تجاوز سه دوست به دختر جوان
ماجرای دختر جوانی که الان در گوشهای از اتاق با خود حرف میزد و پدر و مادری که هنوز حقیقت را باور نکردهاند.
به گزارش پارس به نقل از باشگاه خبرنگاران؛ حالا دیگر شاید همه چیز برایش تمام شده بود بلاهت را او مرتکب شده بود یا پدرش و حتی مادر که لحظه ای درنگ نکرده بود تا حرف هایش را گوش کند، انگار همیشه و شاید تا همین چند روز پیش هم گمان می کردند او همان دختربچه دو ساله شان است که کلمات را بریده بریده ادا می کند و همه را به خنده وا می دارد و باید شکستنی ها را از جلو دستش دور کنند تا صدای جرینگ شکستن نیاید.
پدر چه می توانست بکند. فقط از کلافگی با بدخلقی به نقطه ای موهوم خیره مانده بود مادر هم دست کمی از او نداشت. منصفانه بود که همه تقصیرات را گردن مینا بیندازند یا نه؟ دیگر هر چه بود و هر که مقصر بود یا نبود پای آن ها به اداره پلیس آگاهی باز شده بود.
پدر مدام خاطره دوران کودکی دخترش از جلو چشمانش رژه می رفت عادت داشت که همیشه بگوید، عسل بابا کیه؟ و مینا کوچولو با زبان شیرین کودکانه بگوید: من.
حالا چه شده بود که با سپری شدن زمان و پس از چند سال پدر تهدیدش کرده بود که اگر جیک بزند با کمربند سیاه و کبودش می کند و نمی گذارد نفس بکشد. پدر حتی خطاب به مادر، طوری که مینا هم بشنود گفته بود:
اگه فقط یک بار دیگه دست از پا خطا کنه، سرشو می گذارم لب جوی و بیخ تا بیخ می برم…
مینا تشر خورده شده بود، جرات نداشت حرفش را که تا چند روز پیش آن قدر ها هم مخفیانه نبود و حالا راز و حرف دلی پنهانی شده بود به زبان بیاورد حتی جرات نداشت به نزدیک ترین دوستش هم بگوید که در رابطه جدیدش باید چه کند و صلاح و مشورت بگیرد. چند هفته ای بود که مینا با پسری به نام امید که بلند قامت و سبزه رو بود آشنا شده بود امید خوش صحبت بود و اولین بار مینا او را در یک کتابفروشی دو دهنه واقع در خیابان انقلاب دیده بود کی فکرش را می کرد، آشنایی ای که از کتابفروشی شروع شده باشد به آن جا ختم شود.
امید یک پراید قرمز هاچبک هم داشت که چند باری همراه مینا با همان پراید رفته بودند گردش و دو مرتبه هم ناهار را با هم در رستوران خورده بودند.
مینا یک روز تردید ودودلی اش را کنار گذاشت و دل را به دریا زد و به مادرش گفت:
- مامان، اگه دختری با پسری آشنا شود، دختر بدی است؟
مادر که همیشه کارهای شخصی اش برایش بیشتر اهمیت داشت تا مسائل خانوادگی و حتی درد دل های شوهرش، با بی اعتنایی گفت:
- باید سر اون دختر به زمین خورده باشه که بخواد دوست بشه، مگه این بابات نیست که الان شوهره منه، تازه اسمش تو شناسنامه ام هست، خودت ببین چه گلی به سر ما زده مثلاً، اصلاً آدم باید احمق باشه که شوهر کنه، بعدش هم نکنه خبرهایی شده؟
مینا سکوتی چند ثانیه ای کرد و بعد جواب داد:
- نه، همین طوری پرسیدم. آخه فکر می کنم یکی از دوستانم تو دانشگاه با یک نفر دوست شده است.
مادر گفت:
- تو که خودت خوب می دونی باید دور این چیزها را خط بکشی، بابات اگه بفهمه از خونه می اندازدت بیرون. از منم اگه می شنوی همینو بگم که گور بابای این حرف ها، مرد خوب اونیه که زیر خاکه.
مینا دیگه هیچ نگفته بود. سه، چهار مرتبه دیگر هم با امید رفته بودند بیرون. امید گفته بود که مهندس الکترونیک است و در یک شرکت خصوصی کار می کند. بعد هم وقتی دیده بود مینا از او خوشش آمده بحث ازدواج را پیش کشیده بود.
یک بار دیگر هم مینا دو دل شده بود که همه ماجرا را به مادرش بگوید. مادر چند روزی شک کرده بود که چرا او طولانی مدت با تلفن همراهش صحبت می کند بعد گفته بود که پدرش هم به او مشکوک شده است همان شب پدر که انگار از صبح دمغ بود و تو هم، شب که به خانه آمد پیله کرد که چرا این دختر خوابیده است مینا نخوابیده بود به اسم خواب و بهانه خستگی رفته بود تو اتاقش و پتو را هم کشیده بود روی صورتش که مثلاً خوابیده است اما خوابی در کار نبود از ترس پدر و این که احتمال می داد مادرش به پدر بگوید برای این که با او رو در رو نشود خودش را به خواب زده بود.
پدر در اتاق مینا را باز کرد و وقتی دید پتو را کشیده روی سرش و جنب نمی خورد، در را محکم بست و بعد رو به مادر صدایش را بلند کرد:
- به این دختر بگو همین فردا می رم مخابرات تلفنشو قطع می کنم، پول مفت ندارم که این دختره با یه مشت پدر سوخته صحبت کنه، کم پول می دم واسه دانشگاهش. اگه عرضه داشت دانشگاه دولتی قبول می شد. حالا پول موبایلش را هم من باید بدهم لابد تا چهل سالگی باید تو این خونه بمونه و خرجش گردن من باشه و نون مفت بخوره.
مادر بی اهمیت و بی تفاوت سیب زمینی پوست می کند و زل زده بود به تلویزیون. بعد از سر بی اعتنایی یا شاید ترس آبرو تو در و همسایه زیر لب گفت:
- حالا که خوابیده. فردا به خودش بگو. داد نزن آبرومون میره.
پدر انگار مرغی که ناغافل به سمتش سنگ پرانده باشی بیشتر از کوره در رفت و صدایش بلندتر شد:
- آبرو؟ این دختر. هر غلطی دلش می خواهد می کند، بعد به من میگی آبرو؟ تو اگه سرت می شد، دو تا می زدی تو دهنش. بهش بگو اگه دست از پا خطا کنه سرشو می گذارم روس سینش. با کمربند سیاه و کبودش می کنم. حق دانشگاه رفتن ندارد.
مینا صبح زود برای آماده شدن و رفتن به دانشگاه چنان پنهانی از خانه بیرون رفت و پاورچین پاورچین قدم برداشت که هیچ کس نفهمید او دارد می رود!
کارآگاه سروان رمضانی با مهربانی نگاهی دوباره به مینا می اندازد و می گوید:
-آدرس و مشخصات دقیق تری از امید نداری؟
مینا همین طور که سرش را پایین انداخته و به موازاییک های کف اتاق خیره شده بود زیر لب می گوید:
نه، فقط همین شماره تلفن را ازش دارم که شما هم می گوید اعتباری است.
سروان رمضانی می پرسد: جایی هم که با او رفتی یادت نیست دقیقا کجا بود؟
دقیقا نه. اما اطراف پاساژ علاالدین بود. همان جایی که گوشی موبایل می فروشند. فکر کنم پشتا آن پاساژ بود. می گفت پدرش چندتا مغازه بزرگ تو پاساژ دارد. می گفت خودش هم طراح و تعمیرکار تلفن همراه است.
سروان روی صندلی اش تکان خورد، آهی کشید و با تاسف پرسید:
-چرا به این فکر افتادی که باهاش فرار کنی؟
مینا بغضش را فروبرد ترکید:
- من نمی خواستم باهاش فرار کنم. چند مرتبه خواست به مادرم بگویم و با او مشورت کنم. حرفی نبود که بتوانم به هم کس بگویمش. با دختر همسایه مان صحبت کردم. مادرم کلا از مرد ها متنفر است. اما دختر همسایه مان حتی با اینکه از شوهرش جدا شده بازهم از مرد ها بد نمی گوید. او به من گفت که می توانم با امید دوست باشم. بهم گفت اگه می خواهم بفهمم که مرا دوست دارد یا نه ازش بخواهم که برایم هدیه بخرد.
من چند روز بعد از آشنایی ام با امید بهش گفتم که سه روز بعد تولدم است. امید هم درست سه روز بعد که همدیگر را دیدیم یک دسته گل بزرگ با یک حلقه طلا برای من خرید. حلقه طلا را تو کشوی میز اتاقم پنهان کردم و دسته گل را هم از ترسم نزدیکی های خانه مان انداختمش توی جوی آب و فقط یک گلش را یادگاری نگه داشتم. اون روزی هم که فرار کردیم، قرار نبود فرار کنیم. یعنی امید هیچ چیزی به من نگفته بود. به هوای غذا خوردن سوار ماشین امید شدیم و رفتیم آبعلی. بعد هم امید گفت که بد نیست یه سر بریم شمال و تا غروب نشده برگردیم.
اما شب شد و با تاریکی خوردیم. امید گفت که چراغ ماشینش سوخته و الان هم تعمیرگاه بسته اند و این طوری اگه برویم تو جاده خطرناکه و حتما تصادف می کنیم. بعد هم گفت که نگران نباشیم و آن شب را می رویم تو ویلای یکی از دوستان پدرش.
اما وقتی رفتیم تو ویلا دیدم سه پسر دیگر هم آنجا هستند… هرچه جیغ زدم بی فایده بود. اصلا صدایم به هیچ جا نرسید.
سروان پرسید: نشانی وبلا را بلدی؟ تو کدوم شهر شمال بود؟
مینا با هق هق جواب داد:
- نه، هیچی یادم نمی آید. هوا تاریک بود و نفهمیدم از کدام طرف رفتیم.
- سروان رمضانی چند برگ کاغذ را گذاشت جلو مینا تا او پایین حرف هایش را امضاء کند.
بیرون پدر دست کرده بود بین موعایش و به نقطه ای خیره شده بود. مادر هم دست کمی از او نداشت. انگشت به دهان و حیران عین خوابگرد ها تو راهرو اداره آگاهی آهسته قدم می زد. گرچه حدود یک ماه و نیم طول کشید تا از روی چهره نگاری امید و سه همدستش دستگیر شوند، اما مینا گوشه گیر شده بود و گاهی با خودش حرف می زد و دیگر قدرت اشک ریختن نداشت.
ارسال نظر