«فرمانده حسین» و مدیریت بیش از ۲۰ درگیری عراق و سوریه
مناطق تحت کنترل داعش را به خوبی میشناخت. سامرا را مانند فرزندش میدانست. به مناطق مختلف آن سر میزد و به نیروها درباره اندازه خاکریزها و محل استقرار نیروها مشورت میداد.
«نیروهای داعش سحرگاه روز دوشنبه 16 مرداد، با 30 دستگاه خودرو و سه عامل انتحاری به مقر اصلی کتائب سیدالشهدا و دو مقر تاکتیکی این مجموعه که با فاصله 1500 متری از یکدیگر قرارداشته حمله سنگینی را شروع کردند. در جریان این حمله نیروهای داعش بعد از منفجر شدن عوامل انتحاری هر سه مقر مذکور را با اسلحه 23 میلیمتری زیر آتش سنگین گرفتند، به طوری که نیروهای مستقر در این پایگاهها امکان نزدیک شدن به خودروهای محمول خود را نداشته و لاجرم فقط با سلاحهای سبک اقدام به مقاومت کردند که در طی 50 دقیقه درگیری، نیروهای دو مقر فرعی منجلمه مقری که «شهید حججی» در آن حضور داشته به شهادت رسیدند و فقط مقر اصلی که شهید حسین قمی در آنجا حضور داشته با درایت و فرماندهی این شهید بزرگوار حفظ شد. در صورتی که فرماندهی شهید قمی نبود الآن ما یازده شهید ایرانی مثل شهید حججی داشتیم.
حسین قمی بعد از درگیری یک ساعته با مهاجمین داعشی از ناحیه پهلو مورد اصابت قرار گرفته و گلوله وارد ریه سمت چپ ایشان شد که باعث خونریزی شدید شده و بعد از حدود 20 دقیقه ایشان به شهادت میرسد. در طول این 20 دقیقه قبل از شهادت، شهید قمی مدام نیروها را هدایت و با روحیهای عجیب سعی در حفظ روحیه نیروهای خود داشت. شهید حسین قمی از سال 1392 تا لحظه شهادت بیش از 20 بار به مناطق درگیری در عراق و سوریه اعزام شد. او از فرماندهان محورهای عملیاتی «غوطه شرقی» دمشق در سال 92 بود که در آن عملیات دو همرزم و دوستش شهیدان «محمودرضا بیضایی» و «اکبر شهریاری» به فیض شهادت نائل آمدند.
او همچنین از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی جاده بلد، اسحاقی، سامرا، الدور، علم، تکریت، بیجی، ارتفاعات مکحول در عراق بود. در «عملیات محرم» در منطقه «حلب» (سال94) بسیار موثر بود. این شهید بزرگوار از شهریور سال95 در سمت مسئول اطلاعات «لشکر حیدریون» در «سوریه» خدمت میکرد. همچنین از دی ماه سال 95 در سمت فرماندهی عملیات حیدریون ایفای نقش میکرد. شهید حسین قمی دو بار از ناحیه شکم و یک بار از ناحیه کمر مجروح شده بود.»
آنچه از نظر گذراندید یادداشتی گزارش گونه به قلم یکی از هم رزمانِ شهید قمی بود. شهیدی که حالا سالگرد شهادتش گرامی داشته میشود. «شهید مرتضی حسینپور شلمانی» معروف به «حسین قمی» متولد 30 شهریور سال 64 بود. او سال 83 وارد سپاه شد. در دانشکده افسری دوره آموزشی را گذراند. و در سال 92 با شروع فتنه در سوریه وارد منطقه شد و مسئولیتهای مختلفی را گرفت. سال 93 با ورود داعش به عراق، حسین به عراق اعزام شد. جزو اولین افرادی بود که با حاج قاسم در پدافند بغداد - سامرا مشارکت داشت. نبوغ و مجاهدتهای او به گونهای بود که فرماندهان به او لقب حسن باقری زمان را دادند.
مرتضی حسین پور فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود. او صدها نفر همچون محسن حججی را زیر دست خود پرورش داد تا تکفیریها نتوانند حتی به بخشی از خواستههای خود در منطقه برسند. این فرمانده زبده نظامی در همان معرکهای که شهید حججی به اسارت درآمد به شهادت رسید اما پیش از شهادتش نقشه شوم داعش را برای به راه انداختن حمام خون بر هم زد و جان بسیاری از رزمندگان مقاومت را نجات داد. سرلشکر جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به پاس رشادتهای شهید مرتضی حسین پور شلمانی، در پیامی این شهید مدافع حرم گیلانی را به عنوان شهید نمونه کشور در سال 97 معرفی کرد. تنها فرزند شهید حسین پور 4 ماه آینده به دنیا آمد.
خاطراتی از همرزمان، اعضای خانواده و برخی اطرافیان شهید در ادامه میآید:
از کودکی حافظه قوی، قدرت تحلیل زیاد و هوش سرشاری داشت
در همان عالم کودکی، گاهی جرات نمیکردم چیزی برایش تعریف کنم، چون امکان نداشت آن را فراموش کند. اختلاف سنی زیادی نداشتیم اما بیشتر اوقات خاطرههای خیلی دوری را که تعریف میکرد، یا اصلا به یاد نمیآوردم یا خیلی برایم مبهم بود.سر این ماجرا همیشه مرا دست میانداخت. گاهی که کل کل نوجوانیمان بالا میگرفت با کلی ذوق خاطرهای تعریف میکردم، با لبخند تا آخرش را گوش میداد و تایید میکرد و آن را بسط میداد. در نهایت قند که در دلم آب میشد شروع میکرد به خندیدن. آن جا بود که میفهمیدم کار را خراب کردهام و تمام شد.
با خنده میگفت: «درست گفتی آفرین! فقط با این تفاوت که این خاطره برای 4-5 سالگیت نبوده، بلکه در فلان تاریخ همین چند سال پیش اتفاق افتاده بود.» بعد هم میگفت: «دست خودت که نیست، از خودت زیادی توقع داری به خودت سختی نده.» حافظه دیداری و تحلیلی بسیار بالایی داشت. تصویرهایی را در ذهن داشت و تعریف میکرد که پدر و مادرم با تعجب میگفتند: «مرتضی تو آن موقع چند ماه بیشتر نداشتی!» کمتر کسی را سراغ دارم که وصفی از هوش سرشار او نداشته باشد.
یک فرمانده جدی
به عنوان یک فرمانده، در کارش جدی بود و گاهی سر نیروها فریاد میزد. بعضی اوقات نیاز بود که جدیت بیشتری به خرج دهد؛ شب هنگام سراغ تک تک افرادی که سرشان داد زده بود میرفت و به هر طریقی که میشد و با شوخی و... رضایتشان را جلب میکرد. حتی با آنها کشتی میگرفت و سعی میکرد کدورتی از او در دل کسی نماند. با خلق و خوی همه نیروهایش آشنا بود، میدانست که هرکدام در چه زمینهای مهارت دارند، برحسب همین توانمندیها، نیرو را به کار میگرفت، یکی از ویژگیهایی که او را یک فرمانده موفق نشان میداد همین بود.
جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا میکرد، میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت میکند. نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند،نماز شبش ترک نمیشد، دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم:«تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید میشی» حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم. اما چیزی نمیگفت. دیگر هم نماز شب نخواند. پرسیدم:«چرا دیگر نماز شب نمیخوانی؟»
خندید و گفت:«کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، رضایت تو برام از عمل مستحبی مهم تره، اینجوری امام زمان(عج) هم راضیتره.» بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد، پرسیدم:«دیگه دوست نداری شهید بشی؟» گفت:«چرا. ولی براش دعا نمیکنم.چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم.» گفتم:«حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟» لبخندی زد و گفت:«مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟»
سامرا را مثل فرزندش میدانست/کمربند دفاعی سامرا را در مدت کوتاهی طراحی کرد
در مدتی که در سامرا حضور داشت، مدام با تبلتش نقشههای هوایی منطقه را جست و جو میکرد. تا جایی که بیش از بومیهای عراق به منطقه اشراف داشت. نیروهای محلی از این شناخت او نسبت به منطقه تعجب میکردند. حتی مناطق تحت کنترل داعش را به خوبی میشناخت. سامرا را مانند فرزندش میدانست. به مناطق مختلف آن سر میزد و به نیروها درباره اندازه خاکریزها و محل استقرار نیروها مشورت میداد. کمربند دفاعی سامرا را در مدت کوتاهی طراحی کرد و آن را به عنوان یک فرمانده تحت کنترل داشت. در مدت حضور مرتضی در سامرا امنیت منطقه به خوبی تامین شده بود.
جای پدرش بودم ولی عین برادرم دوستش داشتم/نشانهای از ترس در چهرهاش نبود
میگفت: صدای بیسیمشان را داشتم. درگیری سنگین بود ولی حسین خیلی خونسرد و آروم پشت بیسیم حرف میزد. تا اینکه دیگر صدایش نیامد...: «حسین حسین! حامد!.... حسین حسین حامد...حسین حسین حامد...حسین جواب بده...حسین حسین حامد...» صدای بیسیمشان را داشتم ولی دیگر حسین جواب نمیداد. هر جوری بود خودش را کشانده بود عقب. تیر خورده بود ولی خدا روشکر برگشت. خیلی خوشحال بودیم.خودم را رساندم بالا سرش. نمیدانم چرا ولی همین یکی دو ساعتی که از او بیخبر بودم، بدجور دلتنگش شده بودم و البته نگران. با اینکه جای پدرش بودم ولی عین برادرم دوستش داشتم.
خود حسین از آن ماجرا برایمان حرف زد. حسین میگفت: «شروع کردن آتیش سنگین ریختن. بچهها رو پخش کردم تو موضعهاشون. چند تا جهنمی آخری رو که زدن انگار دودزا بود. جلوی خاکریزا مون رو زدن و باد هم سمت ما بود. کل منطقه رو دود گرفت. رفتم روی خاکریز، یه صداهایی میومد مثل صدای تراکتور یا چیزی شبیه اون. چشم چشم رو نمیدید. یهو دیدم لوله تانک از کنار صورتم رد شد. خودم رو پرت کردم زمین تا از روم رد نشه. تانک مسلحین از خاکریز رد شده بود اومده بود داخل. درگیری سنگین و نفر به نفر شد. خیلی شهید و مجروح دادیم. بدجور گیر افتادیم. تیر خورد به پشتم. باتری بیسیمم تموم شده بود. صبر کردم هوا یه کم تاریک بشه، تو گرگ و میش هوا خودم رو کشوندم عقب. چند تا مجروح و شهید رو هم با خودم کشیدم عقب. رسیدم به کانال؛ کنار جنازه یکی از شهدا بیسیمش افتاده بود. برداشتم و تماس گرفتم. خودمو انداختم تو کانال و کشیدم عقب.»
انگار داشت فیلم تعریف میکرد. نشانهای از ترس در چهرهاش نبود. دفعه اولش نبود که در مخمصه میافتاد و حتی مجروح میشد. ولی خیلی آرام و خونسرد بود. فرمانده باید خونسرد باشد تا بتواند خوب فکر کند و نیروهاش را در بدترین شرایط جمع و جور کند. فرمانده که در میدان آرام باشد، نیروهایش هم راحتتر میجنگند. حسین خیلی آرام و شجاع بود.
ارسال نظر