امروز چه کسی این خاطره را باور میکند؟
خاطرهای که پیش رو دارید، گرچه امروز برای بسیاری از اذهان، قابل باور به نظر نمی رسد اما، حقیقتی است که نمونه های مشابه فراوانی دارد.
آنچه خواهید خواند، خاطره ای است از «مرتضی حاجباقری» از فرماندهان«لشکر 41 ثارالله» در سالهای دفاع مقدس. خاطرهای که پیش رو دارید، گرچه امروز برای بسیاری از اذهان، قابل باور به نظر نمی رسد اما، حقیقتی است که نمونه های مشابه فراوانی دارد.
«مرتضی حاجباقری» در سال های دفاع مقدس، در لشکرِ تحت امر «حاج قاسم سلیمانی» به فرماندهی تیپ و معاونت لشکر رسید و در «عملیات کربلای5 » به اسارت متجاوزان بعثی درآمده و پس از سه سال به میهن بازگشت. او متولد 1340 شمسی در اصفهان است. :
در مدت زمانی کوتاه چند نفر از نزدیکان مادرم، از جمله بچهی برادرش، بچهی خواهرش و بچهی عمویش به شهادت رسیدند. همزمان من و برادرم مدام می رفتیم جبهه و میآمدیم و خال هم بهمان نمیافتاد. چندوقتی متوجه شدم مادرم یک جوری به ما نگاه میکند! تا این که یک روز ما کنار و گفت: «ننه! شما کجای جبهه هستین که طوریتون نمیشه؟ نکنه شما جبهه نمی رین. نکنه میرین یک جای دیگه، بعد برمیگردین می گین ما جبهه بودیم؟ اگه اینطوریه حداقل به من بگید» دیدم خیلی دل پری دارد. گفتم: چطور مگه؟
گفت: «می خوام بدونم.»
گفتم: خاطرت جمع باشه ننه. ما میریم جبهه. این هم عکسهای ماست.
گفت: «پس چرا شما طوریتون نمیشه؟ بچه ی داییت بیست روز رفت جبهه، شهید شد. بچهی خالهات بیست و دو روز جبهه بود، شهید شد. بچهی عموت اون طور شد.»
خیلی دلم برای مادرم سوخت. معلوم بود واقعا ذهنش مشغول شده. خلاصه زد و در «عملیات والفجر4» (مهر و آبان 1362 شمسی) این بار من به شدت مجروح شدم. دستم قطع شد، پایم زخمی شد ... مادرم آمد بیمارستان. وقتی مرا با آن وضع دید، رو کرد به قبله و گفت: «خدایا، ما همینقدر عنایت رو هم از تو قبول میکنیم. ما هم خوشحال شدیم که بچهی ما رو هم قبول کردی. من همهاش نگران بودم شیری که من به این بچهها دادم، مشکل داشته باشه.»
وقتی این حرف ها را می زد، آنهایی که دور تخت بودند، همه گریه میکردند. فضای معنوی خاصی ایجاد کرده بود. طوری با خدا صحبت میکرد که ممنون دار خدا بود. خدایا، همین رو هم منت سر ما گذاشتی. همین که دستش قطع شد، توجه داشتی که ما رو هم قبول کردی.
ارسال نظر