به گزارش پارس به نقل از فارسسردار حمید حسام از رزمندگان لشکر ۳۲ انصارالحسین همدان بود که در دوران جنگ در عملیات های مختلفی به عنوان دیده بان و آرپی جی زن حضور داشته است. آنچه می خوانید خاطره وی است از شرکت در حمله رمضان در تیر ۱۳۶۱ که می گوید:

                                               ***

وقتی که ما از تنگه کورک بر می‌گشتیم، آقای همدانی با یک گروه نوزده نفره با مأموریتی شبیه مأموریت ما سراغ قراویز می‌روند، بعد از شناسایی شهدای یازده شهریور، از بالای ارتفاع ۸۱۶ به مواضع عراقی‌ها سرازیر می‌شوند تا از میزان عقب‌نشینی دشمن مطلع شوند. وقتی جلوتر می‌روند، در کنار رودخانه‌ای در تنگ حمام در کمین عراقی‌ها به دام می‌افتند. کار به درگیری تن به تن می‌کشد. بهرام نایینی،‌ که به الله بهرام معروف بود، با یک عراقی گلاویز می‌شود. گوش عراقی را گاز می‌گیرد و با استفاده از فرصت به دست‌ آمده با رگبار گلوله او را می‌کشد. دو نفر از اعضای گروه به اسارت در می‌آیند و بقیه هم موفق به فرار می‌شوند. عراق در آن محور تا ارتفاع بیشگان و تنگه هوان عقب‌نشینی کرده بود.

مدتی بود که همه خبرها از جنوب می‌آمد. بعد از ماجرای آزادی خرمشهر،‌ حالا عملیات رمضان آغاز شده بود و هنوز ادامه داشت. خیلی دوست داشتم سری به جنوب بزنم تا هم خرمشهر آزاده شده را ببینم و هم اگر شرایط مهیا بود، در عملیات رمضان شرکت کنم.

به هر حال، یکی از یگان‌های عمل کننده در آن عملیات تیپ ۲۷ بود و تعدادی از بچه‌های همدان هم در قالب آن تیپ سازماندهی شده بودند. به سپاه مراجعه کردم و از آنها خواستم حالا که در جبهه سرپل‌ ذهاب خبری نیست، اجازه دهند تا به خوزستان بروم. آنها هم نه تنها موافقت کردند بلکه‌ ما را به یک تویوتای لندکروز به رانندگی سعید بادامی معرفی کردند تا معطل وسیله نباشم. اما من در آن سفر تنها نبودم. سعید دو روزی دوست و همسایه روبه‌رویمان و برادرم محمود، که معلم بود و تعطیلات تابستانی را می‌گذراندند، همراه من شدند. صبح پنج‌شنبه، ششم مرداد ۱۳۶۱،‌ از همدان به مقصد خرمشهر حرکت کردیم. در طول مسیر،‌اخبار عملیات رمضان را لحظه به لحظه از طریق رادیو پیگیری می‌کردیم. هر چند گوینده رادیو سعی داشت روند عملایت را موفقیت‌آمیز جلوه دهد، اما آنها که بچه جنگ بودند به خوبی دریافته بودند که عملیات آن‌چنان که باید پیش نرفته است.

وقتی جاده اهواز- خرمشهر را طی می‌کردیم، حجم تردد ماشین‌های نظامی نشان می‌داد که عملات همچنان ادامه دارد. حوالی غروب به خرمشهر رسیدیم. شهر کاملاً در هم ریخته بود. تقریباً تمام ساختمان‌ها ویران و زمین‌های اطراف به میادین مین تبدیل شده بود.

خیابان‌ها پر بود از پوتین و کلا و باقی تجهیزات عراقی، به طوری که به سختی می‌شد با ماشین به راهت ادامه دهی. ناچار تویوتا را در محل مناسبی پارک کردیم و پیاده به راه افتادیم. روبه روی گمرک خرمشهر و درست مقابل ساحل ام‌الرصاص کشتی بزرگی ما را به سمت خود کشاند. کشتی به گل نشسته و از کار افتاده بود. ما نمی‌دانستیم که نیروهای عراقی هنوز در ام‌آلرصاص حضور دارند و از ترس هجوم دوباره ایرانی‌ها پشت نخل‌های فروافتاده سنگر گرفته‌اند. بی‌خر از همه‌جا داخل کشتی پر بود از سلاح و تجهیزات. در سوم خرداد وقتی نیروهای عراقی خود را در محاصره می‌بینند، به تنها راه ممکن برای فرار، که رودخانه اروند بوده، می‌رسند.

رودخانه هشت صد نه نه‌صد متر عرض دارد و شنا‌کردن این مسافت برای آنها ناممکن بوده است. محاسبه می‌کنند که می‌توانند داخل کشتی شوند و لااقل پنجاه متر از عرض رودخانه را طی کرده بعد داخل آب شوند. برای همین تجهیزات همراهشان را داخل کشتی ریخته بودند. با خیال راحت در حال قدم زدن بودیم که ناگهان چند گلوله آر‌پی‌جی به سمت‌ ما روانه شدیم که در خط مقدم هستیم. با عجله کشتی را ترک کردیم و سراغ کارمان رفتیم.

بعد از آن که سری به مسجد جامعه زدیم، برای ملحق شدن به نیروهای تیپ ۲۷ به اهواز برگشتیم. مقر تیپ، داخل دبیرستانی بود به نام شهید مصطفی خمینی که در چهار راه نادری اهواز قرار داشت.

آنجا با رئیس ستاد تیپ، آقای خاکساری صحبت کردیم و گفتیم که «تک‌تیرانداز هستیم و قصد داریم در عملیات شرکت کنیم.»

او گفت که «برای شرکت در عملیات باید سری به قرارگاه تاکتیکی تیپ بزنید. قرارگاه کنار جاده اهواز - خرمشهر است و خط عملیاتی تیپ هم در پاسگاه زید.»

اما، چون هوا تاریک شده بود، قرار شد شب را در مدرسه بمانیم و صبح فردا حرکت کنیم.

شب جمعه بود و مراسم دعای کمیل. اتفاقاً دعای آن شب را حاج آقا انصاریان که به منطقه آمده بود خواند. فضا. فضای تهجد و مناجات بود. خیلی از بچه‌ها تا صبح بیدار بودن و نماز شب می‌خواندند. ما هم در کنار آنها حظ و بهره کافی را بردیم.

جمعه هشتم مرداد، بساطمان را جمع کردیم و با ماشین خودمان به طرف قرارگاه تاکتیکی حرکت کردیم. قرارگاه در ایستگاه حسینیه و سمت راست جاده اهواز - خرمشهر قرار داشت.

جاده شلوغ بود و انواع موتورها و خودروهای نظامی در حال رفت‌ و آمد بودند و تمام منطقه زیر بمباران مداوم هواپیماهای عراقی قرار داشت. در آن هیاهو کسی نبود که بتواند برای ما تصمیمی بگیرد و ما تا غروب آفتاب تنها شاهد آمد‌و‌شد نیروها و تخلیه شهدا و مجروحین عملیات بودیم.

وقت نماز شد. آنجا یک خاکریز بزرگ دایره شکل بود. نیروها خسته از خط برگشتند و داخل به نماز جماعت ایستادند. معمولاً وقتی هوا رو به تاریکی می‌رفت، حجم پرواز جنگنده‌های عراقی هم کمتر می‌شد،‌اما آن روز به محض آغاز نماز، میگ‌های عراقی سررسیدند. در یک لحظه، صدای شیرجه هواپیماها گوش منطقه را کر کرد و به دنبال آن گرد‌و خاک تمام فضا را گرفت.

بمباران که تمام شد، در کمال ناباروری دیدم حتی یک نفر هم از جایش تکان نخورده است. یکی از راکت‌های هواپیما، درست پشت خاکریز دایره‌ای شکل به زمین خورده و خوشبختانه هیچ ترکشی به بچه‌ها اصابت نکرده بود. خاطره آن نماز به شیرینی در کنج ذهنم باقی ماند. نمازی که هرگز شکسته نشد.

به ما گفتند اگر می‌خواهید به خط مقدم اعزام شوید، باید خود حاج همت را ببینید. حاج همت در سنگر فرماندهی بود. داخل سنگری شدیم که دو فانوس آن را روشن کرده بودند. نمایی که از حاج همت در ذهنم مانده، چهره‌ای معصوم با سر و رویی خاک خورده و پیراهن شور زده است. لباس سبز سپاه پوشیده بود و انگار آماده رفتن است. سلام و علیک کردیم. گفتیم «ما بچه‌های همدان هستیم و می‌خواهیم به خط مقدم برویم. آقای نیکومنظر هم ما را می‌شناسد.»

حاج همت با خنده گفت: «شناسایی لازم نیست،‌اما خیلی دیر رسیدند در پاسگاه درگیری شدید است. الام آرپی‌‌جی زن‌ها با موتور می‌روند و تانک‌های دشمن را می‌زنند. توی این شرایط می‌توانید بروید؟»

گفتم: «بله. می‌رویم.»

خداحافظی کردیم و رفتیم تا تجهیزات و امکانات بگیریم. مسئول تجهیزات و تسلیحات گفت که «باید صبر کنید، حداقل یک ساعت.»

من از فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی که پشت خاکریز قرار داشت. بعضی از بچه‌هایی که از جلو آمده بودند و باید خشاب‌ها را خالی تحویل می‌دادند، برای شلیک باقی‌مانده فشنگ‌ها شروع به تیراندازی به طرف دستشویی کردند. از آن میان، چند گلوله به پلیت‌های دستشویی اصابت کرد. آنجا ترس من از مردن نبود، ترسم از این بود که مبادا بلایی سرم بیاید که مایه آبروریزی باشد.

به هرحال جان سالم به در بردیم و رفتیم برای تحویل گرفتن اسلحه. مسئول تسلیحات گفت «من شما را نمی‌شناسم.»

گفتیم که «خود حاج همت ما را فرستاده.»

گفت: «خب، اگر ایشان فرستادند، برید از او دست خط بگیرید.»

با عجله به طرف سنگر فرماندهی رفتیم. آنجا به ما گفتند «حاج همت چند دقیقه پیش رفت جلو.»

برگشتیم و شروع کردیم به عجز و التماس که البته فایده‌ای نداشت. پیرمردی آنجا بود که ظاهراً‌ به تازگی از خط مقدم برگشته و کمی ترسیده بود. وقتی اصرار ما را دید،‌ آمد جلو و گفت: «کجا می‌خواهید بروید؟ آن جلو همه را درو می‌کنند. بچه‌ها تار و مار شده‌اند. یک چوب دستی به ما داده‌اند و می‌گویند با این به جنگ تانک بروید.»

سعید دو روزی که بچه بذله‌گویی بود گفت: «حاج آقا حالا این چیزی نیست. این آخوندها به این هم قانع نیستند، می‌گویند باید به سینه رفت زینجا تا فلسطین.»

یعنی، تا فلسطین باید سینه‌خیز برویم. پیرمرد که از شوخی سعید خوشش نیامده بود، گفت «شما هم عقل درست و حسابی ندارید.»

اوضاع و احوال نشان می‌داد که قصه عملیات رمضان رو به پایان است. برای همین،‌ سوار ماشین شدیم و افتادیم توی جاده تا خود را به نزدیک خط مقدم برسانیم. اما، هر چه جلوتر می‌رفتیم موتور و تویوتا و کامیون بود که به عقب می‌آمد. از هر کس سؤال می‌کردیم، از شهادت و اسارت بچه‌ها خبر می‌داد. چیزی که آنجا جالب بود، این بود که چون تویوتای ما لندکروز بود و از این نوع تویوتا معمولاً فرماندهان استفاده می‌کردند، در جاده جلوی ما را نمی‌گرفتند.

پس از طی مسافتی به جایی رسیدیم که امکان ادامه مسیر برای ما نبود و البته مطمئن شده بودیم که رفتن ما فایده نخواهد داشت. ماشین را کناری پارک کردیم. چند دقیقه‌ای به تماشای اوضاع و احوال منطقه نشستیم چیزی که بسیار مشهود بود، بازگشت موتور‌سوارانی بود که به شکل تیم‌های دو نفره آر‌پی‌جی زن، جلوی پاسگاه زید عراق رفته بودند. و بیشترشان مجروح، بعد از یک درگیری سخت تن و تانک به عقب برمی‌گشتند. بعد برگشتیم و یک راست رفتیم به همدان.