به گزارش پارس نیوز، 

وقتی گفتی «بیا، حاج‌نعیم الهایی یک اسیر عراقی پیدا کرده، با هم ببریدش عقب.» اخم‌هایم تو هم رفت. نمی‌خواستم در آن شرایط یک لحظه‌ هم از تو جدا شوم، اما فرمانده‌ام بودی. مگر می‌شد حرفت را زمین بیندازم؟ در دلم گفتم جنگی می‌برم‌شان خاتم3 و برمی‌گردم.

تا مقصد، حواسم پیش تو پرمی‌کشید. هر دو خوب می‌دانستیم عراق قرار است یکی از همین روزها بیاید سراغ جزیره و حالا، همان روز بود. همه می‌خواستند برگردی عقب و تو هم لجبازتر از این حرف‌ها و دلسوزتر از آنکه بخواهی جزیره و نیروهایت را رها کنی.

یاد چند روز پیش افتادم که منتظر حمله عراق بودیم. با شوخی بهت گفتم: علی! تو می‌خواهی خودت را به کشتن بدهی، بده ولی وقتی عراق حمله کرد، من یک لحظه هم تو جزیره وانمیستم! تو خندیدی و گفتی یه رجیندر* بردار بیار بذار اینجا. عراق که حمله کرد من خودم اولین نفر فرار می‌کنم! ولی حالا حتی حاضر نبودی چند کیلومتر عقب‌تر بیایی.

هزارجور نقشه در دلم برایت ‌کشیدم. گفتم می‌روم به زور هم که شده با خودم برمی‌گردانمش عقب. حاج نعیم را رساندم خاتم3، او اما از دل من خبر نداشت. گفت: سید، اینجا مناسب این اسیر نیست. برویم هویزه. راه افتادم سمت هویزه. آنها را که پیاده کردم، سریع دور زدم. از روبه‌رو احمد غلام‌پور را دیدم که از جزیره برمی‌گردد. دلم شور افتاد. چرا حاج‌احمد بدون تو برگشته؟ به ماشین گاز دادم. چهار کیلومتر بیشتر به خاتم4 نمانده بود که یک لندکروز از روبه‌رو بهم علامت داد. کنارم که رسید گفت: کجا‌داری می‌ری سید؟! عراق هلی‌برن کرده. جزیره سقوط کرد! عرق سرد بر تنم نشست و اضطراب وجودم را گرفت. ماشین را بردم کنار جاده، پایین پد پارک کردم تا در تیررس نباشد. فکر تو در وجودم جولان می‌‌داد. با دوربین به جلو خیره شدم. دلم می‌خواست با زمین و آسمان بجنگم که چرا قبول کردم بدون تو برگردم عقب. همان‌جا بود که صادقی آمد گفت: علی نیامد!

این دو کلمه، آتش به جانم کشید. آخر، کار خودت را کردی؟! همان‌جا وایستادم و با تو حرف زدم و اشک ریختم. تهدیدت کردم و گفتم: فقط تو برگردی عقب، می‌دانم با تو چه کار کنم! گفتم: آن‌قدر اینجا می‌ایستم تا از میان نیزارها پیدایت شود. باز دلشوره به جانم چنگ ‌کشید که اگر برنگردی چه؟ اگر اسیرت کرده باشند؟ یا اگر شهی... نه! فکرش هم برای حال و روز من حرام بود. یاد پاهایت افتادم که همیشه خدا پر از تاول بود و نمی‌توانستی حتی پوتین بپوشی. بهم گفته بودی خیال‌مان که از جزیره راحت شد، برویم تهران برای دوا و دکتر. حالا با آن پاها چطور می‌خواستی از میان آن همه آتش و دود و نیزار تا اینجا خودت را برسانی؟ به خدا التماس کردم تو را برگرداند. جز این آرزوی دیگری نداشتم.

***

 

رزمندگان جبهه

10روز دنبالت گشتم. من می‌نویسم 10 روز، تو بخوان 10 سال... از بس که سخت گذشت. با بچه‌ها، گروه تشکیل دادم و برای پیدا کردن نشانه‌ای از تو، زدیم به نیزارها. نی‌ها را دانه‌دانه کنار می‌زدم و اشک می‌ریختم. هزارجور نذر و نیاز در دلم ‌کردم که فقط ردی از تو پیدا شود.

قیافه‌ام از دور داد می‌زد چه حالی دارم. موها و ریش‌هایی که دیگر انگیزه‌ای نداشتم کوتاه‌شان کنم و چشم‌هایی که از زور گریه و بی‌خوابی گود افتاده بودند. صدای همه درآمده بود. معلوم بود نگرانم شده‌اند، اما مگر حالم دست خودم بود؟ فقط نشستن و زل زدن به حجم انبوه نیزارها آرامم می‌کرد. پروراندن خیال برگشت تو از میان آنها با همان لبخند همیشگی‌ات و اینکه برای یک‌بار دیگر هم که شده، نامم را با آهنگ صدای تو بشنوم.

***

علی! همه این‌ها را گفتم که بگویم چطور رد عمیق عشقت، بر وجودم افتاده است. گفتم که بدانی نبودنت و این سرگردانی بعد از تو چطور مرا از هم پاشاند. همه این‌ها را گفتم تا قسم‌ات دهم به همه لحظه‌های تکرارنشدنی که با هم داشتیم و به جرعه‌جرعه انتظار تلخ و کشنده‌ای که بعد از رفتنت نوشیدم، تا آن دنیا شفاعتم کنی.

از رفتنت 30 سال گذشته است. هرچند که غمت هنوز برایم تازه و جاری است. هرچند که دلتنگی‌ها دست از دلم برنمی‌دارند، حتی حالا که می‌توانم بیایم اهواز و کنار مزارت بنشینم. حالا که دیگر حسرت عزاداری کردن برایت در سینه‌ام نیست، باز بی‌قرارم. دلم آرام نمی‌شود جز اینکه هرجایی دنبال نشانی از تو باشم. هرچه کتاب و مقاله این سال‌ها از تو نوشته‌اند، خوانده‌ام. از هر که تو را می‌شناسد، سراغ خاطره‌هایت را گرفته‌ام. صدا و تصویرشان را مصرانه ضبط کرده‌ام. هر عکسی را که ردی از تو دارد در آرشیوم جمع می‌کنم، فقط به عشق یک هدف. غیر از اینکه تو را به دیگران بشناسانم مگر رسالت دیگری دارم؟