خاطراتیخواندنی از مرحوم آقامجتبی تهرانی
امسال اولین سال است که تهران دیگر شاهد بزمهای معرفت و اخلاق دو استاد معروفش حضرت آیت الله خوشوقت و حضرت آیت الله آقا مجتبی تهرانی نیست.
به گزارش پارس به نقل از تسنیم، ماه رمضان در راه است با همه شیرینی هایش؛ اما رمضان امسال در دل خود با همه حلاوتش، در دل اهالی تهران غمی نهفته دارد. امسال اولین سال است که تهران دیگر شاهد بزم های معرفت و اخلاق دو استاد معروفش حضرت آیت الله خوشوقت و حضرت آیت الله آقا مجتبی تهرانی نیست. در آستانه ضیافت الله با ذکر خاطراتی از آیت الله آقامجتبی تهرانی که در سایت ایشان منتشر شده است، مهیای حضور ماه رمضان می شویم.
**مقید به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) در اول ماه بود
ایشان مقیّد به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم بودند. اگر تهران بودند، هیچ وقت در اوّل ماه زیارت حرم حضرت عبدالعظیم را ترک نمی کردند. همیشه ماهی یک بار یا شب اوّل ماه و یا صبح اوّلین روز ماه، حتماً به زیارت می رفتند و هیچ وقت هم این برنامه شان ترک نمی شد. آنجا هم که مشرف می شدند، مثل مشهد سعی می کردند تمام آداب زیارت را به جا بیاورند. در زیارت هایشان همیشه برای دیگران دعا می کردند؛ می فرمودند که شما همیشه برای دیگران دعا کنید و هر چه می خواهید برای دیگران بخواهید و خودشان در این زمینه هیچ کوتاهی نمی کردند.
**چگونه امام رضا (ع) را زیارت می کرد
زمانی که به مشهد می رفتند، وقتی از منزل حرکت می کردند، سرشان را پایین می انداختند و زیاد به اطراف توجّهی نداشتند. معمولاً هم تا دم درب حرم صلوات می فرستادند. وقتی وارد حرم می شدند، مقیّد بودند که حتما داخل آن محوطّه حرم شوند و برایشان فرقی نمی کرد که خلوت باشد یا شلوغکه معمولاً جمعیتِ خیلی زیادی در آنجا بودندو ایشان با سختی وارد می شدند. ایشان ایستاده و پشت به دیوار زیارت می کردند و زیارت هایی هم که عمدتاً می خواندند، زیارت امین الله و جامعه کبیره و زیارت های مربوط به امام رضابود. ایشان بعد از زیارت به قسمت بالایسر می رفتند و دو رکعت نماز زیارتمی خواندند و بعددر بالای سر امام رضا علیه السلام دعا می خواندند. بعد اگر می شد از درب اصلی خارج می شدند و اگر هم نمی شد، از قسمت بالا سر خارج می شدند. در مسیر بازگشت هم ذکر صلوات و استغفار داشتند و زیاد به اطراف توجّه نداشتند. زیارتِ وداعِ ایشان، یک ساعت، یک ساعت و ربع طول می کشید! این در واقع وضعیت زیارتی ایشان بود!
**خواب دیدم که در محله خیابان سیروس چشمه زلالی جاری است
یک روز آمدم به ایشان عرض کردم که ما این محلّ را مدرسه عملیّه رسمی کردیم و داریم طلبه می گیریم و نامش را هم به نام مبارک امام هشتم، امام رضا علیه السلام گذاشتیم. ایشان خیلی خوشحال شدند، مخصوصاً از اینکه این محلّ به نام مبارک حضرت رضا علیه السلام نام گذاری شده است. تا آنجا که یادم است خیلی دل چسبشان بود و اظهار خرسندی کردند. بعد از آن فاصله ای نشد که یک روز به من فرمودند: دیشب یا همان شب من خوابی دیدم که در آن محلّه خیابان سیروس چشمه بزرگی باز شده است و آب زلالی جاری است و فرمودند: من این را تعبیر می کنم که اینجا منشأ خیرات و مبدأ ترویج دین خواهد شد، من آینده درخشانی را در این کار می بینم.
**سفارش می کردند هر زیارتی که می روید به نیابت از ائمه معصومین (ع) بروید
از بچّگی به ماخیلی سفارش می کردند که هر زیارتی که می روید به نیابت از ائمه معصومین (ع) بروید؛ این را از مرحوم پدرشان یادگرفته بودند. ایشان هر وقت صبح به حرم مشرّف می شد به نیابت از پیامبر اکرم (ص) و بعدازظهر به نیابت امیرالمومنین (ع) و فردا صبح به نیابت از یکی از معصومین زیارت می کرد. می گفت این کار احتمال استجابت دعای شما و دادن حاجات شما را چندین برابر می کند. ایشان خیلی به این مسئله مقیّد بودند و هر دفعه به نیابت از یکی از ائمه به زیارت می رفتند و آداب زیارت رو هم کاملاً رعایت می کردند.
**حاج آقا فرمودند: بلند شو برو همان جایی که (خمس را) می بخشند! برای چه پیش من آمدی؟ !
یکی از دوستان ما می خواست خمس حساب کند. او من و آقای ابدی را واسطه کرد که با هم برویم و خمسش را پیش ایشان حساب کنیم. مرحوم ابدی ایشان را برد و حاج آقا هم خمسش را حساب کرد. حاج آقا به ایشان فرموده بود شما این مقدار خمس بدهکار هستید. گفت: حاج آقا! امکان ندارد که شما مقداری از این خمس را ببخشید؟ بعضی ها می بخشند. حاج آقا فرمودند: بلند شو برو همان جایی که می بخشند! برای چه پیش من آمدی؟ ! ببخشم؟ ! این برای خدا است، من چه را ببخشم؟ من مگر می توانم؟ من از خودم اختیاری ندارم که ببخشم، بروید پیش همان ها که می بخشند!
**گفتم: شما چقدر می خوابید؟ ایشان فرمودند: « چهل و پنج دقیقه»
در یکی از ماه های مبارک رمضان بود که موضوعی را خدمت ایشان عرض کردم. با ایشان تا کنار ماشین قدم می زدم. ایشان فرمودند که این کار را انجام بده، این طوری انجام بده، آن طوری انجام بده، داشتند توصیه می کردند. من عرض کردم: آقا، خیلی وقت تنگ است؛ این قدر فرصت نیست. ایشان فرمودند: « چرا وقت تنگ است» ؟ گفتم: من صبح می روم سر کار و مسؤولیّت اداری دارم، بعد از ظهر که برمی گردم افطاری می خوریم و بعد هم خودم را برای اینکه خدمت شما برسم، آماده می کنم. بعد تا برسم خانه، ساعت دوازده می شود، تا آماده خواب بشوم، خلاصه من چهار ساعت می خوابم. ایشان فرمودند: « چهار ساعت می خوابی» ؟ گفتم: حاج آقا! پس چقدر بخوابم؟ ایشان گفتند: « آقا! جدّاً چهار ساعت می خوابی» ؟ من یک شیطنتی کردم گفتم: شما چقدر می خوابید؟ من امیدوارم آن هایی که می شنوند به دقّت بشنوند و باور کنند. ایشان فرمودند: « چهل و پنج دقیقه» . من مغلطه کردم و گفتم: حاج آقا! بعد از نماز صبح، چهل و پنج دقیقه؟ فرمودند: « نخیر؛ مغلطه نکن پسر! چهل و پنج دقیقه» .
**گفتند: شما برو شاه عبدالعظیم و فقط بگو آقا! بیکارم
می گفتند: « برای زیارتت تشریفات قرار نده؛ همین طور بگو این کار را با شما دارم. » به همسایه جوانی که بیکار شده بود، گفتند: شما برو شاه عبدالعظیم زیارت کن. زیارت که کردی بگو: آقا! من بیکارم، همین. هیچ چیز نمی خواهد بگویی؛ خودش گفت: من برگشتم خانه، صبح زود یکنفر زنگ زدند گفت: حسین! بیکاری؟ گفتم: آره. گفت: الآن بیا فلان جا! من رفتم، مرا گذاشت سر کار. می گفت: کارش سبک است؛ یعنی خیلی مهم نیست ولی سر کار رفتم؛ ماهی این قدر به من می دهد و در حال حاضر مشغول هستم.
*گفتند: « برو خودت را بساز؛ اندازه توقّع مردم شو. خوش به حالت»
یک بار برای رفتن به صدا و سیما خدمتشان رسیدم و کسب اجازه کردم. ایشان فرمودند که شما بروید. ابتدا در رادیو کار می کردم؛ تصویری نداشتم. بعد از چند وقت دوباره آمدم خدمت حاج آقا گفتم که دوستان آمدند سراغ بنده و اصرار می کنند که من جلوی دوربین قرار بگیرم و این طوری مردم مرا می شناسند. ایشان فرمودند: « شما با ملاحظاتی برو و حواست جمع باشد» . من تقریباً بعد ازیک سال که گذشت، آمدم خدمتشان و عرض کردم که آقا من از شما اجازه گرفتم و شما فرمودید که برو. من هم رفتم و حالا باوری که مردم از من دارند خیلی بالا رفته است. مردم فکر می کنند که من خیلی آدم دین داری هستم، خیلی آدم عالِمی هستم. حرف هایی که در خیابان و کوچه و مجالس و جاهای دیگر به من می گویند، اصلاً من نیستم. خیلی احساس می کنم که اینجا دارم مقداری دورویی به خرج می دهم. ایشان فرمودند: « خوش به حالت» ! گفتم: حاج آقا چرا خوش به حالم؟ ! وقتی از من این همه تعریف می کنند، اذیت می شوم و من می دانم که این تعریف ها درست نیست. ایشان گفتند: « برو خودت را بساز؛ اندازه توقّع مردم شو. خوش به حالت»
*از چالوس برای جلسات ماه رمضان می آمدند
چون شهرک اکباتان زندگی می کردم، یک مقدار به خودم مغرور شده بودم که من مسیر زیادی را برای شرکت در این جلسه می آیم؛پس خداوند خیلی به من توفیق داده است. یک شب که از جلسه آمدم بیرون، سر چهارراه آبسردار یکی از دوستان ایستاده بود. من ترمز کردم و او را سوار کردم. او تا آزادی با من آمد. به آزادی که رسیدیم گفتم: آقا! خانه من اکباتان است، اگر همسایه ما هستی، بگو. گفت: نه، من می روم کرج؛ من همین جا پیاده می شوم و می روم کرج. من همان جا زدم پشت دست خودم؛ گفتیم: خدایا! تو برای من یک نفر را فرستادی که من به خودم خیلی مغرور نشوم. فردا شب آمدم خدمت حاج آقا و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. بعد گفتم که من آمدم خدمت شما تا عرض کنم اگر می شود جلسات را یک مقدار زودتر شروع کنید که این دوستان به کرج برسند.
ایشان یک لبخندی زد و گفت: من مطلبی برایت بگویم تا بفهمی! گفتند: پریشب، دوستان آمدند از من سؤال کنند، گفتم: فردا بیایید مسجد جامع بازار؛ من آنجا به سؤالات شرعی تانجواب می دهم. آن دوستان گفتند که ما نمی توانیم بیاییم، اگر بیاییم روزه مان می شکند. سؤال کردم چرا می شکند؟ آن ها گفتند: ما از چالوس با مینی بوس می آییم برای جلسات شما، قبل از غروب راه می افتیم می آییم اینجا، تهران افطار می کنیم؛ در کلاس شما می نشینیم، بعد راه می افتیم می رویم چالوس، برای سحری می رسیم آنجا.
ارسال نظر