به گزارش پارس به نقل از باشگاه خبرنگاران خبر 270 شهید که آورده‌اند را شنیده‌اید؟
175 غواص را با دستان بسته یافته‌اند، یعنی شهادت دسته جمعی.
عده‌ای‌شان حتی جای جراحت نیز نداشته‌اند و این به این معناست که برادران قابیلی‌مان زنده‌ به گورشان کرده اند.


در آن لحظه که خاک روی چشمها و دهانت ریختند به چه می‌اندیشیدی؟
برادرم در آن لحظه که زنده به گورت کرده‌اند به دستان لرزان مادر و چشمان پدر می‌اندیشیدی که چگونه تو را راهی این سفر کرده‌اند.
به چشمان منتظری که هر روز برای سلامتی‌ات دعا می‌کردند یا به قلبی که زین پس فقط باید با یادت روزگار بگذارند و سالها چشم به در بدوزند و برای بازگشتت دعا کند.
در آن لحظه به کدام چهره می اندیشیدی؟

به همسرت که بعد از تو و بدون حضورت چگونه روزگار می‌گذارند یا به فرزندت که باید باقی راه را بدون حمایت پدرانت به تنهایی طی کند.
شاید هم در آن دم چهره‌ی پیر جماران را به یاد آوری که چگونه امیدش به پیروزی شما و سربلندی این خاک بوده و هست و چقدر متاثر خواهد شد از شنیدن مفقود شدن 175 غواص به یکباره آن هم در خاک دشمن و چه دردناک خواهد بود برای رهبرت.
برای فرزندانی که نمی‌دانند سایبان دراز پدر از این دنیا رخت بر بسته‌ است یا نه و آیا این تنهایی و بی‌کسی گرد یتیمی ست که برسشان نشسته یا باید چشم به راه پدری باشند که به سفری طولانی رفته و بازخواهد گشت.
*قرآن و کاسه آب

برادر هابیل‌ام ، روز اعزامت به یادت هست؟
پدر از زیر قرآن با دلی نگران عبورت داد تا در پناه قرآن برای آزادی خاکت به مبارزه بروی و مادر با چشمانی اشک‌بار کاسه‌ی آبی برای بازگشت بی‌خطر و بی‌بلا به پشت پایت ریخت تا بازگردی تا آرامش خانه‌اش باشی اما ، اما دوباره دیدنت عمریست که آرزوی چشمان منتظرش شده است و پدری که پس از بی‌خبری چند سالی بیشتر نداشتنت را تاب نیاورد و رفت.
حال مادر تنها به امید بازگشت تو زنده است به امید دیداری که با یک بوسه به رویت در کنار پیکرت جان دهد.
اما افسوس که آمدنت خیلی به درازا کشیده و امروز هم که آمده‌ای بردستان مردم این شهر و در تابوت در پیش چشمانش خوابیده‌ای.
*چند استخوان و دیگر هیچ

مادرم! قد و قامت رعنای پسرت سایبان سال از نظرت محو نشد اما امروز که بالای تابوت او نشسته‌ای چه می بینی؟
چند استخوان خاکی و یک جمجمه پر از خاک را در یک پارچه‌ی سفید پیچیده‌اند به تو می گویند این همان یل رشید توست که امروز بعد از سالها به خانه بازگشته و می دانند که تو انتظار سالهایت را در آن تابوت نمی بینی اما هنوز هم این استخوان‌ها بوی پسرت را می‌دهند.
درست است که به علی‌اکبر امام حسین (ع) شبیه شده اما هنوز هم می شود یل زیبایت را تصور کرد .
جمجه‌ی سرش را روی سینه می گذاری و می‌بوسی، اطرافیان می‌ترسند که با این حالت از پا درایی، اما تو امروز را بهترین‌ روز زندگی ات می دانی، روزی که گم شده‌ات را دوباره یافته‌ای و در آغوش می‌کشی، خاک‌های سرش را می‌تکانی و بر چشمان زیبایی که دیگر نخواهی دید بوسه می‌زنی، انتظاری که این سالها پیرت کرده است اینگونه به سر آمده است.
دختری که کنار تابوت پدر می نشیند و به استخوان‌های سرد چشم دوخته‌ است، استخوان دست پدر را به روی سرگذاشته تا نوازش و گرمای دستان پدر را که هم سالانش برایش گفته‌اند تجربه کند و چه تجربه‌ی سختی است لمس دستان پدری که دیگر حتی گوشت به استخوان ندارد.

*ادامه راهت یا راحت؟

آن روز که علم بر دست و مسلح پای به میدان نبرد می‌گذاشتی آرزو داشتی راهت را ادامه دهیم، آرزو داشتی تا پای جان مانند تو برای خاک و ناموس و وجب به وجب این سرزمین و پاسداری از دین همیشه در میدان نبرد حق علیه باطل حاضر باشیم.
از روزگار تو و آرزویت برای این خاک، قریب به سی سال گذشته و در این سه دهه، ما سه نسل که قرار بود راه تو را ادامه دهیم هر کدام به طریقی از معبری که برایمان باز کردی گذشته‌ایم و خیلی از ما به قولی ک به تو داده بودیم عمل نکرده‌ایم.
آری شرمنده‌ایم که به جای ادامه راهی که تو پیش پای ما گذاشته‌ای و آن چیزی جز استقلال و ازادی این خاک و پاسداری از اسلام نبود گاهی راه دیگری را در پیش گرفته‌ایم.
شرمنده‌ایم چون قرار بود "راهت " را ادامه دهیم اما فقط و فقط "راحت" ادامه داد‌ایم.