ساعت و انگشتری که از آن گذشتم
چشمانم بسته بود و میخواستم بعد از استراحت کوتاهی بلند شوم. متوجه شدم کسی کنارم نشست و ساعت و انگشتر را آرام و بیصدا از دستم درآورد.
آن چه خواهید خواند، خاطرهای است از سالهای جنگ، که رزمندهی گردان تخریب« لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه)» به نام «قاسم عباسی» از یک همرزمش روایت کرده است:
فضای گردان تخریب بسیار سالم و دوست داشتنی بود. معمولا در گردانهای رزمی، پس از عملیاتی بزرگ، بیشتر نیروهای آن تسویه میکردند یا جابهجا میشدند و اغلب فقط کادر اصلی آن گردان باقی میماند. ولی خصوصیتی که گردان تخریب داشت این بود که به جز شهدا به ندرت کسی از جمع ما کم میشد. حتی مجروحین نیز پس از مداوا و احیانا با دست یا پای مصنوعی، به تخریب بازمیگشتند. با این اوصاف، موارد انگشت شماری هم تخلف صورت میگرفت که ما از آن بیخبر می ماندیم. فرماندهان گردان، با اطلاع و ثابت شدن تخلفی که به فضای جبهه آسیبرسان بود، بدون اینکه کسی بفهمد و آبرویی ریخته شود، عذر خلافکار را میخواستند و مخفیانه تسویه او را میدادند. یک موردش را که من به یادم مانده، درباره کسی بود که مدت خیلی کوتاهی به تخریب آمد و بدون اینکه علتش را بدانیم، تسویه او را دادند.
«علی محمودوند»، مسئول گروهان ما، در جریان موضوع بود. الان از نام و نشان او چیزی به یاد ندارم و نمی دانم برخلاف سنتِ تخریب که آبروی افراد محفوظ میماند، چند روز بعد چطور در جریان قرار گرفتم اما کلیات جریان این طور به خاطرم مانده که «محمودوند» انگشتری عقیق و یک ساعت مچی سیکو 5(آن روزها چیز گرانقیمتی بود) داشت که گم شد. مدتها بعد از اخراج شدن آن فرد، یک روز در جمعی چهار پنج نفره بیرون چادرِ «دسته 1» نشسته بودیم. حرف توی حرف آمد و محمودوند که خیالش راحت بود از موضوع مدتی گذشته و ما طرف را نمیشناسیم، گفت «ظهر یک روز، بعد از تمام شدن نماز ظهر و عصر و خالی شدن حسینیه، به خاطر خنکی باد پنکه سقفی، روی موکت کف حسینیه دراز کشیدم و سرم را روی بازویم گذاشتم. با وجودی که خواب نبودم، چشمانم بسته بود و میخواستم بعد از استراحت کوتاهی بلند شوم. متوجه شدم کسی کنارم نشست و ساعت و انگشتر را آرام و بیصدا از دستم درآورد. آن لحظه مطمئن بودم یکی از بچههای دسته شوخی میکند. خواستم چشمانم را باز کنم، ولی اعتنا نکردم. چند بار خواستم بگویم فلانی، بیدارم اما نمیدانم چرا منصرف شده و پیش خود گفتم بگذار خیال کند توانسته در خواب سربه سرم بگذارد، بعدا که به او گفتم ساعت و انگشتر را بده، میفهمد نتوانسته سرِکارم بگذارد.
شب که پیش منبع آب وضو میگرفتیم، گفتم «فلانی، از ساعتم چه خبر؟» به شوخی گرفت و بعد از مقداری صحبت و شوخی فهمیدم کار او نبوده است. بی سر و صدا دنبالِ جریان را گرفتم و با شواهد و قراینی متوجه شدم سرقت ساعت و انگشتر، توسط کسی که مدتی به او مشکوک بودم و کارهایش را دورادور زیر نظر داشتم، انجام شده است. یکی- دو روز بعد، گردان، عذر او را خواست و اخراج شد. بدون اینکه کسی بفهمد و آبرویش برود، پرسنلی گردان، برگِ تسویهاش را داد. او که چند روز بیشتر در گردان نبود و دوست و بدرقه کنندهای نداشت، ساکش را برداشت و پیاده به طرف دوکوهه به راه افتاد. من که مطمئن بودم ساعت و انگشترم در ساک اوست، با فاصله پنجاه متر پشت سرش رفتم. همین که خواستم صدایش کنم و ساکش را بگردم، به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم آن وقت که ساعت و انگشتر را از دستم خارج میکرد، من بیدار بودم و با این اطمینان که فلانی شوخی میکند چشمانم را باز نکردم. در حقیقت این تصورم حکمتی داشت و گویی ارادهای مانع باز کردن چشمانم شد. لحظه سرقت، جز ما دو نفر کسی در حسینیه نبود و خدا نخواست او را پیش من شرمنده کند. حالا نیز به اندازه کافی سرشکسته شده و نمیداند من از دزد بودن او مطلعم. با یافتن وسایلم در ساکش، به طور کامل نزد من رسوا میشود و با خاطره بسیار تلخی جبهه را ترک میکند. احتمال دادم مصلحت و رضای خدا در آن باشد که من گذشت کنم. اینبار با اراده خودم و بدون اینکه متوجه شود در تعقیبش بودم، به اردوگاه برگشتم و از پس گرفتن ساعت و انگشتر منصرف شدم.
«علی محمودوند» که متولد سال 1343 شمسی بود، حدود 15 سال بعد، در سن 36 سالگی، هنگامی که فرماندهی عملیات تفحص پیکر شهدا در منطقهی عملیاتی «فکه» بر عهده داشت، بر اثر انفجار مین، بال در بال ملائک گشود.
روحمان با یادش شاد
هدیه به روح بلندپروازش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
ارسال نظر