به گزارش پارس ، به نقل از خبرگزاری فارس همزمان با هفته بسیج دانش‌آموزی با یک رزمنده‌ و آزاده‌ای که در دوران دفاع مقدس دانش‌آموز بود و امروز مرد عرصه بخشی از مدیریت ورزش کشور است، به گفت‌وگو نشستیم.

این مرد پرتلاش عرصه‌های علمی و مدیریتی از سال‌های حضور در جبهه و از آن مهم‌تر دوران سخت اسارت در چنگال نیروهای بعثی برایمان گفت.

کرم علیمرادی رئیس فعلی فدراسیون ناشنوایان در این گفت‌وگو اظهار داشت: متولد سال 1346 در شهرستان کوهدشت از توابع استان لرستان هستم، 6 برادر و یک خواهر هستیم و شغل پدرم کشاورزی و دامداری بود.

تحصیلات را از کوهدشت آغاز کرده و پایه اول ابتدایی تا پنجم را در مدرسه شهید باهنر، مقطع راهنمایی را در مدرسه شهید مطهری و دبیرستان را در آموزشگاه دکتر شریعتی کوهدشت گذراندم؛ 12 ساله بودم که انقلاب اسلامی پیروز شد، شور و هیجان انقلاب نیز در بنده تأثیر گذاشت و در پایگاه بسیج شهید باهنر به عضویت در آمدم تا اینکه در سال 59 جنگ آغاز شد.

با توجه به موقعیت جغرافیایی کوهدشت که نزدیک خوزستان بود هنگام حملات هوایی دشمن به این منطقه صداهای انفجارات در شهرمان نیز شنیده می‌شد.

در کوهدشت نیروها چند وقت یکبار به جبهه‌ها اعزام می‌شدند، اما سن بنده کم بود و هر وقت که درخواست حضور در جبهه را می‌کردم با آن مخالفت می‌شد؛ همیشه در حیاط خلوت خانه تمرین نظامی انجام می‌دادم تا اگر دشمن حمله کرد با آن مبارزه کنیم، حدود 2 ماه از سال 1360 می‌گذشت و من در آن زمان کلاس سوم راهنمایی بودم که عازم جبهه شده و در پادگان فلک‌الافلاک خرم‌آباد حضور یافتم.

*همراه 42 نفر از همکلاس‌هایم به جبهه رفتم

در آن زمان برادرم که دانشجو بود با حضورم در جبهه مخالفت کرد و مرا با ماشین از این پادگان به شهر برگرداند، در مرحله دوم اعزام به جبهه یعنی در سال 61 به عملیات بیت‌المقدس رفتم که این بار کسی موفق به جلوگیری از رفتن بنده به جبهه نشد. در این زمان چند هفته‌ای در عملیات بودم و مجدداً به خانه آمدم.

در مهر 61 به دبیرستان رفتم و پس از دو ماه به همراه 42 نفر از دانش‌آموزان مجدداً از مدرسه فرار کرده، به جبهه رفته و در عملیات محرم شرکت کردیم.

یادم می‌آید آن روز اعزام، مردم شهر بدرقه خیلی خوبی از ما کردند، در آن روز مادرم به محل اعزام آمده بود و دیگر نمی‌توانست مانع رفتن بنده شود، وقتی از شهر خارج شدیم احساس کردم این سفر، سفری متمایز است، آن زمان تنها 15 سال داشتم و یک رویایی را دیدم که در آن رویا از خیابان پایین محله خودمان عراقی‌ها وارد شدند و تعدادی را سوار تانک کردند که یکی از آنها من بودم؛ البته خیلی به خواب اهمیت نمی‌دادم اما زمانی که اتوبوس‌ها عازم جبهه بودند این یقین را پیدا کردم که در این سفر برنمی‌گردم یا شهید شده و یا اسیر می‌شوم.

در عملیات محرم، ما در گردان فتح که مربوط به کل استان لرستان بود شرکت کردیم، پس از یک ماه گردان محبین نیز که از کوهدشت بود به ما ملحق شد؛ بالاخره سه ماه در جبهه بودیم، بعد از عملیات محرم عملیات والفجر مقدماتی انجام شد و ما سه ماه پشت خط برای انجام این عملیات بودیم که در این زمان بعد از مدت یک ماه حضور در جبهه به مرخصی آمدیم، من به پدرم موضوع حضور در جبهه را گفتم و وی نیز رضایت خود را از حضور من اعلام کرد.

عملیات والفجر مقدماتی در بهمن 61 در منطقه شیب میسان در خاک عراق انجام شد، آن روز 17 ساعت در جنگل‌های «عمقر» پیاده‌روی کردیم، در آن منطقه 20 کیلومتر در رمل‌ها حرکت کردیم و علاوه بر وسایل شخصی باید پوکه‌های آرپی‌چی نیز حمل می‌کردیم.

در این جنگل‌ها غذایی نبود و فقط مقداری آجیل به ما دادند تا بتوانیم تحرک و حرکت داشته باشیم، این مسیر فقط توسط طنابی که از قبل قرار داده شده بود مشخص شده و ما در آن مسیر حرکت می‌کردیم و در نهایت در 18 بهمن سال 61 در ساعت 2 نیمه‌شب عملیات والفجر مقدماتی با رمز یا فاطمه زهرا(س) شروع شد.

زمانی که عملیات شروع شد با میدان مین برخورد کردیم؛البته این مسیر قبلاً خنثی شده بود اما ما نیز خسارات بدنی داشتیم، عده‌ای شهید شدند و میدان مین را باز کردند و بعد از گذر از میدان مین با خندقی به عرض 4 متر و طول بسیار زیاد روبه‌رو شدیم که باید این مسیر را طی می‌کردیم، در این حالت سرعت انتقال نیروها بسیار کند بود.

*اسیر شدن در عملیات والفجر مقدماتی

از فرماندهان ما خبر رسید که عملیات لو رفته است و باید به عقب برگردیم، بسیاری از نیروها خود را بیرون کشیدند، اما ما که در عمق مواضع رفته بودیم راهی برای برگشت نداشتیم و به محاصره نیروهای عراقی درآمدیم، بالاخره ظهر فردای عملیات ما که به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم.

هنگامی که اسیر شدیم زمانی بود که خمپاره‌های ایران به سمت مواضع عراقی‌ها شلیک می‌شد و احتمال داشت نیروهای اسیر شده ایران نیز شهید شوند.

عراقی‌ها سعی می‌کردند ما را به عقب ببرند، اما کسانی که مجروح بودند نمی‌توانستند حرکت کنند و در این مسیر از بین می‌رفتند؛ بالاخره به شهر الاماره رسیدیم و عراقی‌ها ما را در حفره‌هایی که برای تانک‌های خود کنده بودند بردند تا زنده به گورمان کنند، آن زمان فقط دعا می‌کردیم و احساس زنده ماندن نداشتیم.

بعد از حدود 15 دقیقه عراقی‌ها از این کار منصرف شدند و ما را به عقب بردند، به فرودگاهی که مربوط به بالگردها بود رفته و دست‌هایمان را از پشت بستند و داخل شهر الاماره شدیم، چند روز در پادگان بودیم تا اینکه در 21 بهمن 61 بود که ایران عملیات کرد. ما در آن زمان 2 روزی بود که غذا نخورده بودیم و چند نفر نیز در اثر عدم رسیدگی شهید شدند.

*جاسازی اسرا در ماشین آیفا/پذیرایی با سنگ توسط مردم در بغداد

روز سوم اسارت به بغداد رفتیم، عراقی‌ها در بغداد اعلام کرده بودند که ما می‌آییم و تبلیغات زیادی در خصوص اسرای ایرانی شده بود؛ آنها ما را در ماشین‌های آیفا به صورت 6 نفره قرار دادند و صف طولانی از این ماشین‌ها به وجود آوردند.

آن زمان مردم با سنگ و یا چیزهای دیگر از ما پذیرایی می‌کردند و به سمت ما هجوم می‌آوردند، شادی عراقی‌ها در اطراف ماشین‌ها بسیار زیاد بود، شدت گرسنگی و تشنگی حاصل از سه روز محروم بودن از غذا خیلی شدید بود، آنها تا ساعت 5 بعدازظهر ما را در خیابان‌های بغداد عبور می‌دادند و مردم از دیدن ما ابراز شادی می‌کردند تا اینکه به سمت پادگان برده و در اتاقک‌هایی مانند کانتینر ما را اسکان دادند.

در آن زمان بر اثر شدت گرما و اذیت و آزار عراقی‌ها شروع به شعار «الموت صدام»‌ گفتن کردیم، آنها با کابل ما را می‌زدند تا اینکه پس از یک روز به سمت موصل حرکت کردیم. عراقی‌ها مقداری غذا به ما دادند و فکر می‌کردند ما در اثر گرسنگی شدید به آنها حمله کنیم، اما ما خیلی خونسرد مواد غذایی داده شده را می‌خوردیم، بعد از 12 ساعت که به موصل رسیدیم تازه یادشان افتاده بود که با ما مصاحبه نکردند و مجدداً ما را برای مصاحبه به بغداد بازگرداندند، در آنجا هرکس خود را معرفی می‌کرد و باید می‌گفت که من اهل کجا هستم و الان به اسارت درآمده‌ام.

وقتی بنده برای مصاحبه می‌رفتم یادم است که بشکه‌ای از گچ، خاک و آب در آن نزدیکی بود که من از فرط تشنگی از آن آب خوردم؛بالاخره مجدداً ما را به سمت موصل حرکت دادند و مقداری وسایل شخصی به ما دادند.

*از حیاط اردوگاه ما را تنبیه کردند تا به آسایشگاه رسیدیم

در موصل چند پادگان بود که ما در موصل یک بودیم؛ آنجا اسرا را با کابل می‌زدند، وقتی نوبت به ما رسید سعی می‌کردیم فقط کابل‌ها به صورتمان نخورد.

از حیاط اردوگاه ما را تنبیه کردند تا به آسایشگاه رسیدیم، هر آسایشگاه 150 نفر ظرفیت داشت و بالاخره 8 سال تمام در اردوگاه موصل یک بودم و بعد از گذشت 7 سال فقط یکبار بیرون آمدیم آن هم پس از پذیرش قطعنامه، به زیارت امام حسین(ع) رفتیم.

در اردوگاه موصل یک حاج آقا ابوترابی نیز بعد از مدت دو ماه به ما ملحق شد و حدود 2 سال در آسایشگاه همراه ما بود، بعد از این مدت او لو رفت و اتهامش این بود که آسایشگاه را به پایگاه بسیج تبدیل کرده‌است، او را از آنجا به آسایشگاهی که مربوط به بچه‌های آشپز بود انتقال دادند و در نهایت پس از حدود 3 سال او را از آنجا بردند.

*در اردوگاه تبدیل به مدرس عربی شدم

در اردوگاه موصل با اینکه سنی نداشتم هنگامی که وارد آن فضا شدم خدا را شکر کردم؛چرا که برخلاف عراقی‌ها، داوطلبانه به جبهه رفته بودم، در آنجا بنده شروع به خواندن عربی کردم و صرف و نحو را نزد افرادی که در این خصوص تجربه داشتند فرا گرفتم به طوری که پس از مدتی خود به یک مدرس تبدیل شدم.

*حفظ کل قرآن در 4 ماه

آرزو می‌کردم اگر زود به کشور برگشتم درس حوزوی بخوانم و می‌گفتم اگر دیر برگشتم پزشک شوم؛بالاخره شروع به قرآن حفظ کردن کردم و در مدت 4 ماه، قرآن را حفظ کردم که در سطح اردوگاه رکوردشکنی بود و جشنی توسط اسرا برایم برگزار کردند؛ در اردوگاه ورزش رزمی نیز انجام می‌دادم و بنده مسئول امور فرهنگی آسایشگاه بودم.

برنامه کاری در اردوگاه از ساعت 8 صبح تا 3 بعدازظهر بود، برای ناهار 7 قاشق برنج و چند قاشق آب خورشت به ما می‌دادند و گوشت دو گوسفند یخی را برای 2 هزار نفر تقسیم می‌کردند.

*10 هزار نیروی لباس شخصی عراقی مأمور اسرا در زیارت کربلا

وقتی به کربلا رفتیم دستور دادند از ارتباط با مردم خودداری کنیم، عراقی‌ها 10 هزار نیروی لباس شخصی را بین مردم پخش کرده بودند، اسرا در آن روز زیارت عاشورا و ادعیه مختلف را از حفظ می‌خواندند، وقتی به حرم امام حسین(ع) رسیدیم مردم همه اطراف ما جمع شده بودند اما نیروهای عراقی به ما گفته بودند با کسی صحبت نکنیم، وقتی پیاده شدیم سینه‌خیزکنان به سمت حرم امام حسین (ع) حرکت کردیم که صحنه بسیار جالبی بود.

بالاخره تبادل اسرای ایرانی با عراق انجام شد و من جزو هزار نفر دومی بودم که در 27 مرداد 69 از اردوگاه موصل یک آزاد شدم و در سن 23 سالگی به وطن بازگشتم.

پس از آزادی از عراق ادامه تحصیل و خواندن سال سوم دبیرستان را شروع کردم و مدرک دیپلم خود را گرفتم، پس از آن در کنکور دانشگاه شهید بهشتی در رشته پزشکی در سال 1372 قبول شدم؛ سال 79 فارغ‌التحصیل شده و به عنوان دانشجوی نمونه کشوری انتخاب شدم، لوح تقدیری از رئیس جمهور وقت دریافت کردم و بورسیه پزشکی کشور کانادا را به دست ‌آوردم.

در سال 70 مسئول تربیت‌بدنی شهرستان کوهدشت را به عهده گرفتم و زمانی که در دانشگاه قبول شدم کارمند تربیت بدنی بودم، به دلیل درگیر شدن با مسائل کاری و سمت‌های ریاست فدراسیون پزشکی ورزشی و دبیر کل ستاد مبارزه با دوپینگ عملاً فرصت استفاده از بورسیه کانادا را پیدا نکرده و 4 سال بعد در سال 83 متوجه شدم مهلت استفاده از بورسیه از بین رفته است.

بنده در رشته دکترای تخصصی تغذیه ورزشی یا رژیم درمانی شهید بهشتی در سال 90 پذیرفته شدم و در حال حاضر نیز در حال دفاع از پایان‌نامه خود هستم.

اولین کارمند پزشک رسمی سازمان تربیت بدنی وقت هستم و الان نیز اولین کسی هستم که متخصص تغذیه ورزشی در وزارت ورزش و جوانان است.

* ویژگی‌های دانش‌آموزان زمان جنگ

بنده زمانی در کنکور درس می‌خواندم که در پیاده‌روی خیابان و زیر تیر چراغ برق تا هنگام صبح مطالعه می‌کردم روزها به عنوان اولین مربی کانگ‌فو و مسئول تربیت‌بدنی شهرستان کوهدشت فعالیت کرده و این روال کاری‌ام بود و با این پشتکار به اینجا رسیدم.

مطالعه در آن زمان بسیار سخت بود و تنها منبع، خود معلم بود و دسترسی به کتاب کمک آموزشی وجود نداشت، اما الان کاملاً درس خواندن فرق می‌کند و اطلاعات دانش‌آموزان زیاد است و فرقش با آن زمان این است که آن زمان پشتکار بسیار زیاد بود، اما الان پشتکار وجود ندارد.

* پیام به دانش‌آموزان

پیامم به دانش‌آموزان این است که باید طوری برنامه‌ریزی کنند که هر چه می‌خواهند را درست یاد بگیرند و باید الان وقت بیشتری صرف کنند؛ چرا که رقابت زیاد است، باید برنامه تفریح و سرگرمی مشخص باشد و دانش‌آموزان بدانند بعد از رسیدن به مدارج علمی، فرصت کافی برای تفریح وجود دارد.