پرستار دخترم همسر موقت شوهرم شد
سن و سالش زیاد نشان نمی داد و چهره آرامی داشت. پشت در شعبه دادگاه خانواده منتظر بود تا صدایش بزنند.
به عبور مراجعه کنندگان توجهی نداشت، گاهی نگاهش را به انتهای راهرو و گاهی به دیوار مقابلش می دوخت.
سر صحبت را باز کردم و در مورد علت مراجعه اش به دادگاه پرسیدم که گفت: 20 سال قبل با هزار امید و آرزو ازدواج کردم، آن موقع من و شوهرم دانشجو بودیم و توان مالی بسیار پایینی داشتیم به همین علت برای گذران زندگی ناچار شدیم علاوه بر تحصیل کار هم انجام دهیم.
پس از اتمام تحصیلات، در شرکتی به صورت تمام وقت مشغول به کار شدیم اما چون شوهرم در آزمون کارشناسی ارشد قبول شده بود قرار شد به صورت پاره وقت کار کند. تحصیل شوهرم که تمام شد بچه دار شدیم و از آن جا که کسی را نداشتم تا از فرزندم نگهداری کند ناچار شدم کارم را رها کنم، البته آن زمان شوهرم شغل خوبی داشت و نیازی به کار کردن من نبود. دخترمان که به سن سه سالگی رسید از شوهرم خواستم تا دوباره سر کار بروم چون محیط خانه بسیار افسرده و خسته ام کرده بود اما شوهرم رضایت نداد دخترمان را به مهد کودک بفرستم.
اصرار کردم تا این که راضی شد پرستاری برای دخترمان بگیریم و آن پرستار تا 13 سالگی دخترم در خانه ما بود و علاوه بر رسیدگی به او کارهای خانه را هم انجام می داد و بعد هم که از خانه ما رفت گاهی با هم در تماس بودیم.
اخبار تون نصفه بود چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟