نقشه داماد 3 ماه پس از مراسم ازدواج برای نوعروس
رستو فکرش را هم نمیکرد روزی با شوهرش مشکل پیدا کند و مجبور شود به جدایی فکر کند، اما سه ماه پس از زندگی مشترک علیرضا خود واقعیاش را نشان داد و شرطی پیش پای همسرش گذاشت که پرستو نمیتوانست آن را قبول کند.
زن جوان میگوید: خیلی تنها هستم و تنها جایی که راحت میتوانم حرفم را بزنم و کسی قضاوت و سرزنشم نکند، همینجاست. من و همسرم یک سال و نیم است که ازدواج کردهایم. در دوران نامزدی مشکل خاصی نداشتیم، اما عقد که کردیم، مشکلاتمان هم شروع شد.
همیشه برای همین اختلافات با هم دعوا داشتیم و با این که یک سال از ازدواجمان میگذرد، اما یادآوری آن روزها و دعواهایی که کردهایم، ناراحتم میکند. ناراحتی که تبدیل به عقده و کینه شده و هر بار این موضوعات یادم میافتد، دوباره با هم جنجال داریم. میدانید مشکل اساسی من کجاست؟ توقع بالای علیرضا و خانوادهاش. آن ها اعتقاد دارند زن خوب، زنی است که شاغل بوده و برای خودش درآمدی داشته باشد. منظورشان این است که زن نهتنها باید خرج خودش را دربیاورد، بلکه بتواند شوهرش را هم بالا بکشد و در خرج و مخارج زندگی به او کمک کند. البته این حرف شوهرم نیست و در واقع تفکرات مادرشوهرم است که به او و همه بچههایش تلقین کرده است. آنقدر روی شوهرش تاثیر دارد که حتی این را به همه دیکته کرده که اگر شوهرم هم به جایی رسیده به دلیل تفکر من بوده و برای همین هم فرزندانش به این نتیجه رسیدهاند که زن خوب، چنین زنی است. بارها شنیدهام که به پسرهایش همیشه میگوید ببینید عروسها یا بعضی از دخترهای فامیل چه ارث و میراثی دارند.
این تفکرات در حالی است که من این طوری تربیت نشدهام و دختر وقتی ازدواج میکند، تحت حمایت شوهرش است، بدون این که شوهر یا خانواده شوهر منتی روی سرش بگذارند.
زن جوان ادامه میدهد: علیرضا هم تحت تاثیر چنین فضایی تربیت شده و همین انتظار را از من دارد که باوجود میل باطنیام بروم کار کنم. مدام نیش به جانم میزند و سرکوفت میشنوم. مدام میگوید چرا نمیخواهی سرکار بروی تا پیشرفت کنی؟ مگر پیشرفت کردن به کار کردن است؟ یعنی زنانی که سرکار نمیروند، پیشرفت نمیکنند؟ از نظر شوهرم زن خانهدار یعنی یک زن بیعرضه و بیارزش. بدون این که از حرفهایش خجالت بکشد، میگوید من از زنهای خانهدار بدم میآید. اصلا چشم ندارد ببیند در خانه هستم و مشغول انجام کارهای خانه یا حتی در حال استراحت هستم. همیشه در حال تحقیر کردن من است.
پرستو میگوید: در فامیل ما هم زنهایی هستند که پابهپای شوهرشان کار میکنند، اما با میل و اراده خود آن هاست و به اجبار نیست. درآمدی هم دارند برای خودشان است و اگر دلشان بخواهد در خرج و مخارج خانه سهیم میشوند. حتی با وجود این که کار میکنند، باز هم شوهرشان خرجی میدهد. حالا رفتارهای عجیب خانواده شوهرم در مغزم نمیگنجد و همین موضوع باعث شده تا احساس بدی نسبت به او وخانوادهاش پیدا کنم. سه ماه بعد از ازدواجمان علیرضا پایش را در یک کفش کرد و گفت باید بروی سرکار چون من به تنهایی از خرج و مخارج زندگی برنمیآیم. واقعا دیگر از رفتارهای زشت و زننده شوهرم خسته شدهام و بریدهام. بدتر از همه یک مدت به من پیله کرده بود که به پدرت بگو سهمالارثت را زودتر بدهد. مگر میشود به پدری که هنوز زنده است بگویم سهمم را بده؟ از پدرم خجالت میکشم یا به جانم غر میزند که چرا پدرت برای خواهرت خانه خریده، اما به تو چیزی نمیدهد؟ باید حقت را از خانوادهات بگیری.
همین مسائل باعث شده تا میان پرستو و شوهرش جدال باشد. او علاقهای به شاغل شدن ندارد و فکر میکند اگر سرکار برود، شوهرش خانهنشین میشود و خرج و مخارج خانه روی دوش او میافتد. او ادامه میدهد: همین الان هم نه خرجی به اندازه میدهد نه خواستههایم برایش مهم است. طوری رفتار میکند که انگار دوست ندارد برای خانه خرید کند و زجر میکشد. همیشه بدترین و بیکیفیتترین چیزها را برای خانه میخرد. پدرم که متوجه شده علیرضا خرجی خانه نمیدهد، به من پول میدهد. حس بدی است. او اخلاقهای بد دیگری هم دارد. مثلا به هیچ عنوان در کارهای خانه کمکم نمیکند. محض رضای خدا حتی در جمع کردن میز غذا یا حتی برداشتن یک قاشق. تازگیها هم دست بزن پیدا کرده و اگر در مورد موضوعی با او مخالفت کنم، بشدت عصبانی میشود و کتکم میزند. مواقع عصبانیت متوجه رفتارهایش نیست. گاهی اوقات طوری کتکم میزند که تا چند ساعت نمیتوانم از جایم بلند شوم. چند بار تصمیم گرفتم به پزشکی قانونی بروم و گواهی بگیرم، اما برای عواقب بعدش پشیمان شدهام.
به خانوادهاش شکایت کردم و گفتم پسرتان این طور رفتار میکند، میدانید چه گفتند؟ به جای این که با علیرضا برخورد کنند، میگویند لابد کاری کردهای که کتکت زده است. زن اگر به حرف شوهرش گوش کند، کتک نمیخورد.
پرستو میگوید: آن ها بسیار خسیس هستند و در فامیل معروفند به خساست. بخصوص مادرشوهرم که نهتنها برای من که برای هیچ کدام از عروسهایش حتی یک کادو هم نخریده است. وقتی مهمان دعوت میکنند، طوری شام یا ناهار درست میکنند که کمترین خرج را روی دستشان بگذارد.
با خرج کردن مشکل دارند و تحمل چنین آدمهایی برای من خیلی سخت است. قبل از این که تصمیمم را برای جدایی بگیرم، چند بار از شوهرم خواستم به روانشناس مراجعه کنیم، اما گفت دیوانه خودت هستی. از آن ها متنفرم. بعد از یک سال و نیم زندگی جانم به لبم رسیده و دیگر حاضر نیستم حتی یک روز هم با شوهرم زندگی کنم.
ارسال نظر