فرماندهای که سرنوشتش در سه جمعه مقدس رقم خورد+عکس
سردار شهید «محمدمهدی خادمالشریعه» نخستین فرمانده تیپ امام رضا (ع) بود که پدرش او را نذر خادمی اهل بیت (ع) کرد و سرنوشتش در سه جمعه مقدس رقم خورد.
به گزارش پارس به نقل از دانا، خرداد ماه سال ۱۳۳۷ بود که « محمد مهدی خادم الشریعه» در شهرستان سرخس چشم به جهان گشود. مادرش می گوید: محمدمهدی را باردار بودم که به کربلا رفتیم، اولین باری که در شکمم تکان خورد، در حرم اباعبدالله بود، پدرش هم زیر گنبد حرم سیدالشهدا دعا کرد که فرزندمان جزو موالیان اهل بیت (ع) باشد.
پدرش به دلیل علاقه فراوانی که به ساحت مقدس امام رضا (ع) داشت، به همراه خانواده به شهر مشهد عزیمت کرد و از آن پس محمد مهدی همسایه بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) شد. دوران تحصیل را با موفقیت به پایان رساند و آغاز جوانی اش با قیام و مبارزه مردم علیه رژیم ستمشاهی همزمان شد.
ساواک بارها برای دستگیری مهدی نقشه کشید اما هر بار با زیرکی او مواجه شد و در اجرای نقشه هایش ناکام ماند. پس از پیروزی انقلاب، نظم و مدیریت تشکیلاتی اش باعث شد تا مسئولیت دفتر فرماندهی سپاه پاسداران خراسان را به او واگذار کنند. پس از آن، دوره فشرده خلبانی را در تهران طی کرد و راهی جبهه های جنوب شد. در آن جا نیروهای خراسانی را در تیپ ۲۱ امام رضا (ع) سازماندهی کرد و به عنوان اولین فرمانده، مسئولیت رهبری این تیپ را به عهده گرفت.
حماسه آفرینی های او و یارانش در چزابه چنان بود که پیر جماران در وصف شان فرمود: « کار رزمندگان ما در چزابه درحد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان رزمندگان به ویژه بچه های تیپ ۲۱ امام رضا (ع) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد» .
این فرمانده ۲۴ ساله سی و یکم اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید و به یاران کربلایی اش پیوست و پیکر مطهرش را در حرم با صفای امام رضا (ع) به خاک سپردند.
به مناسبت سی ویکمین سالرور شهادت این سردار رشید سپاه اسلام خاطراتی از وی از زبان خانواده و همرزمانش تقدیم مخاطبان گرامی می شود. گفتنی است سالروز شهادت شهید خادم الشریعه را در حالی از یاد می گذرانیم که پدر و مادرش، مهمان فرزند آسمانی شان هستند. روحشان شاد.
* جبهه بود و شوخی های کلامی و بگو و بخند؛ وقت هایی که پرحرفی می کردم، می گفت: سید بهتر نیست کمتر صبحت کنیم و بیشتر به یاد خدا باشیم.
* مرخصی داشتیم، دوتایی از جبهه آمده بودیم، در مسیر حرم پرسیدم برای آینده ات از خداوند چه درخواستی داری؟ گفت: من که از یک لحظه بعد عمرم خبر ندارم، برای همین هم آرزوی دور و درازی هم ندارم؛ آخرین آرزوی من شهادت است همین!
* از اولین کسانی بود که آموزش را در جبهه راه اندازی کرد. تداوم آموزش نیروها را یک ارزش می دانست و در این زمینه قدرت گزینش بی نظیری داشت.
* با شکل گیری تیپ ۲۱ امام رضا (ع) خادم الشریعه به عنوان اولین فرمانده آن منصوب شد. بعد هم به عنوان اولین مأموریت به تیپ ابلاغ شد که پدافند بخشی از بستان را برعهده بگیرد، تیپ امام رضا (ع) به فرماندهی خادم الشریعه اولین قدم را با صلابت برداشت و حمله سنگین ارتش عراق را در چزابه درهم کوبید. بعدها متوجه شدیم در آن حمله عراقی ها، شخص صدام در منطقه حضور داشته و مستقیما هدایت نیروها را برعهده گرفته بود.
* گاهی به اصرار همرزمان، به خصوص شهید شاهچراغی، پیش نماز می شد و نیروها پشت سرش نماز می خواندند. بعد از شهادت یکی از همرزمانش به نام شهید صاحب الزمانی، کمتر امام جماعت می شد. می گفت وقتی یادم می آید که صاحب زمانی پشت سرم نماز می خوانده، پشتم می لرزد.
* آخرین باری که مرخصی آمد تمام وسایل اتاقش را یادداشت کرد، آنهایی که متعلق به سپاه بود با برچسب مشخص کرد حتی لباس هایی را که از سپاه گرفته بود توی یک کیسه گذاشت و سفارش کرد که آنها را به سپاه برگردانند.
* سال ۶۰ برای خودش یک موتور خرید ولی به خاطر مشکلات امنیتی و ترور کور منافقین، کمتر از آن استفاده می کرد. قبل از شهادتش چنین وصیت کرد « پدر اگر شهید شدم موتورم را برای استفاده در مناطق جنگی به جبهه اهدا کنید» . شهید که شد موتورش را فرستادیم مناطق جنگی.
* سرنوشتش در سه جمعه مقدس رقم خورد و این برای من که پدرش بودم، عجیب بود. اولین جمعه روز تولدش بود که با جمعه ۲۵ ذی القعده روز دحوالارض مصادف شد؛ دومین جمعه روز شهادتش بود که در جمعه بیست و هفتم رجب، روز مبعث حضرت رسول (ص) اتفاق افتاد؛ پیکرش را نیز در جمعه چهارم شعبان ولادت حضرت اباالفضل (ع) برای تشییع و خاکسپاری آوردند.
* شب قبل از شهادتش خوابش را دیدم. روی تخت دراز کشیده بود؛ هر چه صدایش می زدم که « محمدمهدی پاشو مادر» ، جوابی نمی داد در عالم خواب برادرش آمد و گفت « چکارش داری مادر خسته است، بگذار بخوابد» . فردا صبح به دنبال تعبیر خوابم بودم که خبر شهادتش را آوردند.
*شب قبل از شهادت تا صبح نماز و دعا می خواند و با خدا مناجات می کرد. بچّه ها سر به سرش می گذاشتند و می گفتند: چرا اینقدر امشب مناجات می کنی؟ می خندید و چیزی نمی گفت. صبح که صبحانه می آورند و می گویند: بیا صبحانه بخور می گوید نه من صبحانه را امروز می روم در بهشت می خورم. نقشه را از داخل ماشین می آورد و روی زمین پهن می کند و نشان می دهد که از این راه برویم و باید اینطوری فعّالیّت داشته باشیم تا به هدف برسیم. نقشه را جمع می کند و در ماشین می نشیند که خمپاره می آید. دوستش می گفت: داخل ماشین یک پرتقال به او داده بودم امّا نخورد و گفت: من به بهشت می روم و می خورم و آن را همینطور جلوی ماشین گذاشته بود و می گفت « من می خواهم روزه باشم و با روزه وارد بهشت شوم و در بهشت افطار کنم» . بعد که خمپاره آمد، همینطور نشسته بود. می گفتند دیدیم سرش روی شانه اش افتاده؛ مانند چراغی که خاموش شده است.
راهش پر روهرو باد…
ارسال نظر