مطلب حاضر مروری است بر برخی خاطرات و لطایف حجتالاسلام قرائتی که آن را تقدیم خوانندگان عزیز میکنیم.
***
توفیقى بود چند عاشورا کربلا بودم. روز عاشورا مردم کربلا عزادارى را زود تمام کرده و به استقبال هیئت طویریج میروند.
من علماى زیادى را دیدم که پابرهنه در این هیئت شرکت کرده و به سر و سینه میزدند؛ از جمله شهید محراب آیت اللّه مدنى. از ایشان پرسیدم: راز این قصه چیست؟ گفتند: سیدبحرالعلوم که از علماى بزرگ نجف بود، براى زیارت به کربلا آمده بودند. در مسیر راه حرم، به تماشاى هیئت عزاداراى طویریج میایستد. ناگهان مردم میبینند سید بحرالعلوم عبا و عمّامه را به کنارى گذارده و به داخل جمعیّت رفته و یاحسین! یاحسین میکند.
طلبهها میروند آقا را از داخل جمعیّت نجات دهند تا زیر دست و پا له نشود؛ امّا اجازه نمیدهد. بعد از عزادارى میبینند سید در آستانه غش کردن است، علّت این حرکت را میپرسند؟ سید مىگویند: همین که مشغول تماشاى هیئت بودم، حضرت مهدى علیهالسلام را دیدم که با پاى برهنه و سرِ بدون عمامه، در میان عزاداران به سر و سینه میزند؛ من شرم کردم که تماشاچى باشم.
پس از اینکه کتاب امامت را تألیف کردم، به حرم امام رضا(ع) رفتم و از امام خواستم تا مزد و پاداش مرا بدهد. وقتى که از حرم بیرون میآمدم، درهاى طلایى را بوسیدم امّا درهاى چوبى را حال نداشتم، ببوسم. به خود گفتم: کتاب امامت نوشتى، امّا امامت تو با طلا مخلوط است!
از قم به طرف تهران حرکت مى کردیم که نزدیک پلیس راه، وقت اذان و نماز شد، گفتیم: با بچه هاى پاسگاه نماز را بخوانیم و بعد وارد شهر شویم. همزمان با رسیدن ما به پلیس راه و در حین بازدید از مسافران اتوبوسى، به خانمى مشکوک میشوند، مشخصات او را جویا میشوند، او خودش را به عنوان دخترخاله آقاى قرائتى معرّفى میکند. امّا از شانس بد او، ما از راه مى رسیم. دروغگو رسوا شد و اظهار شرمندگى و پشیمانى کرد.
حُقّه بازی در پیاده راه رفتن!
بعد از انقلاب در روزگار ترورها و ناامنى و در یک روزِ راهپیمایى، با ماشین به راهپیمایى رفتیم. در راه دیدم مردم نگاه میکنند. یکى گفت: این آخوندها ما را به راهپیمایى دعوت میکنند امّا خودشان از ماشین پیاده نمیشوند!.
ماشین را پارک کردیم و پیاده با مردم همراه شدیم. شخصى گفت: آقاى قرائتى غیبت شما را کردم، گفتم: این قرائتى هم حقّه بازه، پیاده راه میرود تا بگوید من آخوند خوبى هستم!!.
تاثیرنگاه به مزار شهدا بیش از سخنرانی
از من دعوت شد در بهشت زهرا براى بزرگداشت شهدا سخنرانى کنم. گفتم: نگاه به مزار شهدا، اثرش از سخنرانى من بیشتر است.
شخصى از جلوى من گذشت و سلام کرد، من جواب سلام او را دادم. وقتى از کنار من گذشت از کسى پرسید: این همان آقاى قرائتىِ تلویزیون نیست؟ دوستش گفت: چرا. برگشت و این دفعه محکم گفت: سلام علیکم.
گفتم: سلام اوّلى ثواب داشت؛ ولی سلام دوّم به خاطر این بود که من در تلویزیون هستم و به خاطر شهرت من بود.
بمب خنده در حضور هنرمندان
خداوند شهید مطهرى را رحمت کند. چون مرا مى شناخت و برنامه هاى مرا دیده بود، مرا به صدا و سیما فرستاد. به سراغ رئیس وقت صدا و سیما رفتم. وی گفت: تلویزیون جاى آخوند نیست؛ اینجا بازى نیست؛ مسئله هنر است.
گفتم: احتمال نمیدهى که من معلّمِ هنرمندى باشم؟
دستور داد مرا به اتاقى بردند که عدّهاى از هنرمندان نشسته بودند. گفتند: حرف حساب تو چیست؟
گفتم: من یک معلّم هستم و میخواهم درس بدهم. از این لحظه تا دو ساعت میتوانم با حرفِ حقّ شما را چنان بخندانم که نتوانید لبهاى خود را جمع کنید. ساعت گذاشتند و من برنامه بسیار شادى را اجرا کردم و بالاخره ورود من به تلویزیون مورد قبول آنان واقع شد.
شناخت نقاط ضعف و قوّت خود
شخصى از من پرسید: آقاى قرائتى! آیا خودت هم از تلویزیون برنامه خودت را میبینى؟ گفتم: بله، خوب هم گوش میکنم. چون در آن وقت است که نقاط ضعف و قوّت خود را میفهمم.
منزل یکى از دوستان مهمان بودم. یادداشتهاى او را مطالعه کردم. مطالب خوبى داشت. از او خواستم از نوشتههایش استفاده کنم و در تلویزیون بگویم. گفت: نمیدهم. هرچه اصرار کردم گفت: راضى نیستم بنویسى. دفتر را پس دادم و از این بُخل فرهنگى غصه خوردم.
ارسال نظر