پايگاه خبري تحليلي «پارس»- آرزو رستم‌زاد- از روزهایی که اعظم فانی پا به پای پرستاران و پزشکان داوطلب، در پشت جبهه فعالیت می‌کرد، 30سال می‌گذرد. برای او اما زمان در سال‌های نخست دهه 60 متوقف شده. سال‌هایی که در تهران دانشجو بود و در خوزستان، پرستار جنگ. جنگ زندگی خیلی‌ها را عوض کرد؛ آن‌هایی که عزیز از دست دادند، آنهایی که جانشان را برداشتند و خانه و زندگی‌شان را جا گذاشتند، و آنهایی که هرچه داشتند توی دست گرفتند و به جبهه رفتند... اعظم فانی از دسته سوم بود. دختر 20ساله آن روزها، آجر به آجر زندگی اش را با جنگ روی هم چید. رشته تحصیلی اش را به خاطر جنگ انتخاب کرد، به خاطر جنگ از خانواده اش دور شد و به خاطر جنگ، 5سال از بهترین سال‌های عمرش را زیر رگبار و صدای انفجارهایی که در یک قدمی‌اش رخ می‌داد سپری کرد. او حالا پنجاه و یک ساله است و یک دهم از عمرش را در جبهه‌ها سپری کرده. دفاع مقدس اما سهمی بیشتر از یک دهم در زندگی اعظم فانی داشته است. سهمی که او با عبارت «انسان سازی» توصیفش می‌کند و گفتن از آن روزها را رسالت خود می‌داند. می‌گوید: «نمی‌شود از پرستاری گفت و از حضرت زینب(س) نگفت. حضرت زینب(س) که نماد پرستاری در تاریخ هستند، دو حرکت مهم انجام دادند. یکی حراست از بازماندگان کربلا و پرستاری از آنها و دیگری رساندن پیام کربلا به بازماندگان. من معتقدم که همین رسالت پیام رسانی، بر دوش پرستاران دیگر، در زمان‌های دیگر هم قرار دارد. من تا به حال خاطراتم را از جبهه‌های جنگ هیچ جا بازگو نکرده ام اما این وظیفه را بر خود می‌بینم که به تأسی از حضرت زینب(س) پیام دفاع مقدس را برسانم.»پای صحبت‌های اعظم فانی نشستیم و در آستانه سوم خرداد، روز آزادسازی خرمشهر عزیز از خاطرات پرستاری در بحرانی ترین روزها و سال‌های دفاع مقدس شنیدیم:

وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد، من محصل بودم و در زادگاهم، شیراز زندگی می‌کردم. فرزند بزرگ خانواده بودم و روحیه انقلابی در خانه مان وجود داشت. اما مدت زیادی نگذشته بود که شیرینی پیروزی انقلاب با جنگ تحمیلی در کام مردم تلخ شد. من از همان زمان، در قالب بسیج مساجد شروع به فعالیت کردم و مثل بقیه خواهران، کارهای تدارکات و پشتیبانی مثل آماده‌سازی غذا و پوشاک و... را برای جبهه‌های جنگ انجام می‌دادم. فضایی که آن زمان حاکم بود برایم جذابیت زیادی داشت. می‌دیدم بچه‌هایی که در بسیج مساجد فعالیت داشتند، به جبهه‌ها اعزام می‌شدند و در برخی موارد شاهد شهادتشان بودم. حال و هوای خاصی ایجاد شده بود و من تشنه خدمت در جبهه بودم. اما بانوان نمی‌توانستند به عنوان رزمنده به جبهه اعزام شوند. در نتیجه سعی کردم راهی پیدا کنم که پایم به جبهه باز شود. تصمیم گرفتم پرستار شوم.

 همه 20 انتخابم پرستاری بود
کنکوری که من در آن شرکت کردم، اولین کنکور بعد از انقلاب فرهنگی بود. 100هزار نفر شرکت کرده بودند و 10هزار نفر می‌توانستند دانشجو شوند. در آن زمان باید لیست انتخاب رشته را همزمان با ثبت نام کنکور پر می‌کردیم. 20 انتخاب داشتیم و من همه 20انتخابم پرستاری بود. در نهایت در رشته پرستاری دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شدم و به تهران آمدم. در آن زمان به خاطر شرایط جنگ و نیاز شدید به پرستار، دوره آموزش پرستاری تا مقطع کاردانی بود و این برای من ایده آل بود. چون من به دنبال یک رشته زودبازده بودم تا بتوانم سریع به پایان برسانم و به جبهه بروم.

 تلفن زدم گفتم به جبهه می‌روم
در دانشکده با ورودی‌های سال 58آشنا شدیم که عضو تیم اضطراری ستاد مصدومین و مجروحین جنگ تحمیلی بودند. این ستاد توسط وزارت بهداشت تشکیل شده بود و اعزام گروه‌های پزشکی را به جبهه مدیریت می‌کرد. این آشنایی مقدمه ساز شد تا بعد از دو ترم تحصیل در سال 63 برای اولین بار به جبهه اعزام شوم. از تلفن عمومی با خانه تماس گرفتم و گفتم که به جبهه می‌روم. خوشبختانه خانواده حامی ام بودند و هیچ مخالفتی نداشتند. این طور بود که من با گروهی از دانشجویان پزشکی و پرستاری یا فارغ التحصیلان این رشته‌ها راهی جنوب شدم.

 دنبال راحتی نبودیم
مقصد خوزستان بود. سوار هواپیمای نظامی C330 شدیم که با تمام هواپیماهایی که قبلاً دیده بودم فرق داشت. هواپیما صندلی نداشت و یک دالان بزرگ بود که در اطراف آن سکوهای برزنتی متحرک تعبیه شده بود. صدای بسیار آزاردهنده‌ای از موتورش شنیده می‌شد و در انتهای بدنه، در خروج وجود داشت. از این هواپیما برای انتقال کادر درمانی و مجروحان و شهدا استفاده می‌شد. به همین دلیل باید فضای داخلی به گونه‌ای بود که بتوان در آن تخت مستقر کرد. آنقدر هیجانزده بودم که هیچ کدام از این‌ها برایم آزاردهنده نبود. من و بچه‌هایی که همراه بودند، دنبال شرایط خوب و راحت نبودیم. شرایط رزمنده‌ها را در تلویزیون دیده بودیم و می‌دانستیم چه چیزی در انتظارمان است. به اهواز که رسیدیم ما را در قالب گروه‌هایی به نقاط مشخصی اعزام کردند. برادرها به خط مقدم فرستاده شدند و خواهران در نقاهتگاه‌ها مشغول کار.

 از دست و پای بریده تا شکم بیرون ریخته
نقاهتگاه‌ها به فضاهایی گفته می‌شد که تا حدودی امن بود و مجروحان را به آنجا انتقال می‌دادند تا بعد از رسیدگی‌های اولیه به وضعیتشان به شهرهای دیگر و بیمارستان‌ها اعزام شوند. مثلاً یک سالن ورزشی را خالی کرده بودند و بغل به بغل تختخواب در آن چیده بودند. ما وظیفه داشتیم که در کمتر از یک ساعت، رزمندگان مجروح را آماده اعزام کنیم. رزمندگان با آسیب‌های شدید می‌آمدند. دست و پای قطع شده، امعا و احشای بیرون ریخته، پیکرهای متلاشی، چیزهایی بود که زیاد می‌دیدیم. سطح جراحت‌ها آنقدر وسیع بود که برای شست‌وشوی زخم سرم‌ها را سوراخ نمی‌کردیم، بلکه پاره می‌کردیم و سرم را عین آبی که توی سطل باشد روی زخم می‌ریختیم.
شاید الان در شرایط عادی اگر بیماری با آن وضعیت داشته باشم، از موقعیت بترسم اما در آن زمان اصلاً نمی‌ترسیدم. مدد الهی بود که آن طور مقاومت و شهامت پیدا کرده بودیم. فشار کار آنقدر زیاد بود که حتی نمی‌رسیدیم فکر کنیم چه موقعیت ترسناکی است. فقط مشغول کار بودیم وگرنه ممکن بود یک لحظه غافل شدن از وضعیت، به قیمت از دست رفتن یک مجروح تمام شود. باید تمام مدت در «زمان حال» بودیم و با سرعت مجروحان را مداوا می‌کردیم.

 کار کردن تا مرز بیهوشی
خواب و خوراک برایمان معنا نداشت. استراحتمان به قدر یک ساعت خواب شبانه بود و ناهار و شام سرپایی. یادم می‌آید که یکی از دوستانمان 3شبانه روز مستمر کار کرده بود. بدون اینکه یک دقیقه بخوابد. آخر سر وقتی از هوش رفت و زمین افتاد، حاضر شد چند ساعتی دست از کار بکشد و استراحت کند. البته در آن فضا فقط کادر درمانی نبودند که از جبهه پشتیبانی می‌کردند. تعدادی از مادران شهدا و رزمندگان هم به نقاهتگاه‌ها آمده بودند و از کادر درمان پشتیبانی می‌کردند. هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند. از نظافت نقاهتگاه گرفته تا شستن لباس‌ها و ملحفه ها. ما رزمندگان را تنها نگذاشته بودیم و مادرها، ما را.

 خواهر نترسی‌ها!
با اینکه کم تجربه بودم و باید برای مداوای رزمندگانی با جراحت‌های بالا آماده می‌شدم، اما این خود رزمنده‌ها بودند که به ما روحیه می‌دادند. تجربه خیلی از کارها را نداشتم و تا جایی که خودم را می‌شناختم، دختر حساس و پرعاطفه‌ای بودم که در مقابل هر مسأله‌ای واکنش احساسی نشان می‌داد. اما فضای جنگ و جبهه ناخواسته آدم را مقاوم می‌کرد. انگار روح بزرگ شهدا روحیه و مقاومت ما را بیشتر می‌کرد. یادم هست اولین باری که قرار بود خونگیری کنم، رزمنده‌ای می‌گفت: خواهر نترسی ها. راحت کارت را انجام بده. آنها حتی روی تخت نقاهتگاه هم برای همدیگر ایثار می‌کردند. سراغ هر رزمنده‌ای که می‌رفتیم، با هر شدت جراحتی می‌گفت من حالم خوب است. همرزم ام که روی تخت کناری خوابیده بیشتر به کمک احتیاج دارد. سراغ او برو. می‌شد این جو معنوی و ایثارگرانه را دید و تأثیر نگرفت؟

 حکایت هفت سین‌های جبهه
اعزام‌های ما پی در پی بود و از 5تا 15 روز در جبهه می‌ماندیم. یک ساک کوچک برزنتی داشتم که وسایل ضروری‌ام را در آن چیده بودم. به محض آنکه فراخوان می‌دادند، ساک را برمی داشتم و می‌رفتم جبهه. در این بین، سه چهار نوروز را هم در جبهه گذراندم و همیشه مقید بودم که سفره هفت سین را برپا کنم. حتی اگر هفت‌سین مان کامل نبود یا شباهتی به سین‌های سفره بقیه مردم نداشت. هفت سین ما با سوند و سرم و سرنگ و سوزن کامل می‌شد.

 تمام راه میگ‌ها بالای سرمان بودند
ما را یا با هواپیما اعزام می‌کردند، یا قطار یا اتوبوس. درهواپیما که می‌نشستیم، میگ‌های عراقی هر لحظه ممکن بود ما را هدف بگیرند. در اتوبوس‌ها وضع بدتر بود. میگ‌ها درست بالای سرمان بودند. با سر و صدای زیاد می‌رفتند و یک منطقه را بمباران می‌کردند و ما همه این‌ها را به چشم می‌دیدیم. در طول مسیر راننده مجبور بود چند بار اتوبوس را متوقف کند تا مسافران پیاده شوند و به محض رفع خطر دوباره آنها را سوار کند و جاده را ادامه دهد.

 بدن‌های سیاه ورم کرده
سخت ترین جای کار وقتی بود که عراق شیمیایی زد. روزی را که برای اولین بار با مجروحین گاز خردل رو به رو شدم فراموش نمی‌کنم. سالن پر شده بود از بدن‌های مشکی متورم براقی که روی تخت خوابیده بودند و از ریه‌هایشان صدای قل قلی شبیه قلیان شنیده می‌شد. درد زیادی داشتند و حتی اندام‌های داخلی شان از کبد و کلیه گرفته تا قلب و ریه ورم کرده بود. سطح هشیاری شان پایین بود و عمرشان کوتاه. در لحظه شهید می‌شدند؛ یکی بعد از دیگری. تا به این مجروح رسیدگی می‌کردی، مجروح دیگری شهید می‌شد. یکی را احیا می‌کردی و هنوز تمام نشده، باید مجروح دیگری احیا می‌شد.

 خاطراتم هر لحظه تکرار می‌شوند
بلافاصله بعد از کاردانی، در مقطع کارشناسی پرستاری دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی مشغول تحصیل شدم و بعد از آن در مقطع کارشناسی ارشد این رشته، در دانشگاه تربیت مدرس پذیرفته شدم. در سال 67 ازدواج کردم و خوشبختانه همسرم خیلی راغب به این گونه فعالیت‌های من بود.  بعد از جنگ، جبهه برای من عوض شد و وارد فضای آموزش شدم. بعدتر هم وارد کار ستادی دانشگاه شدم و الان سال هاست که کار بالینی نمی‌کنم و نیروی ستادی در دانشگاه علوم پزشکی ایران هستم. امروز وقتی فیلم‌های دفاع مقدس را می‌بینم، خاطرات آن دوران برایم لحظه به لحظه تکرار می‌شود. انگار نه انگار که سی و چند سال گذشته باشد. وقایعی که از سر گذشت، در ذهن من مربوط به گذشته نیست. انگار که در زمان حال اتفاق افتاده باشد.

 مسیری برای ساخته شدن
پرستاری در جنگ پیش از آنکه یک تجربه کاری باشد، یک مسیر برای ساخته شدن بود. دفاع مقدس انسان را در مسیر ساخته شدن قرار می‌دهد. مسائل مادی برایش کمرنگ می‌شود و معجزه را به چشم می‌بیند. روایت‌های من حتی یک گوشه از شرایط واقعی جنگ هم نبود.
وقتی کلمه‌های امداد الهی، ایثار و مقاومت را به زبان می‌آوریم، شاید فقط یک کلمه باشد. اما ما این کلمات را زندگی کرده‌ایم. با همه وجود لمس کرده‌ایم و اعجاز خداوند را در قدرتی که برای مواجهه با آن شرایط دشوار به ما داده بود، دیده‌ایم.