامی چیزی از خود به یادگار نگذاشته است. 

 

آقای لطفی‌زاده! محمد فرزند چندمتان بود و در چه سالی متولد شد؟

من چهار فرزند داشتم که محمد دومین فرزندم متولد ۱۳۴۰ بود. محله‌ای که محمد به دنیا آمد در بی‌سیم نجف‌آباد بود که آن موقع نامش خیابان طیب بود. بعدها به میدان خراسان آمدیم و یک خانه کوچک ۷۰ متری حیاط‌دار داشتیم. از نظر مالی وضعم خوب بود. معلم بودم، درس می‌دادم و با حقوقم زندگی را اداره می‌کردم. محمد تحصیلش را از مدرسه کمال تربیت در خیابان بهار شروع کرد. دوران راهنمایی را در برهان خواند و متوسطه را به دبیرستان آذر در میدان بهارستان رفت و فارغ‌التحصیل شد.

ایشان در مقطع دبیرستان در چه رشته‌ای درس خواندند؟

بچه‌هایم همه رشته طبیعی یا تجربی خواندند. محمد دانشگاه که قبول شد و یک سال هم به دانشگاه رفت، در سال دوم اعلام کردند دانشگاه تعطیل شده و دانشجوها می‌توانند به جبهه بروند. سال اول فیزیوتراپی دانشکده توانبخشی را تمام کرده بود که با شروع انقلاب فرهنگی دانشگاه‌ها بسته شد. امام فرمان داده بود و محمد می‌خواست به جبهه برود. به من هم گفت که بابا می‌خواهم به جبهه بروم و وقتی خواست برود به میدان گمرک رفتیم و یک دست لباس رزم و پوتین برایش خریدم. محمد را به باغ شاه سابق در گروه چمران بردم و همانجا سوار ماشینش کردم و او را به جبهه فرستادم. از پسرم چند ماه بی‌خبر بودم تا اینکه در اسفند ماه برای مرخصی به خانه آمد.

چه سالی می‌شد؟

سال ۵۹ به جبهه رفت و اسفند همان سال به مرخصی آمد. محمد مهر ماه ۵۹ عازم جبهه شد و تا اسفند ماه مرخصی نیامد؛ چراکه مرخصی‌اش را به متأهلان می‌داد. مرخصی ۱۰ روزه گرفته بود و بعد از آن دوباره به جبهه رفت. زمانی که محمد شهید شد من به خانواده‌ام سپردم کسی حق ندارد لباس مشکی بپوشد و هیچکدام هم نپوشیدند. اقوام و بستگان تعجب کرده بودند و می‌گفتند چرا لباس مشکی نپوشیدید که گفتم برای چه لباس مشکی بپوشیم، مگر ما نمی‌خوانیم «ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل‌الله امواتاً بل احیاء» مادر شهید هم یک قطره اشک نریخت و می‌گفت: چیزی را که خدا داده، خودش هم خواسته و گرفته و هیچ وقت گریه نکرد. روی عکس‌هایش هم من آرم مشکی و چیزی نزدم.

شما با رفتنشان به جبهه مخالفت نکردید؟

من ابتدا گفتم درست را بخوان. خیلی اصرار می‌کرد و وقتی دیدم مادرش هیچ مشکلی با رفتنش ندارد گفتم حالا که شما مشکلی نداری من هم مشکل ندارم. وقتی اعزام شد به ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران پیوست و عضو گروه محسن چریک بود. من هم برای کمک‌رسانی زیاد به جبهه می‌رفتم. ایشان از من جدا بود. ما برای کمک‌رسانی به مناطق مختلف می‌رفتیم ولی محمد در جنوب همراه گروه شهید چمران بود.

شهید با برادر و خواهرهایش چگونه رفتار می‌کرد و در سنین پایین‌تر شیطنت داشت یا فرزند آرامی بود؟

بچه آرامی بود. معمولاً با هم گل یا پوچ بازی می‌کردند یا از بازی‌هایی که آن زمان داخل خانه‌ها متداول بود، انجام می‌دادند. گاهی هم اگر دعوایی پیش می‌آمد محمد همیشه کوتاه می‌آمد. در خانه شرارت نداشت و در مدرسه هم شاگرد مودب و خوبی بود.

پس خیلی شیطنت پسرانه نداشتند؟

زیاد نه! هر بچه‌ای شیطنت دارد ولی خدایی نکرده شیطنت ناجور و مردم آزاری نداشت. ما سال ۱۳۵۲ به مکه رفتیم و ایشان را پیش مادربزرگ و پدربزرگش گذاشتیم. اصلاً اذیتی برایشان نداشت. فقط وقتی ما برگشتیم با ما قهر کرده بود و به ما نگاه نمی‌کرد، می‌گفت: چرا این مدت نبودید؟ البته بعداً وقتی محمد ۱۰ ساله شد با هم به مکه رفتیم. محمد نمازش را مرتب می‌خواند و حمد و سوره‌اش خیلی خوب بود. وقتی با هم به مکه رفتیم معمولاً روحانی کاروان بچه‌ها را صدا می‌کرد تا حمد و سوره بخوانند. وقتی محمد رفت و حمد و سوره را خواند، روحانی تعجب کرده بود که کاملاً درست و بدون هیچ غلطی حمد و سوره را خوانده بود. خاطرات خوبی از سفر حج‌مان باقی مانده است و محمد هم این سفر را خیلی دوست داشت.

دوران مدرسه را هم با همین روحیه آرام سپری کردند؟ 

بچه درسخوانی بود و نمره‌های خیلی خوبی می‌گرفت. ما هم زیاد کمکش نمی‌کردیم و فقط اگر در درس ریاضی به مشکل برمی‌خورد و در فرمولی مشکل داشت کمکش می‌کردیم. در کل زیاد به ما متکی نبود و خودش درس‌هایش را می‌خواند. نمره‌ها و معدلش همیشه بالا بود و خیلی به درس‌هایش اهمیت می‌داد. مزد زحماتش را هم دید و در دانشگاه قبول شد. معاشرت زیادی با دوستانش نداشت. فقط با دو نفر از دوستانش که آدم‌های خوبی بودند رفت‌وآمد داشت. گاهی به منزل ما می‌آمدند و طبقه بالا می‌نشستند و درس می‌خواندند. من خیالم راحت بود که سرشان فقط به درس گرم است. درباره دوستانش تحقیق کرده بودم و انحرافی نداشتند و اهل دود و سیگار و این حرف‌ها نبودند. من ندیدم محمد از لحاظ اجتماعی مشکلی داشته باشد و همیشه ساکت بود و سرش توی کتاب و درس بود. به همین دلیل همان دفعه اول در دانشگاه تهران قبول شد.

بزرگ‌تر که شدند در مقطع دبیرستان فعالیت‌های سیاسی و مذهبی داشتند؟ 

ما روزهای جمعه هیئتی داشتیم که محمد به عنوان شاگردی کوچک به هیئت می‌آمد و قرآن می‌خواند. دو، سه بار هم جایزه گرفت. با قرآن و نهج‌البلاغه آشنایی داشت. پسر کوچکم به تبعیت از او قرآن و نهج‌البلاغه می‌خواند. زمان انقلاب هم گاهی با هم به میدان بهارستان می‌رفتیم و از آنجا هیئت‌هایی راه می‌افتادند و همراه با هیئت‌ها در اجتماعات شرکت می‌کردیم.

زمان جنگ به کدام مناطق عملیاتی اعزام شدند؟

به مناطق جنوبی اعزام می‌شد و خودش می‌گفت: دارم با گروه شهید چمران اعزام می‌شوم. اولین بار که اعزام شد و به مرخصی آمد دفعه دوم که رفت شهید شد. وقتی به مرخصی آمد من در باغچه گل می‌کاشتم و وقتی از من سؤال کرد چکار می‌کنی؟ گفتم گل می‌کارم، گفت: اگر گل می‌خواهی بیا جبهه، چرا اینجا گل می‌کاری؟ بیا ببین چه گل‌هایی در جبهه هستند. ببین چطور آنجا زندگی می‌کنیم. زمانی هم که به شهادت رسید در وصیتنامه‌اش نوشته بود تنها چیزی که برایم مشکل است این است که دلم برای پروین تنگ می‌شود و اینکه من چند روز روزه نگرفتم و شاید چند روز نماز قضا داشته باشم شما حتماً این نماز و روزه قضا را ادا کنید. متن وصیتنامه‌اش دقیقاً این است: «خواهش می‌کنم اگر جسد من به دست شما رسید حتماً من را در صورت امکان در بهشت زهرا دفن کنید و لباس سربازی‌ام را از تن من بیرون نیاورید. با وسایل شخصی من هرطور که صلاح می‌دانید عمل کنید. ضمناً مقداری هم نماز و روزه حتماً برایم بدهید. از هیچ احدی طلبکار نیستم و همه را حلال کرده‌ام امیدوارم همه نیز من را حلال کنند. خیرات را فراموش نکنید...» این بچه‌ها همان بچه‌هایی بودند که امام نویدشان را داده بودند که سربازان من هستند. به یاری خدا به جبهه رفتند و مقابل ارتش تا دندان مسلحی که تمام شرق و غرب به آن کمک می‌کرد و همه پشتیبانش بودند پایداری کردند.

از شهادتشان بگویید. چطور از شهادت پسرتان با خبر شدید؟

آفتاب تازه غروب کرده و هوا رو به تاریکی می‌رفت که در منزل را زدند. اف اف را که زدند گفتند لطف کنید بیایید دم در خانه. من فکر کردم مهمان است. جلوی در رفتم و در را که باز کردم، دیدم کسی نیست ولی یک کاغذ روی زمین افتاده است. کاغذ را برداشتم و دیدم نوشته است با عرض تسلیت و تهنیت فردا صبح لطف کنید به پزشکی قانونی مراجعه کنید. گفتم شاید کسی دروغ گفته باشد و در کوچه به دنبال شخصی که نامه را گذاشته بود دویدم ولی کسی را پیدا نکردم. معلوم بود کسی با حالت وحشت و خجالت آمده نامه را انداخته و فرار کرده و رفته است. خواسته ما زودتر از اعلام رسمی اطلاع داشته باشیم. فردا صبح که رفتیم دیدیم بله درست است و پسرم به شهادت رسیده‌است. ما فردا صبح به پزشکی قانونی رفتیم و آنجا روی تک‌تک شهدا را برمی‌داشتند تا ما شهیدمان را شناسایی کنیم و تا به پسرم رسید او را دیدم. صورتش سالم بود ولی پشت سرش کنده و دستش هم قطع شده بود. پنجم فروردین سال ۶۰ عراقی‌ها جبهه را به گلوله بسته بودند. ترکش‌های توپ و خمپاره بود که می‌بارید و ترکشی به پشت سرش اصابت و ترکش دیگر دستش را قطع کرد.

مادرشان چه واکنشی نشان دادند؟

مادرش هیچ کاری نکرد. جز انالله و انا الیه راجعون هیچ چیز دیگری نگفت. نه توی سرش زد نه گریه‌کرد. من گریه می‌کردم ولی او گریه نمی‌کرد. پیامبر فرموده‌اند «اولادنا اکبادنا» مادرشان اعتقاد دارد آنچه خدا داده هر وقت هم بخواهد می‌گیرد. همسرم انسان بسیار متوکلی هستند و حتی یک رکعت هم نماز قضا ندارند. هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد فرزندش را از دست دهد ولی زمانی این تقدیر الهی هست و دیگر نمی‌توانید حرفی بزنید. کسی نمی‌تواند با تقدیر الهی بجنگد. تا زمانی که تقدیر من بر حیات باشد من در این دنیا هستم و روزی که خدا مقدر کند از دنیا برویم دیگر دست من و دست کسی نیست و نمی‌توانیم زنده بمانیم.