تصاویر منتشرنشده از شهید حسین خرازی در کتاب «زندگی با فرمانده»
خاطراتی از شهید حسین خرازی همراه با ۸۰ تصویر حاصل گفتوگوهایی است با همرزمان شهید خرازی در کتاب «زندگی با فرمانده» از سوی انتشارات یا زهرا روانه بازار نشر شده است.
به گزارش پارس به نقل از فارس، کتاب « زندگی با فرمانده» روایتگر خاطراتی از شهید حسین خرازی به قلم علی اکبری مزدآبادی از سوی انتشارات یازهرا روانه بازار نشر شده است.
مزدآبادی برای تألیف این کتاب گفت وگوهایی با همرزمانش شهید خرازی، از جانشین لشکر تا فرماندهان گردگان و گروهان انجام داده است. بیش از ۲ سال پیاده کردن مصاحبه ها زمان برده و بعد از حدود ۶ ماه توانسته این کتاب را منتشر کند.
کتاب « زندگی با فرمانده» به صورت ۴ رنگ با ۸۰ تصویر سیره عملی و اخلاقی و معنوی شهید خرازی را بررسی کرده است. خاطرات خواندنی و جذاب و تصاویر منحصر به فرد این کتاب این اثر را نسبت به بقیه آثار منتشر شده از شهید خرازی متمایز می کند.
کتاب « زندگی با فرمانده» حاصل گفت وگو با همرزمان وی است که در عنوان هر کدام از مطالب نام فردی که با وی مصاحبه شده آورده شده است. وصیت نامه این شهید فصل پایانی کتاب را تشکیل می دهد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
کمی آن طرف تر نشسته دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت خدایا ما چه جوری جواب اینها را بدهیم. رفتم دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم حسین آقا بریم. نگاهی به من کرد و گفت ما فرمانده ایناییم. اینا کجان ما کجا، اون دنیا خدا مارو نگه نمی داره بگه جواب اینارو چی می دید. دوباره گفتم پاشید بریم همین طور که نشسته بود گفت پاهام داره می لرزه نای بلند شدن نداره می خواست زمین را چنگ بزند نمی دانست برای خودش گریه کند یا برای آن شهید. زیر بغلش را گرفتم و هر طوری بود بلند شد و حرکت کردیم.
غلامحسین هاشمی هم در فصلی تحت عنوان « ولم کنید» درباره شهید حسین خرازی گفته است:
سومین شب عملیات کربلای پنج قرار بود گردان یا زهرا وارد عمل شود. حسین که دو شب قبل را تقریبا نخوابیده بود وقتی وارد سنگر شد گفت: من اینجا یه دراز بکشم وقتی گردان خواست عمل کنه حتما خودم بیدار می شم می گم چیکار کنند. ساعت ۱۱ شب گردان وارد عمل شد. این گردان در محور خود به جایی رسید که باید برای ادامه کار از فرمانده لشکر دستور می گرفت اما حسین تقریبا بی هوش بود. احمد پور چند بار صدایش کرد اما فایده ای نداشت کمی آب به صورتش پاشید تازه شروع کرد به هذیان گفتن. می گفت ولم کنید بذارید بره، هر کار می خواید بکنید اونجا نمی رم. احمدپور دید وضع حسین عادی نست به یکی از بچه ها گفت یه چایی درست کنید برام بیارید. سریع چای آماده شد و در یک قوطی کمپوت ریختیم و به احمدپور دادیم. او که بچه تهران بود و لهجه داش مشتی داشت نشست بالای سر حسین. همین طور دست روی سرش می کشید و می گفت حسین جون عزیزم، قربونت برم، فدات بشم پاشو یکم چایی بخور. باز افاقه نکرد و حسین همچنان در بیهوشی کامل بود. احمدپور ادامه داد و گفت پاشو خانمت اومده زشته بلند شو حسین کماکان هذیان می گفت ولم کنید، منو ول کن، چی کار دارید.
حدود یک ربع ساعت طول کشید تا اینکه به هر زحمتی بود از خواب بیدار شدیم هوشیار که شد احمدپور گفت خوب ما رو سر کار گذاشتیا حسین اظهار بی اطلاعی کرد. اصلا باور نمی کرد که این حرفها را زده باشد. آن شب همگی با جیب آمدیم کنار منطقه ای که قرار بود گردان یا زهرا از آن جا وارد عمل شود و گردان موفق شد به اهداف مورد نظرش برسد.
ارسال نظر