روش تحقیق در علوم انسانی
این نوشتار ضمن تبیین و بررسی نظریه وحدت روش علمی، به شرح و تبیین نظریه مورد قبول خود که دفاع از کثرت گرایی روشی در تحقیقات علوم انسانی است، می پردازد.
متن زیر یادداشتی است از حجت الاسلام احمدحسین شریفی، استاد مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) که در آن ضمن بررسی نظریه های مختلف روش شناسی علوم انسانی به شرح دیدگاه خود در روش تحقیق در علوم انسانی می پردازد.
مطالعات روش شناسی، ده ها سال است که از دلشمغولی ها و دغدغه های جدی عالمان علوم انسانی بوده است. نخستین و جدیترین سؤال محققان این عرصه، این بوده است که آیا روشهای علوم طبیعی را میتوان عینا در علوم انسانی نیز به کار گرفت؟ اگر نمی توان، پس روش پژوهش در علوم انسانی چیست؟ اختلافاتی جدی در پاسخ به این سؤالات در میان محققان علوم انسانی وجود دارد. طیف بسیار گسترده ای از پاسخ ها نسبت به پرسش اول مطرح شده است. از پاسخهای صد در صد ناموافق تا پاسخ های صد در صد مخالف! روشن است که این دو سؤال چقدر جدی و بنیادین هستند. هر نوع پاسخی به آنها می تواند مسیر پژوهشی ما را کاملا دگرگون سازند. شاید اهمیت این سؤالات را بتوان با این سؤال مقایسه کرد که روش تحقیق در علوم طبیعی چیست؟ اگر کسی بگوید روش تحقیق عقلی و فلسفی است مسیری را طی می کند که صدها سال بشر آن را تجربه کرده بود و ثمره ای جز ایستایی و عدم پیشرفت مادی نداشت و اگر کسی بگوید روش تحقیق در این عرصه تجربی است، راهی را خواهد رفت که بشریت از رنسانس به بعد تجربه کرد.
در بحث روش شناسی علوم انسانی مهمترین پرسشی که ذهن محققان را به خود مشغول داشته این است که آیا روشهای علوم طبیعی را می توان در علوم انسانی مورد استفاده قرار داد؟، البته معنای این پرسش این نیست که روشهای علوم طبیعی کاملا مشخص و اجماعی و مورد اتفاق و قبول همگان هستند! هرگز! همچنین معنای این پرسش این نیست که اصل نیازمندی به روش برای معرفت علمی مورد قبول همه اندیشمندان و صاحب نظران این عرصه هست! پُل فایرابند(۱۹۲۴ ۱۹۹۴) از فیلسوفان علم معاصر کتابی با عنوان ضد روش دارد، وی اساسا روش را در علم انکار می کند. بنابراین هم در اصل اینکه علم، اعم از علوم طبیعی و انسانی، باید دارای روش باشد یا نه، اختلاف هست و هم در اینکه روش علوم طبیعی چیست، اختلاف وجود دارد و هم در روش علوم انسانی، اختلافات بسیاری مشاهده می شود.
درباره این سؤال که روشهای علوم طبیعی کدامند؟ دهه های متمادی است که بحث و مناقشه در میان فیلسوفان مطرح بوده است و هنوز هم ادامه دارد. هنوز هم درباره ماهیت مشاهده، زمان درست به کارکیری مشاهده در فرایند تولید علم، نقش نظریه ها در فرآیند تولید و توسعه علم، نقش باورها و ارزشها در تعیین موضوعات و مسائل تحقیق و حتی نقش ارزشها در نتیجه گیری علمی و امثال آن، بحثها و مناقشه های فراوانی در جریان است. در عین حال در این نوشتار پاسخ این پرسش را مفورغ عنه گرفته ایم و همان تلقی عرفی و عمومی از روش علوم طبیعی را که تحت عنوان کلی و البته مبهم روش تجربی معرفی می شود را تلقی به قبول می کنیم و بحث خود را متمرکز بر علوم انسانی و اجتماعی می کنیم.
در پاسخ به این پرسش دیدگاه های متنوعی ذکر شده است. این دیدگاه ها در قالب های مختلفی به وسیله برخی از نویسندگان، دسته بندی شده اند. «نورمن بیلکی» از جامعه شناسان معاصر غربی در کتابی که با عنوان «پاراردایم های تحقیق در علوم انسانی» از وی ترجمه شده است، اصول پاسخ های داده شده به این پرسش را در یازده طبقه دسته بندی می کند: اثبات گرایی، منفی گرایی، تاریخ گرایی، عقل گرایی انتقادی، هرمنوتیک کلاسیک که از سوی فردریش شلایرماخر(۱۷۶۸ ۱۸۳۲)، دیلتای(۱۸۳۳ ۱۹۱۱)، ادموند هوسرل(۱۸۵۹ ۱۸۳۹) و مارتین هایدگر(۱۸۸۹ ۱۹۷۶) مطرح شده و تفسیرگرایی را که نهایتا تا دهه 1950 میلادی به صورت بندی های کاملی از آنها ارائه شده است را تحت عنوان پاسخ های کلاسیک به پرسش مزبور مورد بررسی قرار می دهد و نظریه انتقادی، واقع گرایی، هرمنوتیک معاصر که از سوی هانس گئورگ گادامر و پل ریکور مطرح شد، ساخت یابی و فمنیسم را تحت عنوان رهیافتهای معاصر که عموما از نیمه دوم قرن بیستم میلادی به بعد مطرح شده اند، ذکر و بررسی می کند، اما متناسب با نیاز ما در این نوشتار می توان گفت به طور کلی در پاسخ به این سؤال که آیا روشهای علوم طبیعی را می توان در علوم انسانی مورد استفاده قرار داد؟، دو نوع پاسخ متفاوت مطرح شده است:
عده ای معتقدند که مدل و منطق تحقیق در همه علوم یکسان است و آن هم مدل تجربی است. علم، اگر علم است حتما باید از مدل تحقیق تجربی استفاده کند. علم، اگر علم است حتما باید از مدلهای تحقیق تجربی استفاده کند. استفاده از هر روش دیگری، به معنای خروج از دایره و قلمرو علم است. در مقابل عده ای دیگر که بسیار پرشمارتر از دسته نخست هستند، مدعی اند با توجه به تفاوتهای بنیادین علوم انسانی و علوم طبیعی، نمی توان از مدلی واحد برای تحقیق در این دو حوزه استفاده کرد. اینان از تفکیک متدیک این دو حوزه علمی دفاع می کنند. در ادامه ضمن تبیین و بررسی نظریه وحدت روش علمی، به شرح و تبیین نظریه مورد قبول خود که دفاع از کثرت گرایی روشی در تحقیقات علوم انسانی است، می پردازیم.
نظریه وحدت روش علمی
پیشرفتهای شگرف و ناگهانی در علوم طبیعی و کارآمدی غیرقابل انکار آنها در حل مشکلات زندگی بشر، از یک طرف و توقف یا رکود علوم فلسفی و انسانی از طرف دیگر، موجب شد عده ای به دنبال راز موفقیت این علوم باشند. به اعتقاد آنان، راز این موفقیت چیزی نبود جز استفاده از روش تجربی و فاصله گرفتن از طبیعیات فلسفی و مطالعات نظری و عقلی درباره طبیعت. همین مسأله موجب شد عده ای تلاش کنند این الگو را در مطالعات فلسفی و انسانی نیز به کار گیرند تا بدین وسیله به زعم خود، علوم انسانی را از رکود خارج سازند و جان تازه ای به آنها بدهند. علوم انسانی نیز برای بقا باید می توانستند کارآمدی خود را در حل مسائل و مشکلات عینی بشر نشان دهند. برای این منظور راهی جز استفاده از متد تجربی نداشتند. این دیدگاه از قرن هجدهم میلادی به بعد رواج پیدا کرد و به دیدگاهی همگانی تبدیل شد.
دانشمندان مختلفی سعی می کردند با استفاده از روشهای علوم طبیعی و حتی علوم فنی و مکانیکی به تحلیل کنشهای انسان بپردازند و طبیعت و ماشین را الگویی برای تحلیل رفتار انسان تلقی می کردند. در همین دوران است که شاهد شکل گیری کتابها و رشته های علمی ای با عناوینی چون دین طبیعی، اخلاق طبیعی، حقوق طبیعی، سیاست طبیعی، تاریخ طبیعی و امثال آن هستیم. مطالعات هستی شناسی و فلسفی، جای خود را به نوعی فلسفه مادی و طبیعی دادند که مبتنی بر اصالت ماده و اصالت حس و تجربه بود. مکاتب و نحله های فکری مختلفی پدید آمد که از وحدت روش علمی دفاع می کردند.
یکی از گروه هایی که به طور قاطع، صریح و شفاف از وحدت روش علمی دفاع کردند، پوزیتیویستها بودند. اینان بر این باور بودند که نه تنها روشهای علوم طبیعی را می توان در علوم انسانی مورد استفاده قرار داد، که راهی جز این نیست. علوم انسانی اگر بخواهند از ارزش علمیت برخوردار باشند، باید همان روشهای حاکم بر علوم طبیعی را به کار گیرند، البته همه مدافعان این نظریه، لزوما تحت عنوان پوزیتیویست شاخه نمی شوند، اما چون جدی ترین، صریح ترین و بی باک ترین طرفداران این ایده، پوزیتیویستها بودند، این نظریه به نظریه پوزیتیویستی نیز مشهور شده است. به عنوان مثال جان استورات میل( 1806 ۱۸۷۳) فیلسوف انگلیسی قرن نوزدهم از این نظریه دفاع میکرد و مدعی بود با به کارگیری روش علوم طبیعی در مطالعات اجتماعی و انسانی می توان علوم انسانی یا به تعبیر خود وی، علوم اخلاقی را از وضعیت فلاکت بار و بی فایده شان نجات داد. همچنین کارل پوپر(۱۹۰۲ ۱۹۹۴) به صراحت از این ایده دفاع می کند و می گوید: نمی خواهم بگویم هیچ گونه اختلافی میان روشهای علوم نقلی ناظر به طبیعت [علوم طبیعی] یا جامعه [علوم اجتماعی] وجود ندارد، روشن است که چنین تفاوتهایی وجود دارد، حتی میان شاخه های مختلف خود علوم طبیعی چنین تفاوتهایی وجود دارد، همان طور که میان رشته های علوم اجتماعی نیز چنین تفاوتهایی مشاهده می شود...، ولی من مانند «آگوست کنت» و «جان استوارت میل» و بسیاری از افراد دیگر، از جمله «کارل منگر»، معتقدم که روشهای این دو حوزه اساسا یکسانند. روشها همواره همان تبیین علی و قیاسی پیش بینی و آزمایش اند.
این گروه که با عنوان طبیعت گرایی یا اثبات گرایی، عنوانی که توسط آگوست کنت، بنیانگذار این پدیده ابداع شد، نیز شناخته می شود، مدعی بودند کنشهای انسانی را می توان عینا همچون موجودات طبیعی، با تکیه بر روش تجربی مورد مطالعه و بررسی قرار داد. منطق عمومی در موضوعات علوم انسانی دقیقا همان منطق علمی حاکم بر علوم طبیعی است. اینان تجربه حسی را تنها مبنا و منبع قابل اعتماد هر نوع معرفت علمی می دانستند. هر نوع معرفتی مسبوق به مشاهده مستقیم و محسوس متعلق معرفت است. تنها راه آشنایی مستقیم، صحیح و دستکاری نشده ما با جهان خارج، حواس ظاهری است.
بر این اساس هر مفهوم یا مدعایی که با حواس ظاهری قابل مشاهده نباشد و به طور کلی قابل اثبات تجربی نباشد، نه تنها غیر علمی است که اساسا فاقد معناست! به همین دلیل مفاهیم متافیزیکی، فلسفی، اخلاقی، دینی و امثال آن را بی معنا می دانستند. بر اساس این دیدگاه بسیاری از مبانی و اصول نقش آفرین در شکل گیری کنش انسانی، مثل اخلاق و جهان بینی، اموری بیمعنا و غیرعلمی اند. به عنوان مثال مفهوم خدا در این تلقی مفهومی غیرعلمی است، زیرا مشاهده تجربی خدا امکان ندارد. در نتیجه جمله هایی مثل «خدا وجود دارد» که مورد ادعای خداباوران است یا «خدا وجود ندارد» که مورد ادعای ملحدان است، جملاتی غیرعلمی و فاقد معنا هستند و به همین دلیل اساسا نوبت بررسی صدق یا کذب آنها نمی رسد، زیرا صدق و کذب فرع بر معناداری است.
نظریه «تکثر روشی علوم انسانی»
بسیاری از عالمان علوم انسانی و اجتماعی به ویژه در دهه های اخیر به این نتیجه رسیده اند که علوم انسانی هم حصولشان و هم داوری شان چند روشی است. در نتیجه صرفا با روش علوم طبیعی نمی توان به مطالعه پدیده های انسانی پرداخت. مدعیان تفکیک متدیک علوم انسانی از علوم طبیعی طیفهای بسیار گسترده ای از افراد و جریانهای فکری و مکاتب روش شناختی را شامل می شوند. به عنوان مثال منفی گرایان، تاریخی گرایان، تفسیرگرایان یا پیرو مکتب تفهمی، مدافعان نظریه انتقادی و پیروان نظریه ساخت یابی ازجمله افراد، گروهها و تئوریهایی اند که از تفکیک متدیک علوم انسانی و علوم طبیعی دفاع میکنند. طبیعتا به دلیل محدودیتهای این نوشتار، امکان توضیح و بررسی تک تک این دیدگاه ها وجود ندارد، به علاوه این کار به وسیله محققان دیگری صورت گرفته است و نیازی به توضیح و تکرار مجدد نیست. بنابراین ما در اینجا صرفا به دیدگاه مکتب تفهمی درباره ضرورت تفکیک متدیک علوم انسانی و علوم طبیعی اشاره ای می کنیم و سپس به تشریح و تبیین دیدگاه خود درباره ضرورت تکثر روشی علوم انسانی می پردازیم.
مکتب تفهمی و روش علوم انسانی
اصحاب مکتب تفهمی می گویند متد علوم انسانی، متد تفهم یا همدردی است. پژوهشگر کنشهای انسانی نمی تواند همچون محقق علوم طبیعی، صرفا در موضع و جایگاه تماشاچی بایستد، او نقش یک بازیگر همراه و همدوش و همدل را بازی می کند. مطالعه کنش های انسانی غیر از مطالعه سنگها، ستارگان و دریاها است. یک محقق زمین شناس، هرگز با زمین و مواد موجود در آن احساس همدردی نمی کند و نمی تواند خود را جای آنها بگذارد و سپس به مطالعه و تحقیق درباره آنها بپردازد، اما یک پژوهشگر امور انسانی تمی تواند خود را از موضوع مطالعه اش جدا سازد؛ نمی تواند عواطف خود را نسبت به آن نادیده بگیرد؛ نمی تواند شعله احساسات خود را نسبت به آن خاموش سازد، حتی اگر توانایی چنین کاری را هم داشته باشد، در آن صورت مطالعه و بررسی او واقع بینانه نخواهد بود تا با موضوع مورد مطالعه خود احساس همدردی نداشته باشد و تا خود را جای او نگذارد، نمی تواند حالات و کنشهای او را فهم کند. بنابراین حتی اگر متد علوم انسانی را هم متد تجربی بدانیم، اما این تجربه غیر از تجربه ای است که در علوم طبیعی به کار برده می شود. فقط در نام اشتراک دارند. در اینجا باید بازیگر بود و در آنجا تماشاچی. در اینجا باید همدلی و همدردی با موضوع تحقیقی داشت و در آنجا چنین چیزی بی معناست.
یکی دیگر از نکاتی که برخی از پیروان مکتب تفهمی به آن اشاره میکنند این است که موضوع مورد مطالعه علوم انسانی، یک موجود اعتبارساز است. جز با درک اعتبارات و قراردادهای اجتماعی و انسانی هرگز نمیتوان کُنه رفتارهای انسان را فهمید. «پیتر وینچ» میگفت: نهادهای اجتماعی چیزی جز اعتبارات اجتماعی نیستند. بنیان نهاد اقتصاد، یک اعتبار است. آنچه که یک قطعه کاغذ را ارزش دار میکند و از آن تعبیر به اسکناس می شود، چیزی جز اعتبار نیست. ظاهر انداختن قطعه ای کاغذ در یک صندوق چیزی جز مقداری حرکت و قرار دادن تکه ای کاغذ در جایی خاص نیست؛ اما معنای آن رأی دادن است و درک این معنا بدون درک اعتبارات اجتماعی امکان ندارد. این معنا را با حس و مشاهده و تجربه محسوس نمیتوان درک کرد. جامعه شناسی و روان شناسی و سایر علوم انسانی جز با نفوذ در عالم اعتبارات و قراردادهای زبانی و اجتماعی آدمیان ممکن نیست. هرگز نمی توان به ظاهر کنشها اکتفا کرد.
به تعبیر دیگر در مطالعه امور طبیعی، پژوهشگر با وضع و ابداع مفاهیم و نظریه هایی سعی در توصیف و تبیین اموری دارد که در بیرون از خود پژوهشگر هستند، اما در مطالعات انسانی، موضوعات مورد تحقیق اموری اعتباری، جعلی و تولیدی از سوی مردم و انسانها هستند. به هر حال شاید بتوان گفت مهمترین دلیل این گروه برای تفکیک متدیک علوم انسانی از علوم طبیعی، ویژگیهای خاص موضوعات این دو حوزه دانش است. کنشهای انسانی، که موضوع علوم انسانی اند، کنشهایی معنادارند، در حالی که امور طبیعی، فاقد این ویژگی هستند و همان طور که پیتر وینچ می گفت: اینها ذاتا متفاوتند و متعلق به دو نوع مختلف از امورند. علوم طبیعی درباره اموری به مطالعه می پردازند که ذاتا فاقد معنایند؛ «به این معنی که نظم مشهود در آنها نظمی علی است و لاغیر، و اگر معنا و دلالتی هم داشته باشند، آن را وامدار نظریه هایی هستند که ما ساخته ایم. پدیداری طبیعت اگر معنایی دارند. از آدمیان گرفته اند، چرا که این پدیدارها خود مانند آدمیان به افعالشان معنا نمی بخشند.»
یکی از مهمترین ارکان روش تفسیری، تفاوت میان تبیین و تفهم یا تفسیر است. تبیین را به معنای فهم فرایندهای علی یک پدیده معنا می کنند، اما تفهم به معنای فهم معنای یک کنش انسانی است، بر این اساس گفته می شود هدف علوم طبیعی تبیین و هدف علوم انسانی، تفهم، تفسیر و معناکاوی است. بنابراین اگر هدف اصلی علوم انسانی کاویدن معانی ذهنی و اعتباری کنش های انسانی است، مسأله مهم این است که آیا می توان با روش تجربی، آن گونه که در علوم طبیعی مرسوم است، به چنین هدفی دست یازید.
اگر کنشهای انسانی انعکاسی از جهان بینی و نظام ارزشی پذیرفته شده او هستند، آیا می توان با متد تجربی به کشف و فهم معانی آن نائل شد؟ پیروان این مکتب مدعی اند با روش تفهمی و همدلی است که می توان معنای کنشهای انسانی را درک کرد. پژوهشگر باید بتواند به جهان درون کنشگر وارد شود. باید بتواند از نظاره گری فاصله گرفته و به عنوان بازیگر عملا در تحقق آن کنش فردی یا اجتماعی نقش ایفا کند. در چنین حالتی است که می تواند به عمق چرایی تحقق یک کنش انسانی برسد.
درباره روش تفهمی نکات و ملاحظات متعددی قابل طرح است که به برخی از آنها اشاره می کنیم:
اولا علوم انسانی دارای دو بعد توصیفی و توصیه ای هستند. بنابراین هر تحلیلی که برای روش شناسی این علوم ارائه می شود باید بتواند اقتضائات هر دو بعد را تأمین نماید، اما روش تفهمی صرفا ناظر به بعد توصیفی علوم انسانی است و نه ابعاد هنجاری و دستوری آنها. مکتب تفهمی معتقد است برای آنکه توصیفی دقیقتر و واقع بینانهتر از کنشهای انسانی داشته باشیم باید با موضوع مورد مطالعه خود همدلانه برخورد کنیم. برای آنکه بتوانیم عمق کنشهای آدمیان را درک کنیم باید خود را در موضع بازیگر قرار دهیم و نه تماشاچی، اما برای بخش هنجاری این علوم هیچ راهکاری ارائه نمیدهد، یعنی معلوم نمیکند که محقق علوم انسانی چگونه و به چه سمت و سویی می تواند و می باید کنشهای انسانی را جهت دهد.
ثانیا: همان طور که برخی از فیلسوفان علم مغرب زمین، توجه داده اند، این مکتب در حقیقت نتوانسته است خود را از چنگال روش تجربی نجات دهد. نهایت دستاورد آن این است که روش تجربی در علوم انسانی با روش تجربی در علوم طبیعی تفاوتهایی دارد. پژوهشگر علوم انسانی برای فهم تجربی و عینی موضوع مورد مطالعه خود نیاز به همدلی، همراهی و هم سخنی با آن دارد، اما در علوم طبیعی، فهم تجربی مورد مطالعه چنین اقتضایی ندارد.
تنوع روشها به تناسب تنوع دانشها
انتخاب روش تحقیق برای تحلیل و بررسی یک مسأله اولا وابسته به نوع موضوع و مسأله است. ثانیا وابسته به روش شناسی محقق است، یعنی وابسته به راهبرد و استراتژی کلی تحقیق و متأثر از منطق تحقیقی پژوهشگر است و ثالثا وابسته به پارادایم یا دیدگاه فکری یا جهان بینی محقق است. انتخاب روش وابسته به روش شناسی است. هر علمی به مقتضای نوع موضوع و مسائلش روش یا روشهایی را برای تحلیل و اثبات مطلب خود اقتضا می کند. روش، زائیده و مولود موضوع و مسأله است. نسب روش به موضوع و مسأله می رسد. روش از دل مسأله بیرون می آید. بنابراین انتخاب روش، امری قراردادی و اختیاری نیست، زیرا نوع روش نتیجه نوع و طبیعت مسأله است. مسأله مورد تحقیق اگر از امور طبیعی باشد، روش تحلیل آن نیز تجربی خواهد بود. وقتی موضوع و محمول مسائل طبیعی از امور حسی و تجربی تشکیل شده اند، طبیعتا روش تحلیل آنها نیز تجربی خواهد بود. اساسا موضوعات و محمولاتی که از سنخ معقولات ثانیه فلسفی اند، هرگز به تور حس و تجربه در نمی افتند. به همین ترتیب اگر مسأله مورد تحقیق ما از مسائل تاریخی باشد، روش تحلیل آن نیز حتما نقلی و تاریخی خواهد بود. موضوعات تاریخی را با مشاهده و تکرار نمی توان بررسی کرد.
حال اگر موضوع یا مسأله مورد تحقیق ما، دارای ابعاد مختلف بود، در آن صورت چه باید کرد؟ اگر موضوعی هم ابعاد ظاهری و محسوس و مشاهده پذیر داشت و همریشهها و ابعاد نامرئی و نامحسوس و غیر مشاهده ای، از چه روشی برای بررسی چنین موضوعی باید بهره جست؟ آیا میتوان گفت ما باید فقط ظواهر کار و امور مشاهده پذیر آن را بررسی کنیم و با ابعاد باطنی و معنوی و متافیزیکی آن کاری نداشته باشیم؟ روشن است که در این صورت، روش از هویت و رسالت خود خارج خواهد شد. به جای فرزندی موضوع، بر موضوع خدایی خواهد کرد. به جای آنکه از سوی موضوع تعیین شود، موضوع را تحدید خواهد کرد! در حالی که روش در برابر موضوع، منفعل است. این روش نیست که باید موضوع را تحدید کند، بلکه موضوع است که روش را تعیین میکند. وقتی موضوع به گونه ای است که عوامل مختلف ظاهری و باطنی، روحی و جسمی و آشکار و نهان در شکلگیری آن تأثیر دارند؛ آیا می توان آن را صرفا با متد تجربی تحلیل کرد و به بهانه علمی نبودن، از سایر متدها خود را محروم نمود و لایه های اصیل موضوع را از حیطه بررسی خارج ساخت؟!
موضوع علوم انسانی یعنی کنشهای انسانی، افزون بر ویژگیهای ظاهری، خصلتهای باطنی و نامحسوسی دارد که فهم آنها روش خاص خود را می طلبد. برای فهم آنها، افزون بر روشهای تجربی باید از روشهای غیرتجربی نیز مدد گرفت. نقش روشهای عقلانی در فهم و تحلیل کنشهای انسانی به مراتب بیشتر از روشهای تجربی است، زیرا ابعاد ظاهری و محسوس کنشهای انسانی صرفا یکسری علائم و نشانه هایی برای معانی باطنی آنهاست و کشف و فهم آن معانی باطنی و انگیزه ها و نیتهای نهفته در ورای آن کنشها با اتکای صرف به ابزار حس و تجربه ناممکن است.
با دقت در ویژگیهای موضوع علوم انسانی دانسته می شود که با اتکا به روش تجربی صرف، نه می توان آنها را تبیین کرد، نه می توان امیدی به پیش بینی آنها داشت و نه امکان کنترل، تقویت یا اصلاح آنها وجود دارد. پدیده های انسانی تعمیم پذیر نیستند، به همین دلیل با تور تجربه نمی توان ماهی مراد خود را از کنش های انسانی صید کرد.افزون بر این اگر هدف هر علمی، از جمله علوم انسانی کشف حقیقت باشد، چرا باید در پاسخ به یک مسأله خود را محصور و محدود به روش تجربی کنیم؟ وقتی می دانیم که صرفا با اتکا به این روش نمی توان حقیقت را کشف کرد و در بهترین حالت، فقط لایه ای سطحی از حقیقت ممکن است شکار ما شود، چرا باید علمی بودن علوم انسانی را به این مشروط کنیم که فقط علل و عوامل مادی و تجربی کنشهای انسانی را بررسی و تحلیل کنند؟!
اصولا مگر تفکیک لایه های ظاهری و باطنی جز در مقام انتزاع ذهنی ممکن است، مگر نه اینکه ظاهر، عنوان باطن است و باطن نیز رقیق شده ظاهر. پس چرا نباید به دنبال روش یا روشهایی باشیم که با فرض چنین رابطه هایی به دنبال کشف حقیقت کنشهای آدمی باشد، البته معنای این سخنان مخالفت با روش تجربی نیست. روش تجربی از ارزش و دقت بالایی برخوردار است. ثمرات عینی و عملی آن را نیز در علوم طبیعی می بینیم، اما آیا ارزشمندی روش تجربی در حوزه هایی خاص باید دلیل موجه برای به کارگیری آن در همه حوزه ها و نادیده گرفتن سایر روشهای کشف واقعیت باشد؟
ارسال نظر