در زندگی فرزاد حسنی و آزاده نامداری
همیشه «کوله پشتی» را اینطوری شروع میکرد: «به نام خدایی که اگر حکم کند، همه محکومیم» . در آغاز سال ۹۲ خدا برای فرزاد حسنی حکم را صادر کرد و حالا او یک تازه داماد است.
پارس به نقل از مجله زندگی ایده آل: همیشه « کوله پشتی» را این طوری شروع می کرد: « به نام خدایی که اگر حکم کند، همه محکومیم» . در آغاز سال ۹۲ خدا برای فرزاد حسنی حکم را صادر کرد و حالا او یک تازه داماد است. پسر خوش مشرب ما که ترانه های عاشقانه اش حالا آدرس گیرنده دارند، اگرچه بی پروایی زبان سرخش در اجراهای تلویزیونی، خیلی وقت ها سر سبزش را بر باد می داد اما یکی از آن احساساتی های حرفه ای است. خواندن یکی، دو تا ترانه از او کافی است تا یاد بگیرید گول ظاهر تند و تیزش را نباید خورد.
اصلا کسی که نوشته: « چشمای تو چشمامو درگیر چراغی کرد/ هر نقطه این قصه با عشق تلاقی کرد… » یا « تو غزل ترین نگاهی توی باغ بی ترانه/ دارم از تو زنده می شم اتفاق عاشقانه/منو حلقه کن تو دستت منو از تنت بیاویز/ نذار از سکه بیفتم بابت این دل ناچیز… » مگر می تواند عاشق نباشد؟ فرزاد حسنی این بار نه با یک کل کل جانانه با چهره ای گل درشت روی آنتن، نه با خوشمزه بازی در یک برنامه رادیویی، نه با یک بازی دیدنی در یک سریال یا فیلم سینمایی و نه با ممنوع الکاری های رسمی و غیر رسمی که با عیالوار شدن، سر زبان ها افتاده است. سوی دیگر این قصه عاشقانه، آزاده نامداری است.
دختر تند و رک تلویزیون. کسی که با مرد ۳ زنه کل کل می کند، میز استودیو را در برنامه زنده بر می گرداند و لبخند از روی لب هایش پس نمی رود. قضاوت اینکه در خانه فرزاد و آزاده، چه کسی در حرف زدن به نفع دیگری کنار می رود، با شما. پاگشای دو تا مجری نازنین هم با ما. هر دوی بچه ها، مثل همه تازه عروس ها و تازه دامادها، حسابی سرشان شلوغ است و فعلا فرصتی برای گفتن از عشق و زندگی مشترک ندارند. با این حال ایده آل با نگاهی به حرف های شخصی این ۲ نفر در گفت و گوهای مختلف شان که در رسانه های گوناگونی منتشر شده، یک پاگشای جمع و جور تدارک دیده است. گفت و گوی مفصل و اختصاصی با این زوج هم بماند برای وقتی که می خواستند شیرینی ما را بدهند!
رمزگشایی از اولین اختلاف یک زوج تلویزیونی
آزاده نامداری: دوست ندارم فرزاد بازیگر شود
فرزاد حسنی: من عاشق بازیگری هستم
آزاده نامداری میگوید: تصویرفردای زندگی من، مادری با ۳دختر
آزاده نامداری جایی گفته است: « … من قصه می نویسم. دلم می خواهد داستانی بنویسم و بازیگر قصه های خودم باشم. قصه های من خیلی زنانه است. برای همین زن توی قصه خودم را خیلی خوب می شناسم و می توانم جای او بازی کنم. زن بودن خوشحالی خیلی بزرگی است. حس من این است که اگر همه چیز سر جای خودش باشد و جامعه مرتب شود، زن بودن اتفاق لذت بخشی خواهد بود. اما ما زن ها به کجا رسیده ایم؟ در فضایی قرار گرفته ایم که باید رفتار مردانه از خودمان بروز بدهیم. چیزهایی مثل صبوری کردن، ملایم و مهربان و رومانتیک بودن، رقابت نکردن، خوبی کردن و… ویژگی هایی زنانه است که در طول زندگی مان، آهسته آهسته آنها را از دست داده ایم.
برای من این مسئله خیلی دردناک است و با تک تک سلول هایم دارم تلاش می کنم این زنانگی ها را از دست ندهم. من کتاب های روانشناسی زیاد می خوانم. یونگ می گوید: « در هر مردی، زنی و در هر زنی، مردی وجود دارد. اما به نظر من جالب ترین مردها، کسانی هستند که زن وجودشان خیلی کمرنگ است و برعکس… » همین برای مقدمه بقیه حرفهای آزاده کافی است.
در عشق ترسوام
من یک خودخواهی دارم؛ برای من مهم نیست که یک نفر چقدر دوستم دارد. بلکه برای من مهم است که خودم چقدر کسی را دوست دارم. اصلا حاضر نیستم این امتیاز را به شخصی بدهم که کنارش باشم چون او من را دوست دارد و از اینکه با کسی است که دوستش دارد، لذت ببرد اما من نصف او لذت ببرم. اما کم کم تعریفم در زمینه عشق در حال عوض شدن است. من دارم می فهمم که واقعا می شود کسی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی. به نظرم اصلا شعر و قصه هم نیست. متاسفانه این روزها با آدم هایی طرفیم که همگی از جایی به بعد و از سر تجربیات متعدد و تلخ، یاد گرفتند که همه عشق شان را یکجا خرج نکنند و در عاشقی بسیار بسیار محافظه کار شدند. من خیلی آدم ترسویی هستم برای اینکه به کسی بگویم دوستت دارم و همین باعث شده که این عشق در من ذخیره شود. من هیچ وقت شجاعت این را نداشته ام نفر اول باشم که به کسی می گویم دوستت دارم. من متاسفانه روابط عمومی خوبی ندارم.
ثبات را دوست ندارم
تکیه بر من، تکیه بر باد است. من حضور واقعی در زندگی هیچ کسی ندارم. وقتی زندگی خودم را با زندگی مثلا خواهرم مقایسه می کنم، می بینم که بله، من زندگی نرمالی ندارم و آدم های کمی هستند که این مدل زندگی و شخصیت را درک کنند. درکل ثبات را دوست ندارم. هر چیزی را غیرمنتظره دوست دارم.
آدم رمانتیکی هستم
من آدمی هستم که ۹۰ درصد زندگی ام خودم هستم و ۱۰ درصد زندگی ام می تواند کس دیگری باشد. این چیزی است که برایم روشن است، اما آدم رمانتیکی هم هستم. هیچ وقت با کسی دعوا نمی کنم و هیچ وقت در زندگی ام داد نزده ام. در کنار اینها خودخواهی هایی هم مثل همه آدم ها دارم. روی من به عنوان یک رفیق می شود حساب کرد تا وقتی که اذیت نشوم و به حال خودم باشم. حریم شخصی خودم و بقیه خیلی برایم مهم است. به حریم شخصی کسی وارد نمی شوم و این احترام را برای همه قائلم و معتقدم هیچ چیز یا هیچ کس نباید باعث شود به هم تهمت بزنیم یا توهین کنیم.
نکته مهم
در خلوت بیشتر کتاب شعر می خوانم. مثلا مثنوی معنوی را بارها خوانده ام. سهراب سپهری، حمید مصدق و فروغ فرخزاد، فاضل نظری و… را خیلی دوست دارم و یکی از کارهایی که زیاد انجامش می دهم، خواندن شعر است. شعر ها را هم سرسری نمی خوانم و با هر بیت آن سعی می کنم ارتباط برقرار کنم به همین خاطر با افرادی که اشعار را سرسری می خوانند، خیلی میانه خوبی ندارم. خودم ترانه نمی گویم بلکه بیشتر شعر می گویم. من خیلی ترانه سرای خوبی نیستم. موسیقی را هم بیشتر به خاطر ترانه هایش گوش می کنم، چون کلام برایم بیشتر اهمیت دارد. گاهی وقت ها ملودی خوب نیست، اما شعر آنقدر زیباست که دوست دارم آن را باز هم بشنوم.
اگر ۲۰ سالگی ازدواج می کردم…
شخصیت هدیه تهرانی در « کاغذ بی خط» به من این حس را می دهد که چقدر شبیه همیم. وقتی فیلم را می دیدم احساس می کردم اگر مثلا من هم در ۲۰ سالگی ازدواج کرده بودم و مسیر زندگی ام عوض می شد، قطعا در ۳۵ سالگی زنی بودم که مثل آتش زیر خاکستر یک دفعه به خودش می آید و می گوید سنی از من گذشته و دوتا بچه دارم اما هنوز هیچ کاری برای خودم نکرده ام.
آنچه که همه آدم ها دوست دارند تجربه اش کنند این است که چیزی از خودشان به جا بگذارند. مثلا اگر ۱۰ سال دیگر من، ۳۷ ساله شوم و این مصاحبه را بخوانم در حالیکه به هیچکدام از خواسته هایم نرسیده باشم آن موقع می توانم بگویم من آدم بدبختی هستم.
فرزاد حسنی کسی است که…
فرزاد حسنی از مجریانی است که چندین ژانر را تجربه کرده و در همه آنها موفق بوده است. فرزاد حسنی هم در اجرای تفسیر قرآن، هم برنامه نوجوانان، هم برنامه های سیاسی و هم برنامه های تخصصی سینما کار کرده که در همه آنها موفق بوده است. یک نظر کاملا شخصی در موردش دارم که می دانم هیچ ارتباطی به من ندارد. اما من هیچ وقت دوست نداشتم فرزاد حسنی را یک بازیگر ببینم. شاید دارم با یک تعصب تلویزیونی در قالب یک مجری صحبت می کنم.
سه تا دختر دارم!
تصویرم از آینده ام این است که ۱۰ سال بعد من روانشناس شوم و یک تاک شوی خیلی خوب هم در تلویزیون داشته باشم. اگر روانشناس خوبی بشوم دلم می خواهد سه تا کتاب هم بنویسم. در تصویرم حتما مادر شدن هم وجود دارد و سه تا هم بچه دارم. هر ۳ دخترند به نام های گندم، خورشید و لیلی! گاهی فکر می کنم اگر بچه داشته باشم سخت می توانم از این دنیا بروم. اگر پول زیادی داشته باشم نمی توانم بروم. پس این عدم تعلق برایم پررنگ می شود. از طرف دیگر، یک انرژی در من هست که مرا وادار به کارکردن و ادامه زندگی می کند.
فرزادحسنی میگوید: همیشه بیشتر از کوپنم حرف میزدم
برخلاف فرزادحسنی پرحرف در تلویزیون، رادیو، فرزاد حسنی در مواجهه با رسانه ها چندان پرحرف نیست. هرچند اگر هم پرحرف باشی، وقتی ازدواج می کنی و خبر دامادی ات سر زبان هاست، کم حرف می شوی. فرزاد تا حالا خیلی در مورد مسائل شخصی اش حرف نزده. اگر مصاحبه ای بوده، بیشتر حرف کار بوده و اجرا و بازی. اما برای شاختن او شاید همین حرف های محدود هم کافی باشد. فرزاد حسنی هیچ وقت کیفیت را فدای کمیت نمی کند.
من با هیچ چیز خداحافظی نخواهم کرد. همیشه به دنیا و اتفاق های اطرافم ولو تلخ سلام می کنم، در آغوش شان می گیرم، با آنها همنشین می شوم، حشر ونشر می کنم و آنها را می فهمم و سعی می کنم فاصله منطقی خودم را با اتفاق های زندگی ام حفظ کنم. گاهی وقت ها از یک چیزهایی فاصله بعیدی می گیرم و گاهی بسیار به آنها نزدیک می شوم. همیشه سعی کرده ام اینگونه باشم. چیزی را حذف نمی کنم مگر چیزهای بد و زشت.
عشق دوران کودکی من
واقعا همین قدر مذهبی هستم که می بینید، تظاهری در کار من نیست. من بچه خانی آبادم و کوچه قندی. نزدیکی بستنی آقا رضا. از یک خانواده کاملا مذهبی. به خصوص مادرم که به شدت مذهبی بود. من در دل فرهنگ آن حوزه و آن دوران بزرگ شدم. به عنوان مثال بزرگ ترین عشق دوران کودکی من حضرت امام (ره) بود. من از همان بچگی عکس های امام را جمع می کردم و موثرترین شیوه برای ساکت کردن من، اهدای عکس امام (ره) بود. الان هم آرشیو کامل عکس های امام (ره) را دارم. وقتی در ۱۲-۱۱ سالگی شاگرد اول شدم، جایزه ای که پدرم برایم خرید یک دوره کامل سیمای نور بود که به عکس های امام اختصاص داشت. حتی یک بار یکی از اقوام، یک عبا برایم خرید تا من از کودکی بیشتر و بهتر بتوانم حرکات امام را انجام دهم. من با درس های قرآن آقای قرائتی بزرگ شدم. مسئله من دعای کمیل آیت الله دستغیب بود. مسئله نوجوانی من، شهادت آیت الله قدوسی بود، من با این چیزها بزرگ شدم.
دوبرابر هیچ چی!
در بچگی بازیگوش نبودم، اما حاضر جواب بودم، دنبال سوژه می گشتم تا به نوعی آن را به طنز ارتباط دهم. وقتی که دیدم چنین استعدادی دارم، سعی کردم آن را پرورش دهم. سر کلاس خیلی حرف می زدم، یک روز معلم به من گفت: « حسنی! خیلی بیشتر از کوپنت حرف می زنی « و من در جواب بلافاصله گفتم: « خب برای اینکه ما از بازار آزاد هم خرید می کنیم « ، یا مثلا یک روز معلم ورزش برای ما گفت که قرار است امکانات مدرسه دو برابرشود، من گفتم: « دو برابر هیچی چقدر می شود؟ » ازاین کارها زیاد می کردم. می رفتم پشت بام مدرسه و روی بچه ها آب می ریختم. وقتی مرا می گرفتند می گفتم من که کاری نکرده ام، آب روشنایی است. خلاصه اینکه خیلی حاضرجوابم. من وقتی کسی می خواهد چیزی بگوید اواسط حرف، جواب را روی پیشانی اش می خوانم.
به چه جرمی، چه گناهی؟ !
در خانه ما موسیقی نبود، تا مدت ها. اولین کاست موسیقی که به خانه ما راه یافت، « نهانخانه دل» با صدای « بیژن بیژنی» بود و بعدش هم « شور عشق» افتخاری. اولین ترانه ای که شنیدم در خانه دایی ام بود. از یک خواننده پاپ قدیمی. هنوز هم شعر وآهنگش را حفظ هستم: « به چه جرمی، چه گناهی، تو مرا سوزوندی… » حس موسیقیایی و میل به ترانه، نه با کاست های موسیقی پاپ که با نوارهای قصه بارور شد که آن سال ها بزرگ ترین تفریح کودکان بود. نوار قصه های شرکت ۴۸ داستان یا بیتا. تمام کودکی من با صدای این نوارها پر شده است. علیمردان خان، جن پینه دوز، گربه های اشرافی، سیندرلا، سندباد، پینوکیو. من به آوازهای شان گوش می دادم و با آنها بزرگ شدم البته آنها کارهای درخشانی بود. هنوز هم بسیاری از آوازها را حفظ هستم.
عشق من بازیگری
فرزاد: من عاشق بازیگری در مجموعه های تلویزیونی هستم. اگر ۲ پیشنهاد هم زمان داشته باشم که یکی از طرف بهترین کارگردان سینمایی و دیگری از طرف بهترین کارگردان تلویزیونی مطرح شده باشد، شک نکن که پیشنهادسریال را می پذیرم. بازیگر تلویزیونی بودن را به بازیگر سینمایی بودن ترجیح می دهم. ولی قطعا این به این معنا نیست که مدیوم سینما را نشناخته یا رعایت نکنم.
عشق من، زبان عربی
من یک روزنامه خوان حرفه ای بودم. تا پایان دبیرستان روزی ۴ تا ۵ ساعت روزنامه و مجله می خواندم. همه چیز از اطلاعات هفتگی و پاورقی هایش بگیر تا نشریات طنز هفتگی. فکاهیون، طنز و کاریکاتور، دوره های قدیمی مجله بهلول، من حتی مجله صف را هم می خریدم. (مجله ارگان ارتش! ) در ضمن عاشق گل آقا بودم و از شماره یک آرشیوش را دارم. در تابستان ها وقتی هم سن و سال های من کلاس انگلیسی می رفتند، من کلاس عربی می رفتم. جامع المقدمات را هم کامل خوانده ام. همین طور کتابی به نام زبان قرآن که مرجع تدریس قرآن در دانشگاه هاست. به عربی همیشه عشق ورزیده ام. زبان عجیبی است و به غایت حساس. یک فتحه و ضمه اشتباه، یک عدم رعایت حروف قمری و شمسی، کل جمله را عوض می کند. من ارتباط حسی بسیار خوبی با عربی دارم و واقعا معتقدم اگر این ارتباط حسی را بااین زبان برقرار کنی، احتمال اشتباهت در تلفظ به صفر می رسد.
همساده با طیاره پرید!
من دلبستگی عمیق به ادبیات محاوره ای قدیمی تهران دارم. پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگ من، تهرانی های اصیل بودند. خانه ای که در خانی آباد داشتیم، از آن مدل خانه های قدیمی و تیپیک تهران بود. با حوضی در وسط و راه پله های دور حیاط و دالان و زیرپله و… . یکی از همساده های ما (فرزاد تاکید دارد بگوید همساده! ) پیرزنی بود به نام خجه خانم، خدیجه خانم نه، خجه خانم. در یک اتاق دیگر پیرزنی دیگر بود به نام زهرا خانم که کارش آب کشی بود! در این فضا، گوش من پر شد از آوا و کلمات قدیمی تهرانی. یکی از دوستان منتقد به من ایراد می گرفت که چرا در برنامه ام می گویم طیاره. این توی یاد من مانده که مادربزرگم می گفت طیاره پرید! من دیگر نمی توانم خودم را راضی کنم بگویم هواپیما. این طیاره است! مثلا تهرانی ها به جای هنوز می گویند هنو (بدون ز) یا می گویند سیفید (سفید) زیرزیمین (زیرزمین) سیب زیمینی (سیب زمینی) . من به جای دوازده (با فتح دال) دوست دارم بگویم دوازده (با ضم دال) . این لهجه قدیمی تهران است. کسی به من زنگ زد و گفت این شنفتن را از کجا آوردی؟ یعنی چی؟ این خانم نمی دانست که خود حافظ، شنفتن را با گفتن هم قافیه کرده است. اما استفاده از این کلمات و این نوع گویش دوستان را عصبانی می کند. اما من تاکید دارم که از این زبان استفاده کنم.
من و گریگوری پک
هرقدر بیشتر فیلم دیده ام، من را بیشتر مومن کرده که جای خودم باشم. چون می بینم اگر گریکوری پک که بسیار هم دوستش دارم اینقدر موفق است، به این دلیل است که خود خودش است. اگر جک نیکلسون اینقدر موفق است، چون خود خود خودش است. هرقدر آدم بیشتر خودش باشد، مطمئنا بیشتر موفق خواهد شد. اینکه یک نفر را آینه تقلیدی خودت قرار بدهی و بخواهی مانند او باشی، باعث می شود خیلی از چیزهایی که مزه و رنگ و بوی توست پنهان بماند و قابلیت بروز پیدا نکند و تبدیل شوی به یک برداشت دست چندم از یک آدم اورجینال و جذاب.
با مادربزرگم به سینما می رفتم
در دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ من به دلیل بافت خانوادگی مذهبی که داشتم خیلی اجازه رفتن به سینما را نداشتم و البته اکثر خانواده ها آن روزها به خاطر ذهنیتی که ازسینمای قبل از انقلاب داشتند و فیلم فارسی هایی که اصلا مناسب خانواده و به خصوص بچه ها نبود همین طور بودند، بنابراین اول باید توسط بزرگ ترها فیلم چک می شد بعد ما می دیدیم البته نه این که فکر کنید همیشه با پدرم به سینما می رفتم، من معمولا با مادربزرگم به سینما می رفتم و فقط تا به حال ۲ فیلم را با پدرم در سینما دیدم یکی « کیمیا» و دیگری « کلاه قرمزی و پسرخاله» دهه ۷۰ بود. حتی فیلم های خودم را هم ایشان به تنهایی به سینما می رفتند و می دیدند. فیلم « موبیدیک» ، « میمون جنگجو» و « مادر» زنده یاد علی حاتمی جزو اولین و به یادماندنی ترین فیلم هایی بود که من در سینما دیدم.
وقتی ترانه می گویم…
هر وقت بعد از یک اجرای خوب به خانه می آیم دست به قلم می گیرم وشعر یا ترانه خوبی می گویم. وقتی از یک گپ خوب با یک خواننده بیرون می آیم، بعدش یک مرتبه یک شعر خوب به ذهنم می آید. وقتی یک بازی خوب انجام می دهم، میل بیشتری برای دیدن فیلم دارم و وقتی فیلم خوب می بینم احساس می کنم حالا یک برنامه لازم است که با اجرایم امکان تحلیل فیلم را فراهم کنم. همه اینها به هم راه دارند.
ماجرای من و قورمه سبزی
من هم مثل همه مردهای ایرانی قورمه سبزی دوست دارم. ولی اصلا این طوری نیست که کله ام بوی قورمه سبزی بدهد. اما مثل اینکه این طوری به نظر می آید به هر حال بهتر از این است که از کله آدم بوی گچ وآهک به مشام برسد یا اینکه درون کله ام فضایی باشد برای آزمایش هایی که در خلاء انجام می شود.
نکته مهم
من در زندگی ام یک کابوس می بینم که هنوز هم ادامه دارد البته هیچ ربطی هم به عذاب وجدان ندارد. خیلی وقت ها در خواب کابوس می بینم که یکی از امتحان های دوره دانشگاهم باقی مانده ومن فراموش کرده ام بگذرانمش و به همین دلیل نمی توانم مدرکم را بگیرم این کابوس من است و هنوز در این سن وسال با آن از خواب می پرم. تنها کابوس زندگی من همین است و ماهی یکی، دو بار سراغم می آید. من عاشق دوران دانشجویی هستم حاضرم هرچه دارم (که البته زیاد هم نیست) بدهم وباز گردم به سال ۷۴ و دانشجو شوم. من هم مثل همه آدم های معمولی رفتم دانشگاه ودرس خواندم ولی در زندگی عادی ودر خانه برای خودم کلاس دانشگاه دارم. ادبیات کهن می خوانم و زبان عربی را دنبال می کنم. کتاب های تاریخی وسینمایی مطالعه می کنم. یک عالم فیلم می بینم وبا دوستانم هم کلی گپ می زنم.
ارسال نظر