پنج شبانه روز در میانه میدان با تنی زخمی به سر بردم
فقط به اندازهای که بتوانم مقداری از رملهای آن میدان را کنار بزنم و با هزار زحمت خود را در یک گودال کوچک جا بدهم، کارم را تمام کردم. وقتی داشتم خاکها را کنار میزدم، تیرهایی بود که به طرفم میآمد.
آنچه می خوانید روایتی از احمد علی قورچی، جانباز و آزاده است:
بهمن ماه سال ۱۳۶۱ عملیات والفجر مقدماتی، دو تیر به پای راستم خورده بود و یک ترکش به دست چپم. دستور عقبنشینی بچهها چند لحظه قبل صادر شده بود و هر کس میتوانست خودش را از معرکه نجات میداد. نزدیک من حدود 6-5 مجروح روی زمین افتاده بود و هر لحظه یکی از آنها شهید میشد. یادم نمیرود که در همان روز مجروحی را دیدم که از شدت درد از من میخواست که با یک تیر خلاصش کنم، اما به هیچ وجه حاضر نشدم و فقط به او دلداری دادم و وقتی چند قدم از او دور شدم، دیگر فریادش را نشنیدم.
انگار عراقیها به عملیات پی برده بودند. گلولههای جورواجوری که از زمین و هوا آتش میریختند، خیلی از حدسها را به یقین نشانده بود. بله؛ معلوم بود که دست خیانتی از آستین بیرون آمده است.
هنگام عقبنشینی، یکی از بچههایی که من را میشناخت دید و اصرار داشت که مرا به عقب ببرد. با انکار نپذیرفتم و به او گفتم: تا خودت تیر نخوردی برگرد عقب! که قبول کرد. دیدم چارهای ندارم جز آنکه با همان بدن مجروح شروع کنم به درست کردن یک سنگر. فقط به اندازهای که بتوانم مقداری از خاکهای رمل آن میدان را کنار بزنم و با هزار زحمت خود را در یک گودال کوچک جا بدهم، کارم را تمام کردم. وقتی داشتم خاکها را کنار میزدم، تیرهایی بود که به طرفم میآمد. اشتباه نکرده بودم، انگار دوربین سیمینوف یک عراقی کلید شده بود روی من. شاید حدود ۱۰۰ تیر زد اما به لطف خدا هیچ کدام کارگر نشد. شب شد؛ اولین شبی بود که در بیابانی برهوت، تک و تنها میماندم. بهمن ماه بود و شبها سرد میشد. تا صبح همان جا ماندم. ظهر هوا خیلی داغ شده بود، تشنگی امانم را بریده بود. آب قمقمهام تمام شده بود. آن روز هواپیما وهلیکوپترهای عراقی مدام روی منطقه عملیاتی پرواز میکردند و از زمین هم گلوله بود که آتش میریخت. سرم را از همان سنگر بی در و پیکر آوردم بالا، دیدم در حدود 600 - 500متریام عراقیها در گروههای 6-5 نفره با فاصلههای ۵۰۰ به ۵۰۰ متر دارند منطقه را وارسی میکنند. صفی از تانک و ادوات زرهی آنها را هم دیدم.
سرم را پایین آوردم و بلافاصله صدها گلوله به سمتم سرازیر شد، حسابی ترسیدم. میدانستم که خودم، خودم را لو داده ام! حدود ۳ دقیقه اطرافم را کوبیدند، اما خوشبختانه غیر از دو ترکش نازک، چیز دیگری به من اصابت نکرد. هوا تاریک شد و حالا دومین شبی بود که در منطقه بودم. آن شب هم عراقیها، زمین و آسمان آن منطقه را با آتش به هم دوختند و من را هم بینصیب نگذاشتند. در خواب و بیداری بودم که متوجه شدم پای چپم آرام آرام گرم میشود. چیزی نبود، یک تیر مزاحمش شده بود! آفتاب که زد، تصمیم گرفتم به هر ترتیبی که شده جایم را عوض کنم. منطقه را شناسایی کردم. در اطرافم چند تپه بود. بهنظرم آمد که بهترین مکان برای مخفی شدن پشت تپه هاست. بعد ازظهر تصمیم بهرفتن گرفتم. میخواستم با یک حرکت سریع، خودم را برسانم پشت آن تپهها، اما خیلی زود زمینگیر شدم. با آن وضعیتی که داشتم معلوم بود که نمیتوانم مثل یک آدم سالم حرکت کنم. باید کلاهخود و قمقمه و بارهای اضافیام را کنار میگذاشتم. همین کار را کردم و خیلی سبک شدم. حالا میتوانستم خیلی سریع خودم را برسانم به آنجا، داشتم میرفتم که یک صدای ضعیف، اسمم را صدا کرد: برادر قورچی! برادر قورچی! سرم را به طرف صدا برگرداندم و صاحب صدا را دیدم، پاهایش از خون، سرخ شده بود. گفت: من از بچههای گردان شما هستم، نوشته روی پیراهنش هم همین را میگفت «لشکر محمد رسول الله، گردان انصارالرسول» به طرفش رفتم و گریه تنها حرف مشترک ما بود. گریه در یک دشت خشک و بیسر و ته! گریه در بیابانی پر از آتش! کنارش نشستم، یک مونس در این راه بیپایان خیلی میتوانست ارزش داشته باشد. باید قدرش را میدانستم. او «سید وجیهالله عبداللهی» بود.
تشنگی و گرسنگی امان ما را بریده بود. باید کاری میکردیم. پاهای سید شکسته بود و نمیتوانست از جایش تکان بخورد. باید خودم میرفتم اگرنه مرگ حتمی بود. با توکل به خدا شروع کردم به جستوجو. خوشبختانه کولهپشتی بچهها و شهدا در منطقه بود ولی بدی آن، این بود که هر کدام یک طرف افتاده بود. رفتم سراغ نزدیک ترین کوله. هیچی نداشت. دومی را نشانه کرده و رفتم طرفش. آن هم هیچی نداشت. قمقمهها عین کوله پشتیها بود. جراحتهای بدنم اجازه نمیداد که زیاد فعالیت کنم. یک مقدار که سینهخیز میرفتم، نفسم بهشماره میافتاد. تنها از بین چند قمقمه، چندتایی خنک بود. آنها را بهصورتم میچسباندم تا کمی خنک شوم و دوباره راه میافتادم. خورشید داشت غروب میکرد. نمیدانستم چه کار کنم. به هر دری که میزدم، جواب رد میشنیدم. داشتم منطقه را نگاه میکردم که ناگهان یک شاخه سبز توجهم را جلب کرد. عجیب بود، بیابان و یک شاخه سبز! خیلی سریع خودم را رساندم کنار آن شاخه. یک کوله پشتی، یک بسته بیسکوئیت و یک کمپوت که به قدری سرد بود که انگار از یخچال بیرون آورده شده است!
خدایا شکرت! خدایا شکرت... را گفتم و خوشحال و خندان راه افتادم طرف سید. البته شب شده بود و دوباره آتشبازی عراقیها شروع شد. نمیدانم میترسیدند یا چیز دیگری بود؟! بالاخره هرچه بود، چنان آتشی به پا شد که راه آمده را گم کردم. به هر طرف که میخواستم بروم، تیر و ترکش بود که خیز برمی داشت به سویم. چاره نداشتم، باید همانجا میماندم. شب چهارم هم تک و تنها سر کردم. صبح که شد، یکی از رزمندگان را دیدم که در حدود ۳۰۰متری من بود. او هم من را دید. نه من او را شناختم و نه او من را. دعوتم کرد که بروم پیشش، اما وقتی کمپوت را در دستم دید، خیلی سریع خودش را رساند کنارم. بعد از سلام و علیکی که داشتیم، کمپوت را با دربازکنی که داشتم، باز کردم. در ضمن صحبتها از سید برایش گفتم. وقتی گفت که او را دیده و شب قبل، پیشش بوده، خیلی خوشحال شدم. او قصد داشت که برود عقب، هرچند که نمیدانست از کدام طرف برود! میگفت: هرچه باداباد یا اسیر میشوم یا میرسم به بچههای خودی. از من هم خواست که همپایش شوم که قبول نکردم و گفتم که باید سید را پیدا کنم. او رفت و من با نشانیهایی که داده بود راه افتادم تا سید را پیدا کنم. با کمی گشتن پیدایش کردم، هردو خوشحال شدیم و جریان نبودن شب قبل را برایش تعریف کردم. او شب قبل رفته بود در یک چاله کوچک، هنگام صحبت متوجه شدم که دو انگشتش قطع شده است. گفت که یک گلوله آرپیجی به این روزش انداخته بود.
با صحبتهای زیاد، سید را راضی کردم که از آنجا برویم به طرف درختچه بوتهای که حدود ۲۰۰ متری ما بود. من حرکت کردم و سید هم با هزار زحمت خودش را رساند به آنجا. باید سنگر میکندیم. دستم بیجان بود و زمین هم خشک و سفت. به سید گفتم که در راه، دیشب، سرنیزهای دیدم، میروم و آن را میآورم تا زمین را گود کنم، مخالفت کرد و اصرارهای پشت سر هم من قانعش کرد. حرکت کردم و خیلی راحت پیدایش کردم، در صورتی که قبل از حرکت اصلاً باورم نمیشد که به سادگی بتوانم پیدایش کنم. برگشتم پیش سید و با دردسر فراوان یک گودال درست کردم؛ گودالی که فقط توانست پهنه بدنمان را بپوشاند و زانوهایمان از گودی آن افتاد بیرون. با هم ذکر میگفتیم و از آقا امام زمان(عج) کمک میخواستیم. شب شد. آن شب، شب پنجم بود.آن شب تیرهای دوشکا قطار به قطار از روی سرمان میگذشت.
اگر همان سنگر وا رفته هم نبود، میشدیم آبکش! آفتاب زد تا عصر همان جا بودیم. دیگر نه حالی داشتیم و نه توانی. افتاده بودیم کنار سنگر که متوجه چند عراقی شدم. حدود 10 نفر بودند با کلاههای قرمز، آمدند طرف ما، خیلی با احتیاط. علامت دادند و خواستند که دست هایمان را بلند کنیم. وقتی دیدند مجروح هستم، دو نفر، دو نفر آمدند و من و سید را بردند به سمت نیروهایشان.روز پنجم بود. هرچند که روز خوشی نبود اما همین که از سردرگمی نجات پیدا کردیم، جای شکر داشت. آن روز چند نفر دیگر را هم آورند پیش ما. یکی از آنها جعفر ربیعی مسئول تخریب لشکر حضرت رسول بود که مجروح شده بود و دیگری حسین خردهفروش بود که مین هردو پایش را قطع کرده بود. غلامرضا نظری و دو سه نفر دیگر هم بودند. در همان لحظههای اول با یک کتک سیر! از خجالتمان درآمدند، بیمارستان العماره و بعد از آن اردوگاه شماره 8 عنبر، مقصد و داستانهای بعدی ما بود.
ارسال نظر