دیگر از سفرهای گرم گذشته خبری نیست
سکانس اول / کولر ماشین روشن است و از رادیو برنامه پخش میشود.
به گزارش پارس به نقل از قدس آنلاین پسرم مثل همیشه سرش به گوشی اندرویدش گرم است و من آیه الکرسی میخوانم. اگر خدا بخواهد یک سفر جمع و جور تابستانه در پیش داریم که به قول هومن، پسرم میخواهیم از تهنشین شدن دربیاییم و یک کمی خودمان را هم بزنیم. یاد سفرهای قدیم میروم به دالان گذشته. به آنوقتها که اگر چند سال در میان هم سفری پیش میآمد، قدر مسلم صبح زود بار و بندیلمان جمع میشد و تا آفتاب نزده، توی جاده بودیم. چه سفرهای کم امکانات، اما با صفایی بود. آن وقتها یک پای ثابت سفر، ما بودیم که شیطنت میکردیم و ذوق رفتن، یک جورهایی خواب و خوراکمان را میگرفت. ما بودیم و پدر و مادرهایی که هاج و واج آن روی دیگر بچههایشان را میدیدند اما پسرم از روز تصمیم تا حالا که آماده حرکتیم، فقط طرح کمرنگی از عضو یک گروه را بازی میکند. یادش بخیر! چه سفرهای پُرسروصدا و شلوغی داشتیم. بیعمه و عمو و خاله و دایی و بچههای قد ونیم قدشان در خاطراتم، واقعاً سفر و گشت و گذاری ثبت نشده است. چه روزهای دور، اما نزدیک دلپذیری داشتیم.
سکانس دوم
دو ساعتی از آغاز سفرمان میگذرد. در آینه هم به شقیقههای سپید خودم نگاه میکنم و هم به هومن که خمیازه کشان و گوشی به گوش، بین ما هست اما نیست. همسرم دوبار مادرانه و در لفافه طوری که به بلوغ نوجوانش برنخورد، به او میگوید که بیاید با هم باشیم تا سه نفری از سفرمان بیشتر لذت ببریم... اما انگار جمعمان واقعاً کمی میلنگد. لبخند تلخی میزنم و به همسرم میگویم: یادت میآید، آن وقتها جمع و جور کردن اسباب و اثاث سفر چقدر طول میکشید و همه بخصوص مادرها، بدوبدوهایشان چه زیاد بود! ساکهای کوچک و بزرگ و بساط رختخواب و زیراندازها را یادت هست. با آن همه دغدغه و بچه و رتق و فتق، یادت میآید چطور چادر به کمرشان میبستند و غذای تو راهی میپختند و قابلمههای بزرگ پلو و خورشتهایشان را در دل پارچه کلفت گلداری جا میدادند و گره محکمی به سرش میانداختند. به سفر رفتنهای دسته جمعی را یادت هست؟ واقعاً چطور همه با هم بی کش و قوس سر میکردند و میرفتند و میآمدند و خوش بودند! به همسرم میگویم قبول داری روح همه چیز، آن وقتها بشاش و زنده بود؛ مثلاً روح حرف زدن ، روح خندیدن و روح باهم سفرکردن. قبول داری آدمها هنوز ماشینی نشده بودند؟ با نگاه محبتآمیزی تأییدم میکند و از سبد سفید زیرپایش، یک ظرف میوه بیرون میآورد و میگوید: «ببین من هم چقدر شبیه کدبانوهای قدیمی، نازنینم...» با هم میخندیم و گوشه چشمی به همسفر سوممان میاندازیم که هنوز در دنیای خودش سیر میکند؛ به امید اینکه عطر خوش خیار بتواند شامهاش را تحریک کند و برای لحظاتی به ما بپیوندد!
سکانس سوم
صورتحساب رستوران را که میپردازم، کارتم را میگذارم توی جیب پیراهن هومن و دستم را میاندازم دور شانهاش. مثل همیشه نه یکه میخورد نه سؤال میکند! فقط زمزمه میکند ممنون آقا بابا ، پولدار شدم. در گوشهایش میگویم : پولدار جان ! لطفاً زحمت بنزین امروز با شما. شکم ماشین خالی است... .
به حرکات هومن زوم میکنیم که دارد به آرامی باک را پُر میکند و با کارتخوان سرگرم است. همسرم میگوید: به ماشینهای دور و برمان دقیق شو. به نظر میرسد بیشتر مسافرند. چقدر به قول تو زمانه عوض شده. مردم دیگر دوسرنشین، سه سرنشین میروند این طرف آن طرف. خودمان را ببین که به هومن گفتیم سفر دسته جمعی باشد، برای بعد. حرفهای تو عجیب مرا به روزهایی برد که اتوبوسی میرفتیم زیارت و به معنای واقعی حال و هوا عوض میکردیم. از شادی داد و هوار راه میانداختیم و شلوغ بازی میکردیم؛ چون آن وقتها همسن و سالهایمان زیاد بودند و از هم انرژی میگرفتیم. تازه چه خوب بود، آن گذشتههایی که جاده هم همیشه خلوت بود و آرام و فقط پرنده روی سرش پَر میزد. واقعاً آنوقتها یکی به تفصیل باید میآمد و ترافیک را برایمان توضیح میداد.
سکانس چهارم
کمتر از دو ساعت مانده به مقصد ماشین را نگه میدارم تا استراحت کنیم و به معنای واقعی دورهم جمع بشویم. نه به همسرم اجازه میدهم با تبلتش فیلم بگیرد نه به پسرم که گوشیاش را از ماشین خارج کند. دستور میدهم فقط بساط چای و گپ... شاید بتوانیم تصویری از سفرهای دورهمی قدیمی را برای پسرمان بازسازی کنیم؛ آن حرف زدن و دیدن و شنیدن همدیگر را؛ آن همه احساسات خوب برجا مانده از سفرهای گذشته را؛ شاید هم هیجان آن فوتبال بازیها و هندوانه خوریها و اسم فامیل کردنها را. می نشینیم دورهم و حسابی طبیعت اطرافمان را میکاویم. همسرم منوی هومن را میداند که نسکافه است، برای من هم چای در ماگ (فنجان) خودم میریزد و میگوید: اگر دوست داشته باشید، زنگ بزنم به شیما که بیایند پیش ما. شیما یعنی شایان و شروین، پسرخالههای هومن. من مخالفتی ندارم و هومن هم استقبال میکند. مکالمه دو خواهر که باهم تمام میشود به اطلاع ما میرسد که خاله هومن به اتفاق خانواده دو روز است تشریف بردهاند سفر. درست مثل ما که بیخبر به راه افتادیم. دارم بارقه امید را در چشمهای پسرم جست و جو میکنم که اجازه نمیدهد و بالشت به بغل بلند میشود برود سمت ماشین... نمیتوانم اصرار کنم که بماند، میگذارم به حال خودش باشد. در خودم فرو میروم و به این فکر میکنم که صفا و صمیمیتِ باهم بودن انکارناپذیر است و ما خودمان با تغییر سبک زندگیمان، زمانه را عوض کردهایم.
ما مدرن شدهایم و روابط و تفکراتمان را تغییر دادهایم. در تهیه رفاه و آسایش، آرامش و نزدیکیهایمان را وسط گذاشتهایم و فدا کردهایم؛ پس جای دلخوری نیست، هر تصمیمی، تاوانی و پاداشی دارد. شاید همنسلان هومن آدمهای خیلی شاد و شلوغی نیستند و سرشان زیاد با فناوری گرم است به این خاطر که ما دست به دست هم دادهایم تا در عصری پیشرفته زندگی کنیم و زیاد سرکاریم و دوریم از هم.
ارسال نظر