مادر در آرامگاه پسر آرام گرفت
هرچند همه میدانند مصطفی هم رسم فرزندی را خوب به جا آورده است و در هرگوشهای که نشانی از مادر است، او هم نشانی دارد. درست مثل چند لحظه دیگر که قرار است پیکر مادرش
کمتر از بیست و چهارساعت از انتشار خبر درگذشــت مــــادر شهیــــدان ردانــیپور نگذشته است... مادری که در سن 96 سالگی و در چشم انتظاری سیوپنجساله بازگشت پیکر فرزند شهیدش آقا مصطفی دیده از جهان فروبست و راهی سفر آخرت شد و حالا اینجا اصفهان، خیابان بزرگمهر، همان خیابانی که خانه «ردانیپور»ها را از نیم دهه پیش در خود جای داده است. ساعت حوالی 9 صبح را نشان میدهد و نوای زیارت عاشورا از چندقدمی مسجد نورباران به گوش میرسد. بوی اسپند مشام کوچه را پر کرده است؛ درست مثل همان بوی اسپندی که سال گذشته همین روزها مشام جانمان را پر کرد وقتی برای اولین بار مهمان خانهشان شدیم؛ همان خانهای که رد نفسهای مصطفی عجیب در آن پیدا بود. و تنها خاطرههاست که میماند؛ خاطره اولین دیدار با مادر شهیدان ردانیپور که امروز با ما تا مراسم تشییع پیکرش آمده است و مثل چندین سکانس یک فیلم، آهسته و گسسته از جلوی نگاهمان میگذرد. پدر که سال 53 رفته و جای خالیاش سالهاست در دل اهالی این خانه تیر میکشد اما امروز در بیست و پنجمین روز از تیرماه مادر هم میرود تا جاهای خالی در خانه «ردانیپور»ها بیشتر از همیشه شود.
خانهای که البته هنوز در انتظار پیکر آقامصطفی نفس میکشد.تابوت حاج خانم پس از وداع با خانه و خاطرات تلخ و شیرینش،حالا به مقصد دوم رسیده و چند دقیقهای است در مسجد نورباران و در کنار آشنا و ناآشنا آرام گرفته است. جمعیت به صورت گسسته از اطراف به داخل مسجد روانه میشود. امروز آنهایی که قدردان این خانواده هستند، آمدهاند تا با این مادر شهید وداع کنند. از مردم کوچه و خیابان بگیر تا مسئولانی که البته کمرنگتر از همیشه و از چند ارگان اندک در مراسم حاضر شدهاند. آنچه که اما بیشتر از همه به چشم میآید، حضور پررنگتر همرزمان و رفقای جبهه و جنگ آقا مصطفی است که امروز آمدهاند تا حق رفاقت را به جا آورده و جای خالی رفیق شفیقشان را در زیر تابوت مادرش پر کنند.
زیارت عاشورا که تمام میشود نوبت به روضهای میرسد که مادر شهید زیاد به آن علاقه داشته است؛ همان روضهای که هروقت دلش میگرفته و غالب تهی میکرده، از پسرش حاج علیآقامیخواسته برایش آن را بخواند و او عقدهها و دلتنگیهای چندین و چند سالهاش را پای آن خالی کند. «دنبال حیدر میدوید؛ از سینهاش خون میچکید...» به اینجای روضه که میرسد، صدای شیون جمعیت بلند میشود؛ حالا بچههای حاج خانم که راز این شعر را بیشتر از بقیه میدانند با این نوحه میروند به همه خاطراتی که از این روضهها در خانهشان به جا مانده است. همان روضههایی که سنگ بنایش را خود حاج آقا مصطفی گذاشت و رفت.پیکر مادر همان طور که جلوی جمعیت گذاشته شده، همه را در صفوف مرتب دور خودش جمع میکند تا نماز میت خوانده و به خوب بودن و پاک بودن این بانوی مومنه شهادت داده شود. «همه معتقدند اگر حاج آقا مصطفی به جایی رسید از دامن پاک مادرش بوده که جز با دعا و قرآن و نمازشب با هیچ چیز دیگری مانوس نبوده است.» و همین چند جمله تایید میکند همه این شهادتها را... و اینجاست که نمیدانی مادر را روایت کنی یا پسر را؟!
هرچند همه میدانند مصطفی هم رسم فرزندی را خوب به جا آورده است و در هرگوشهای که نشانی از مادر است، او هم نشانی دارد. درست مثل چند لحظه دیگر که قرار است پیکر مادرش در جایی که سال ها همه آن را به نشانی شهید مصطفی ردانیپور میشناختند، آرام گرفته و به خاک سپرده شود. «وقتی از دنیا رفتم، جنازهام را در قبر آقامصطفی دفن کنید.» و این آخرین خواسته مادر شهید از رهبر انقلاب در دیداری است که با ایشان داشتهاند. خواستهای که همان سال آیتالله خامنهای آن را مکتوب کردند و فرستادند برای بنیاد شهید...پیکر مطهر مادر شهیدان ردانیپور کم کم آماده رفتن به مقصد سوم یعنی گلستان شهداست و قرار بعدی با مردم در ابتدای خیابان فیض گذاشته میشود.
همان خیابانی که اگر تاروپود آن را بشکافی، میرسی به آدمهای زیادی که تابوتهایشان از زمانهای خیلی دور تا همین هفتهها و روزهای اخیر بر تن آن سایه انداخته است. این مسیر سال هاست که عادت به عبور دارد! جمعیت به نیمههای خیابان فیض که میرسد، شور بیشتری میگیرد و ساعتها و روزهای کشدار انتظار این مادر را با مرور خاطرهها و یادگارهایش سپری میکند. اگرچه گرمای هوا تن خیابان را داغتر از همیشه کرده، اما به پای داغی که بر دل اهالی خانه ردانیپورنشسته،نمیرسد! تابوت به گلستان شهدا میرسد و قرار است مادر چند دقیقهای کوتاه و قبل از تدفین با پسر دیگرش رسول که او هم سال 61 و در عملیات فتحالمبین به شهادت رسیده است، وداع کند. همان پسری که مادر همیشه از اینکه نامش در غربت و مظلومیت مانده و همه او را به مصطفایش میشناسند، شکوه میکرده است. «هیچ کس نمیداند حاج آقا مصطفی یک برادر شهید دیگر هم دارد.»
تابوت مادر حالا تندتر از همه میرود تا به آرزویی که داشته برسد. همان آرزویی که جبران نرسیدن به مصطفایش بود. او حالا روی شانههای مردم با جمعیت میرود تا به جایی برسد که دلش میخواست پایان راه زندگیاش در آن نقطه رقم بخورد. و این صحنه، غمانگیزترین صحنه وصال آنهم با سنگریزه و خاکهایی بود که آرزو داشت روزی پیکر فرزندش را به آغوش بکشند اما حالا پیکر مادر در قبری که به نام آقا مصطفی است، آرام میگیرد.نوای «ای حرمت ملجا درماندگان...» در فضا پخش میشود و خبر میدهند خادمان حرم امام رضا(ع) هم آمدهاند تا در این لحظات کنار پیکر این مادر شهید باشند، «میگویند مادر این روزهای آخر در کنار همه دلتنگیهایش، عجیب دلتنگ زیارت مشهد بوده است.»
نیمههای مرداد سال 62؛ هفده روز بعد از ازدواج آقا مصطفی، خبر شهادتش را برای خانواده میآورند اما پیکرش را نه! و امروز در چندقدمی مرداد 97 یعنی درست 35 سال بعد، مادر که ناامید از این همه انتظارها بوده است، بار سفر را میبندد تا روایت چشمهای منتظر و حکایت فراقش را جور دیگری به تصویر بکشد، شاید هنوز عدهای از این جماعت مانده باشند که قصه زندگی این مادر را با گوش جان بشنوند و برای آیندگان بسرایند. امروز پایان 35 سال انتظار تو بود، 35 سال اشک ریختن، 35 سال ناتمام که هر ساعت و ثانیهاش برابر با چند سال بود... .
ارسال نظر