به گزارش پارس نیوز، 

«حسین دلیر» به سال 1339 شمسی در همدان متولد شد و هنگام آغاز جنگ تحمیلی، بیست ساله بود. او در سال 1359 شمسی عازم جبهه شد و به سپاه پیوست. «حسین» تا پایان جنگ، به عنوان یک تخریبچی مجرب و ورزیده در واحد تخریب و «اطلاعات-عملیات» یگان‌های مختلف و قرارگاه‌ها به جهاد مشغول بود. آن‌چه خواهید خواند، خاطره‌ای است از این سردار سپاه:

 اواخر سال 59 که وارد سپاه شدم، مادرم یقه‌ام را گرفت و گفت: «باید ازدواج کنی.» خیلی التماس کردم. به دست و پایش افتادم، گفتم: «الان اصلا وضعیت مناسب نیست. طوری نیست که من کسی رو به عنوان عروس بیارم خونه». منظورم این بود که ؛ قطعة عمر ما بیشتر از شش ماه نیست. دو روز دیگر بنده‌ی خدا یا بیوه می‌شود، یا با شوهری جانباز و معلول ادامه‌ی زندگی می‌دهد. مادرم گفت: «نه، شما حتما باید ازدواج کنی.» یک بار گفتم: «حاج خانم! چرا این‌قدر اصرار می‌کنی؟» گفت: «مگه عمر دست توست؟ مگه تو باید تعیین کنی؟ به کس دیگه ست که تعیین می‌کنه!»

دیدم خیلی جدی است. گفتم: «من تا شش ماه دیگه شهید می‌شم». واقعا این طوری فکر می‌کردم. گفت: «شش ماه کافیه؟» گفتم: «چی کافیه؟» گفت: «شش ماه وقت کافیه برای شهادتت؟» گفتم: «بله». گفت: «خیلی خب، تو اگه شش ماه دیگه شهید شدی که هیچ، اما اگه نشدی، باید ازدواج کنی!» گفتم: «باشه». زمان گذشت. من در تمام درگیری‌ها شرکت می‌کردم. مجروح می‌شدم، اما از شهادت خبری نبود. بالاخره برای «شهادت» شش ماه گذشت. یک روز مادرم دستم را گرفت و گفت: «بیا بریم.» من که اصلا حواسم نبود، گفتم: «کجا؟» گفت: «چند وقت گذشته؟»  گفتم: «از چی؟» گفت: «یادته اون روز صبحت کردیم، گفتی شش ماه دیگه».

برق از سرم پرید. گفتم: «حاج خانم، به خدا باز باید برم ...»

گفت: «نه! می‌خواستم بهت ثابت کنم که مرگ دست تو نیست. دست کس دیگه‌ست، صاحاب داره. شما باید تکلیف خودتو انجام بدی!»

خلاصه من خلع سلاح شده و در سال ۶۰ ازدواج کردم. امروز هم چهار فرزندم بزرگ شده‌اند و کنارم هستند.