چگونه یک جوان کارتن خواب متحول شد
پدرام صفرزاده ته خط را دیده، ته مصیبت و فلاکت را، پسری که با پدر مهندسش مواد کشید، با پدرش دزدی کرد و با پدرش کارتن خواب شد.
به گزارش پارس به نقل از خبرآنلاین، حتی یک وقت هایی برای جور کردن پول مواد، خودشان را طوری جلوی ماشین ها می انداختند که هم آسیب کمی ببینند و هم خسارت بگیرند. حالا ۸ سالی از آن دوران سیاه در زندگی پدرام می گذرد. پسری که روزها کار تبلیغات می کند و شیفت شب یک شرکت است. عکاسی می کند. می نویسد و ورزشش ترک نمی شود. با او ساعت ها در کافه خبر حرف زدیم تا بفهمیم آن لحظه تغییر که تقدیرش را عوض کرده کدام ساعت از زندگی مصیبت بارش بوده؟ این که معجزه ای که خیلی از آدم ها منتظرش هستند، قرار نیست مثل صاعقه روی سر آدم ببارد که جایی نزدیک شاید توی دل آدم باید اتفاق بیفتد.
* کودکی های بی تقصیر من
اولین خاطراتی که از دوران کودکی ام به یاد می آورم اختلاف های پدر و مادرم بود. مادر خیلی زود ازدواج کرده بود و یک سال بعد یعنی در بیست سالگی اش، من به دنیا آمده بودم. حالا که فکر می کنم می بینم مادر و پدرم از هیچ نظر به هم نمی خوردند. از نظر خانوادگی خیلی با هم متفاوت بودند. مادرم کارمند بیمارستان بود و پدرم رییس حسابداری بانک بود و وضع مالی اش خوب بود ولی متاسفانه اعتیاد داشت. اوایل مادرم نمی دانست. تا مادرم بیرون می رفت پدر دست به کار می شد. مقوای یخچال ساید بای ساید را جلوی دیوار خانه، دیوار می کرد و منقل را رو به راه می کرد و جلوی چشم من مصرف می کرد و بعد نزدیک آمدن مادرم که می شد، پیف پاف می زد و تمام در و پنجره ها را باز می کرد. تا تولد خواهرم یعنی هفت سالگی من علیرغم اختلاف های پدر و مادرم همه چیز خوب بود. هنوز خانواده از هم نپاشیده بود. پدرم گرین کارت آمریکا را گرفته بود و مادرم می گوید با پولی که آن موقع داشت می توانست در آنجا پمپ بنزین بخرد. منتظر موافقت مادر بود تا بلیط بخرد. ولی چون مادر دل خوشی از زندگی نداشت، فقط مخالفت می کرد. یا مثلا آن موقع یک خانه ی چهار طبقه قل نامه کردند و ۵۰ هزار تومان هم دادند ولی مادرم گفت من نمی آیم آنجا زندگی کنم. مادرم در فکر جدا شدن بود چون کم کم بو برده بود پدرم معتاد است و از اعتیاد نفرت داشت. فقط می دانم مادرم خیلی تلاش کرد تا پدرم فاصله بگیرد با آنچه مسبب بدبختی ما شده بود و در آخر هم به نتیجه نرسیده بود. این جدایی سه بار اتفاق افتاد. درنهایت سال ۶۰ که خواهرم به دنیا آمد و سال ۶۱ پدر و مادرم برای همیشه از هم جدا شدند.
* اول آوارگی
پدرم دانشکده ی مخابرات درس می خواند و سال آخر بود که خورد به انقلاب فرهنگی و بعد از آن هم به خاطر اعتیادش اخراج شد. من آن موقع ها خیلی قدرت تشخیص نداشتم که بفهمم خودم کجای قصه ام و پدرم کجای قصه مقصر است. در خانواده ی پدر اعتیاد تا حدودی عادی بود البته غیر از خانواده ی ما، هیچ وقت باعث نشد تا زندگی کسی از هم بپاشد. اما پدر خیلی افراط کرد و از دانشکده اخراج شد. از مادرم که جدا شد تمام وسایل را به مادرم بخشید و مادر با خواهرم به خانه ی مادربزرگم رفتند. هرچه بزرگتر شدم این احساس بیشتر در من قوت گرفت که چقدر بدبختم. کم کم با همسن و سال هایم فاصله گرفتم. توی فعالیت های مدرسه شرکت نمی کردم و توی جمع بچه های مدرسه نمی رفتم. پدرم کم کم به مصرف هرویین رو آورد. خانه ای به ما اجاره نمی دادند. اول هتل نشینی بود که خوب هم بود. کم کم پول های پدر ته کشید و ما به مسافرخانه ها رسیدیم. الان که نگاه می کنم می بینم تعداد خیلی کمی از هتل ها و مسافرخانه های تهران هستند که من و پدر در آن ها زندگی نکرده ایم.
* ازدواج دوم پدر
پدر معتاد هرویین شده بود و خیلی وقت ها جلوی من تزریق می کرد. حسابش را بکنید یک بچه ی ده ساله چطور باید با این صحنه روبرو می شد. خیلی زود می فهمیدند پدر اعتیاد دارد و از مسافرخانه ها بیرون مان می کردند. در این فاصله یکی از همکاران پدرم به ما پیشنهاد کرد که در اتاقی که بالای خانه اش بود زندگی کنیم تا از این وضعیت آوارگی و خانه به دوشی دربیاییم. شاید هم دلش سوخته بود. آن موقع هنوز پدرم از محل کارش که مخابرات بود اخراج نشده بود. یادم هست از تهران پارس که خانه مان بود سوار می شدم می رفتم سیدخندان که مدرسه ام آنجا بود و از آنجا با ماشین دوطبقه می رفتم توپخونه محل کار پدر. من اتوبوس دوطبقه خیلی دوست داشتم. می رفتم طبقه ی دوم وخوابم می برد. خیلی وقت ها اتوبوس دوسه بار خط عوض می کرد و تا من به محل کارپدرم برسم، چند ساعتی دیر می شد. یک خانمی به نام سیمین همکار پدرم در مخابرات بود که سن بالایی داشت اما ازدواج نکرده بود. نسبت به وضعیت من کنجکاو شده بود و از طریق پسرعمه ام که آنجا کار می کرد، نسبت به وضعیت ما پرس و جو کرده بود. می امد و با من درس کار می کردو به من دیکته می گفت. محبت مادرانه ای نسبت به من داشت. همین مساله، باعث نزدیکی او به من و پدرم شد و با پدرم ازدواج کرد. او هم درباره ی اعتیاد پدرم چیزی نمی دانست. خانواده اش اصلا راضی به این ازدواج نبودند. با این حال اصرار خودش باعث شد تا با پدرم ازدواج کند و ما به خانه ی پدر سیمین رفتیم تا در طبقه ی بالای آن که خالی بود، زندگی کنیم.
* بار اولی که پدر گم شد
چند ماهی گذشت. هر از گاهی دلم هوای مادرم را می کرد و می رفتم به مادرم سر می زدم. تا این که یکی از همکاران مادر به خواستگاری اش آمد و آن ها با هم ازدواج کردند. شاید مادر می خواست شانس اش را یک بار دیگر امتحان کند. منم پا در هوا بودم. بین سیمین و پدر و مادرم. سیمین از پدرم باردار شدو کم کم سیمین بو برد که این مرد علیرغم ادعایش، هنوز معتاد است. با این که پدرم هرویینی شده بود و هرویین هم بو ندارد. می کشید و می خورد و تزریق می کرد ولی بالاخره سیمین فهمید و اختلاف هایشان شروع شد. تا این که پدر گم شد. یک هفته و شاید بیشتر. همه جا پرس و جو کردیم ولی خبری نبود. تا این که یک روز با سیمین، خانه ی عمویم بودیم که پدر زنگ زد و گفت که دنبال کار دانشگاهش به مشهد آمده ودچار مشکل شده و الان زندان وکیل آباد مشهد است. سیمین شبانه بلیط گرفت و با هواپیما به مشهد رفتیم و پدر را پشت میله ها دیدیم وگریه و زاری زیاد. اولین بار آنجا بود که محیط زندان را دیدم. پدرم را با هرویین گرفته بودند و هم جریمه و هم زندان و هم شلاق. آنجا بود که مطمئن شدیم پدر یه سختی معتاد است جوری که دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. نه من نه سیمین نه بچه ای که توی راه بود. ما با اتوبوس برگشتیم و تمام طول راه صدای عق زدن های سیمین توی گوشم بود که ویار سختی داشت.
* روزهای بی خانمانی
وقتی برگشتیم سیمین تقاضای طلاق غیابی کرد. برادرهایش هم فهمیدند و گفتند که اگر توی این خانه برگردد او را می کشیم. سیمین طلاق گرفت و پسرش به دنیا آمد که امروزامیرحسین هم یکی از آدم های موفق است. با وجود این که سیمین چند سال بعد، سرطان گرفت و فوت کرد اما پسرش خوب بزرگ شد و به سرانجام رسید. بعد از طلاق سیمین، دوباره روز از نو و روزی از نو. چند ماه بعد پدر بیرون امد و من با پدر بودم. شرایط طوری شد که چند روز خونه ی این عمه و آن عمو بودیم و کم کم فهمیدیم هیچ کجا جای ما نیست. یک جورهایی وبال بودیم. بعد آواره شدیم. پدر قرص می خورد تا تپش قلب بگیرد و بعد می رفتیم بیمارستان قلب، خودش را بستری می کرد تا ما برای خوابیدن جایی داشته باشیم. یا مثلا می رفت بیمارستان ها و ادارات دولتی و درفرصت مقتضی وسایل آن ها را برمی داشت و توی ساک مخفی می کرد. مثل دستگاه نوارقلب یا مانیتورها و بعد با الکل لیبل هایش را پاک می کرد و می برد جمهوری و می گفت اینها را توی شهرستان خریده ام و به عنوان دست دوم می فروخت. یک مدت کارش همین بود و اینجوری مخارج زندگی و خرج اعتیادش را فراهم می کرد. یک مدت وضع خیلی بدی داشتیم و آواره کوچه و خیابان بودیم. تا این که یک روز به محل کارمادرم زنگ زدم و گفتم که خسته شدم. مدارک پنجم دبستانم را با چند مجله کیهان بچه ها برداشتم و رفتم پیش مادرم.
* بار دومی که پدر را گم کردم
مادر هم مشکلات خودش را داشت. به همسرش گفته بود که پدرام هیچ وقت پیش من برنمی گردد. فعلا باید بروی خانه ی مادربزرگ و پدر بزرگت. آن ها هم علیرغم میل باطنی شان قبول کردند. با این که هنوز چند تا از دایی هایم ازدواج نکرده بودندو پدربزرگم راننده تاکسی بود و توی مخارج خودشان هم مانده بودند. با این حال چند ماهی در خانه ی مادربزرگم ماندم. تا این که یک روز مادرم گفت که با بهرام صحبت کرده ام و تو می توانی با ما زندگی کنی ولی این شرط دارد و تو نمی توانی همه جا با ما بیایی. پذیرفتم چون شرایط را درک می کردم. دوباره زندگی ام روی روال افتاد. درسم را می خواندم. ورزش می کردم. خانه ی مادر و بهرام پشت ورزشگاه شیرودی بود. فوتبال و ژیمناستیک و شنا کار می کردم. سه چهار سال از پدرم هیچ خبری نداشتم و حتی ارتباطم با عمو و عمه هایم قطع شد. پیام و پوریا دو برادر ناتنی ام به دنیا آمدند. از همان موقع میل به خواندن و نوشتن در من شدت گرفت. با این حال گم بودم. نمی دانستم از زندگی چه می خواهم. از یک طرف دلتنگ پدر بودم. هرچه بود پدر بود و من بویش را می خواستم. دوست داشتم ببینمش. با این که مقصر بود و زیاد اشتباه کرده بود. خیلی زودرنج شده بودم. زیاد گریه می کردم. دبیرستان که تمام شد رفتم خدمت و چند ماه بعد در رشته ی کامپیوتر دانشگاه یزد قبول شدم.
* هنجارشکنی از دبیرستان تا نمی دانم کی؟
از سال آخر دبیرستان به مصرف الکل پناه بردم. احساس می کردم پرم می کند. آن قدر افراط می کردم که عکس العمل های غیرطبیعی داشتم. می زدم شیشه می شکستم. چند بار خودزنی کردم. با کمک مادر و دایی ام در دانشگاه ثبت نام کردم و به میبد یزد رفتم. اولین بار بود که مستقل می شدم و سرتا پا ترس بودم. با یکی دو نفر خانه گرفتم. ترم اول دانشگاه از طریق سیمین که تلفنی با هم صحبت کردیم پدرم را پیدا کردم. فقط گفت آمده بوده امیر حسین را ببیند و نشانی اش را داده که به تو بدهم ولی حالش خوب نیست و اگر می خواهی سراغش بروی مراقب باش. حیف است الان موقعیت خوبی داری. گفتم نه حواسم هست. سال ۷۱ بود. گفتم تلفن مرا اگر آمد بده. بعد یک روز زنگ زد و قرار شد که وقتی رفتم تهران بروم ببینمش. در آنجا چون خانه مجردی داشتیم. خیلی ها می آمدند و مواد می آوردند توی خانه های دانشجویی و کم کم دانشجو ها مصرف کننده می شدند. دفعه ی اول محکم گفتم نه، دفعه ی دوم… سوم… ولی بار چهارم دلم خواست طغیان کنم علیه تمام شرایطم. از طرفی دلم می خواست ببینم پدرم برای چه این همه روی مواد گیر کرده و دست بردار نیست. کم کم آلوده شدم. یک سری عقده های درونی یک سری کمبودها هر چه که بود، مرا وادار به انجام این کار کرد. نگاهم به همه چیز انفعالی بود. اگرچه امروز که نگاه می کنم می بینم خیلی از آدم ها با کمبودهای اطراف شان کنار می آیند و زندگی شان را می سازند. امروز به خودم یک ذره هم بابت آن همه اشتباه حق نمی دهم.
* اعتیاد در سه سوت
اولین بار آن قدر مصرف کردم که بالا آوردم. اگر آدم طبیعی بودم دیگر نباید سراغش می رفتم. این داستان بیشتر شد و کم کم خیلی وابسته شدم. درسم فوق العاده خوب بود. دوسال اول درسم عالی بود. تا این که آمدم پدرم را در مسافرخانه ای در ناصر خسرو دیدم. مرا بغل کردو گریه کرد. هشت سالی گذشته بود. در تمام این مدت توی زندان های این شهر و آن شهر بود. آن شب خیلی حرف زدیم. گفت اوضاع را ردیف می کنم و قرار شد همدیگر را ببینیم. من برگشتم یزد. دیگر معتاد شده بودم. کم کم با کشیدن راضی نمی شدم و به خوردن پناه بردم. مادرم کم کم بو برده بود. ظاهرم حسابی به هم ریخته بود. پدرم هم یکبار آمد یزد. تریاک کم شده بود. الکی به پدر گفتم هرویین کشیده ام و اولین بار با پدر مصرف کردم و از ۷۴ هرویینی شدم و از آن به بعد دیگر برایم هیچ چیز مهم نبود.
* اخراج از دانشگاه
با حراست دانشگاه درگیر شدم و اخراجم کردند. اولین دزدی زندگی ام در یزد بود. با یک نفر آشنا شدم که قبلا چند باری دزدی کرده بود. من هم دیگر فقط به پول فکر می کردم و اخلاق را از یاد برده بودم. یک وقتایی مواد می فروختم یک وقتایی زد و بند می کردم و با این حال همیشه لنگ پول مواد بودم. تا این که یک شب، دوست دزدم گفت که امشب نیمه شعبان است و خانه های زیادی در شهر خالی ست. یک چاقو برداشتم که اگر درگیر شدم بزنم. رفتیم و یک خانه را پیدا کردیم که هیچکس در آن نبود. دوستم از دیوار پرید و در را باز کرد وبا پیچ گوشتی در ساختمان را بازکردیم. من شروع کردم به جمع کردن قالی ها. دوستم گفت معلوم است تازه کاری برو دنبال پول و طلا. من قالیچه ها را پشت درختی بیرون خانه گذاشتم و برگشتم داخل خانه. همسایه ها ما را دیدند و خبر دادند. دنبال دوستم دویدند و او فرار کرد. مرا شناسایی کردندو بردند و از آن به بعد دیگر بازداشت برایم عادی شد.
* ته خلافکاری های من و بابام
برگشتم تهران و رفتم سراغ بابا. با هم مصرف می کردیم. به اندازه ی خرج یک روزمان سرقت می کردیم. در خانه های جنوب شهر که اتاق هایش را اجاره می دادند به هشت نفر، زندگی می کردیم. هشت سال با فلاکت و بدبختی گذراندیم. در این مدت من فقط آدم نکشتم و گرنه دست به هر خلافی زدم. بارها به زندان افتادم و در آن جا با صحنه های وحشتناکی روبرو شدم و بعد قبح همه چیز برایم ریخت. احساس می کردم خلاف های من پیش خیلی از زندانی ها خیلی کوچک است. به جایی رسیده بودم که وقتی خبر آزادی ام را می دادند ناراحت می شدم. به خودم می گفتم بروم بیرون که چی بشود. دوباره همان فلاکت ها و بدبختی ها؟ بی خانمانی؟ گرسنگی؟ سرما؟ با پدر زندان رفتم. داشتم مواد می فروختم مامورها ریختند و مرا گرفتند. پدر هم از آن طرف خیابان دوید پادرمیانی کند او را هم گرفتند. با پدر کارتن خوابی کردم. با پدر توی سرما یخ زدم. با پدر گرسنگی کشیدم. می گفت بیا خودمان را جلوی ماشین بیندازیم و دیه بگیریم. طوری می افتیم که طوری مان نشود ولی وانمود می کنیم طوری شده. چند بار این کار را کردیم و یکبار هم نزدیک بود واقعا بلایی سرم بیاید که خدا رحم کرد. نمی دانید چقدر زندگی ام آشفته بود. با پدرم در مخروبه ای در پامنار زندگی می کردیم. وقتی ماه رمضان ها می آمدند غذا پخش می کردند یکبار می گرفتم و دوباره می آمدم کت پاره ای روی لباس قبلی ام می پوشیدم تا دوباره غذا بگیرم. آن قدر وضعم بد شده بود.
* آخر کوچه بن بست
به ته پوچی رسیدم. دیگر هیچ چیز نداشتم. حتی شناسنامه ام را برای چند گرم هررویین گرو گذاشته بودم. هیج هویتی نداشتم. مریض هم شده بودم. یکبار در زندان آزمایش دادم و گفتند هپاتیت سی داری و دکتر جوری گفت نه نگران نباش که یعنی کار از کار گذشته. ولی به لطف خدا تمام مراحل درمانم جور شد طوری که امروز هیچ نشانه ای از آن در وجودم نمانده. به هر حال به جایی رسیده بودم که آرزو داشتم یک شب در خانه ای بخوابم که غذای گرم داشته باشم. رگ هایم همه کور شده. بالای مثانه ام چال افتاده چون این اواخر رگ نداشتم. الان که نگاه می کنم تنم می لرزد. حتی یکبار می خواستند پایم را قطع کنند. موتور به پایم زد و پای شکست. خودم گچش را شکستم. به خاطر تزریق و زندگی در مخروبه ها، عفونت وارد خونم شده بود و ورم کرده بود. چند تا بیمارستان رفتم تحویلم نگرفتند. از یکی از بازاری های خیر نامه گرفتم و بیمارستان شفایحیاییان بستری شدم. حتی رضایت نامه گرفتند که اگر لازم شد پایم را قطع کنند که باز هم خدا رحم کرد و به خیر گذشت. یا مثلا بعد از مدتی دفتر چه گرفتم و دوباره رفتم سربازی. با هر بدبختی بود سربازی را تمام کردم. اماخودم را به دیوانگی زدم. کمی هم به خاطرمصرف قرص های روانگردان مدتی در بیمارستان ۵۰۶ ارتش بستری شدم که اثراتش تا مدت ها بود و تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته بودم مثلا به من آرامبخش می دادند و دهانم کج می شد. یک ماه و نیم هم در بخش روانی ها بستری بودم.
* چیزی شبیه معجزه
اواخر اعتیادم با یکی در زندان آشنا شدم که موزیسین بود و در ایتالیا درس خوانده بود. چند ماه در خانه ی او بودم در اکباتان. قرار بود من بروم بیرون پول در بیاورم و او به من جای خواب بدهد. سرقت می کردم که بعد از چند بار لو رفتم. به جایی رسیدم که حتی دوست معتادم جوابم کردو به من گفت دیگر اینجا نیا. گفت برو و هر وقت پاک شدی بیا. با این که مواد داشت به من نداد و شاید همین اتفاق باعث شد تلنگری بخورم. زنگ زدم به یکی از فامیل های دورمان و دروغی سرهم کردم تا چند هزار تومان قرض بگیرم. قرار شد که او را ببینم و پول را بگیرم. دو تا کاپشن پوشیده بودم که رگه های خون به خاطر تزریق رویش ریخته بود. دستم سوراخ سوراخ بود. گفت: توی آینه به خودت نگاه کردی؟ گفتم: کمکم می کنی یه اتاق بگیرم؟ این پولو به من بده بهت برمی گردونم. خیلی با من حرف زد. گفت: می خواهی زندگی کنی یانه؟ فقط گوش کن. فعلا تصمیم نگیر. هرکاری گفتم بکن. اگر جواب نگرفتی بیا دوباره مصرف کن خودم تا آخر عمر مصرف کن. این چکیده ی حرف های آن روز بود.
* روزهای اول ترک اعتیاد
۲۴ ساعت بود مواد نزده بودم و داشتم می لرزیدم. فقط به جایی فکر می کردم تا کمی گرم شوم. گفتم کجا باید برویم. بلند شدیم و رفتیم توی یکی از کمپ هایی که طرف های شهریار بود. با این کمپ در ارتباط بود و فضایش را می شناخت. مرا برد و من ۵ ماه آنجا بودم. سی روز اول نخوابیدم. فقط راه می رفتم و کلافه که می شدم می رفتم زیر دوش تا جسمم مواد را فراموش کند. می گفتند بنویس چه چیزهایی از دست دادی و چه چیزهایی می خواهی. بعد هم جلسات شان کلی نگاهم را عوض کرد. اوایل آن بنده خدا، خرج مرا داد و بعد خودم شروع کردم به کار کردن و مسئولیت کشیدن. فکر می کردم از اینجا بیرون بروم قرار است کجا بروم؟
* آشتی با جامعه
بعد از ۵ ماه به دایی ام تلفن زدند. وضع مالی بسیار خوبی دارد و چند بار هم خواسته بود کمکم کندوحتی یکبار مرا خانه ی پدربزرگم خواباند تا ترک کنم اما من جیبش را زدم واز پشت بام خانه فرار کردم. پای تلفن گفت: این آدم عوض نمی شود. ولی انجمن گفت که به تصمیمم اعتماد کند و بیاید دنبالم. چند تا از بچه های این مرکز هم از دوستان دایی ام بودند این بود که این انحمن را باور داشت. قبول کرد بروم پیش او در خانه ای که حسینیه اش بود و به عنوان خدمتکار آنجا بمانم. یکی از اصولی که یاد گرفته بودم این بود که غرورم را زیر پا بگذارم و هر کاری را انجام بدهم. می گفتند تو در عرض چند سال همه چیز را خراب کردی. زمان می برد تا درست شود. چطور انتظار داری چند روزه درست بشود. من عین خدمتکار مشغول به کار شدم و به عبارتی با جامعه آشتی کردم.
* امتحان سخت
غذا می پختم. جارو می زدم و ظرف می شستم. حتی تمام لباس هایش را می شستم. درد می کشیدم. شب ها توی خلوتم درد می کشیدم ولی چاره ای نداشتم ولی می دانستم باید تاوان آن همه اشتباه را پس بدهم. حتی دایی چند بار می خواست مرا امتحان کند و بسته ی مواد را جایی می انداخت تا ببیند مصرف می کنم یا نه. هر بار که بسته ی مواد را از روی زمین برمی داشتم. کمی مردد می شدم ولی به سرعت تمام گذشته ی فلاکت بارم مثل فیلم از جلوی چشمم می گذشت. بعد که به دایی می گفتم به روی خودش نمی آورد ولی می دانم ته قلبش از این که این قدر محکم شده بودم خوشحال بود. ولی تا چند ماه به من پول نمی داد. من برای رفتن به جلسات انجمن هم پول نداشتم و پیاده می رفتم. اگر چیزی لازم داشتم به او می گفتم و برایم می خرید. حقوقم را پیش خودش نگه داشت تا وقتی حسابی از من مطمئن شد. تا این که یکی از بچه های جلسه به من کاری پیشنهاد کرد که شیفت شب در یکی از شرکت های وابسته به شهرداری در قسمت خط کشی خیابان ها کار می کنم. روزها هم در آژانس مشغولم.
* عاقبت های تلخ و شیرین
از زمانی که از اکباتان رفتم دیگر آن دوست موزیسینم را ندیدم. رفتم که به او بگویم پاک شده ام وتو هم می توانی اگر اراده کنی. یک طوری خودم را مدیونش می دانستم چون اگرمرا از خانه اش بیرون نکرده بود هنوز گرفتار همان نکبت و فلاکت بودم اما از همسایه ها شنیدم که به خاطر تزریق در همان خانه جان داده و بعد از چند روز که جسدش بو گرفته بود، همسایه ها فهمیده بودند و زنگ زده بودند بیایند و جسدش را ببرند. می توانستم عاقبتی مثل او داشته باشم. از همان زمان هم که اکباتان بودم دیگر پدرم را ندیدم. گمش کردم. خیلی دوست دارم دوباره او را ببینم و به چند زندان هم سر زدم حتی بهشت زهرا رفتم ولی پیدایش نکردم. دلم می خواهد به او بگویم ترک کرده ام. می خواهم ببیند پسرش چقدر عوض شده. تا ببیند راه نجاتی وجود دارد. دلم می خواهد با او همدردی کنم و بگویم به شرطی که بخواهد راه هست. مهم این است که امروز پدرم را با چنین سرنوشتی پذیرفته ام اما دلیل نمی شود سرنوشت خودم را نسازم.
* گفتم تا باورم کنند
بزرگترین منشا اعتیاد در زندگی من ترس بود. مصرف مواد بخشی از اعتیاد است عوامل زیادی در معتاد شدن یک نفر نقش دارند. حالا که نگاه می کنم می بینم در زندگی من حقیقتی به نام خدا وجود نداشت. من یک موجود رها شده بودم. ولی امروز وصلم و حتم دارم جهان با تمام بی نظمی هایش دچار نظم است. وهمین اتفاق باعث این همه تغییرات خوب در زندگی ام شد. تا بفهمم زندگی رنگ و بوی دیگری هم دارد. چهارسال بعد از پاک شدن مادرم حاضر شد مرا ببیند. مادری که وقتی مرا می دید رویش را برمی گرداند و حالا روزی نیست که احوالم را نپرسد. امروز آن قدر انگیزه ی زندگی در من قوی هست که دیگر از هیچ وسوسه ای نترسم. من تنها زندگی می کنم. این که یک زندگی آرام مستقل را تجربه کنم، هیچ وقت در مخیله ام نبود. مدام مطالعه می کنم و می دانم قرار است از تمام آدم های دور و برم چه آن ها که موفقند چه آن ها که ناموفقنند یاد بگیرم. تمام این ها را گفتم تا به خیلی ها بگویم نگاهشان را به زندگی عوض کنند. این قدر از روزمرگی ها ننالند. تا تلاش نکنیم ویکدیگر را دوست نداشته باشیم و به حقوق هم احترام نگذاریم، اتفاقی نمی افتد. مداومت در این تلاش مرا به نتیجه رساند. اگر صبور نبودم و گذشته را با تمام سیاهی اش نمی پذیرفتم، مطمئنم به ساحل نجات نمی رسیدم. اشتباه من این بود که همه چیز و همه کس را مقصر می دانستم. از جامعه، آدم ها، خانواده… همه را غیر از خودم مقصر می دانستم. خودم را قربانی می دیدم. امروز نگاه قربانی بودن را ندارم. برعکس تمام این ها به من انگیزه داده تا از این به بعد شروع کنم. دنبال علایقم بروم. بنویسم. بخوانم و بسازم. این ها را می گویم چون فکر می کنم حتی اگر فقط یک نفر از زندگی من درس بگیرد برایم کافیست. همان طور که در این سال ها راهنمای خیلی ها بودم و چون درد ش را کشیده ام، بیشتر باورم می کنند.
ارسال نظر