خواستگاریهای شگفتانگیز
البته که فهمیده بودم یک خبری هست اما نمیخواستم چیزی بگویم، چون نمیخواستم سورپرایزش را خراب کنم!
به گزارش پارس به نقل از همشهری آنلاین ناخدا حلقه را گرفت و با چشم نیمهبسته نگاهی بهش انداخت و سرش را به نشانهی نه تکان داد
روز ولنتاین مارک ازم پرسید برویم با هم دوری بزنیم؟ و وقتی ازش پرسیدم کجا؟ گفت: «خودت میفهمی!» این بود که سوار ماشین شدم و او یک چشمبند سمتم گرفت و گفت: «این رو بذار رو چشمت».
البته که فهمیده بودم یک خبری هست اما نمیخواستم چیزی بگویم، چون نمیخواستم سورپرایزش را خراب کنم!
چشمبند را زدم و راه افتادیم و همینطور راندیم و راندیم و بعدِ چندساعتی من تنگم گرفت. گفتم: «میشه یه لحظه نگه داری؟» و او گفت: «تو همین کارت رو بکن.»
و یک بطری دولیتری داد دستم. درست همین موقع بود که صدای بوق گوشخراشی را شنیدم. چشمبندم را برداشتم چون دیگر واقعا بس بود و صبرم سرآمده بود.
دیدم که وسط اقیانوسایم، روی یکی از این لنجهای زبالهکش. پرسیدم: «قضیه چیه مارک؟» و دیدم مارک زد زیر گریه و گفت: «راهو گم کردم.
اصن نمیدونم کجاییم. خیلی میترسم.» گفتم: «میخواستی کجا ببریمون؟» و مارک گفت: «اون کافههه که برای اولین بار توش همدیگه رو دیدیم.» گفتم: «اون که فقط چهار تا خیابون اونورتر از آپارتمانمونه.
چطوری تونستی انقد گم بشی؟» و مارک گفت: «تو رو خدا الان دعوام نکن!» خلاصه از ماشین پیاده شدیم و ناخدا را پیدا کردیم که تقریبا انگلیسی بلد نبود و قبول هم نمیکرد که کشتی را برگرداند.
برای همین مارک یک حلقه با نگین الماس از جیبش بیرون آورد که لابد میخواست بدهد به من، و به ناخدا گفت: «اگه این رو بهت بدیم، میبریمون به خشکی؟»
ناخدا حلقه را گرفت و با چشم نیمهبسته نگاهی بهش انداخت و سرش را به نشانهی نه تکان داد. دیگر معلوم بود که کارمان ساخته است، چون هیچ راهی برای تماس گرفتن با خانوادههایمان نداشتیم و درواقع روی آن کشتی اسیر شده بودیم.
بالاخره آنقدر رفتیم که رسیدیم به گویان و پیاده شدیم و سفارت آمریکا را پیدا کردیم. پرچم را که دیدیم، خیالمان راحت شد و اشک توی چشمهای هردویمان حلقه زد و همان موقع مارک گفت «با من ازدواج میکنی؟» و من گفتم: «بله!»
منبع:همشهريداستان
ارسال نظر