موقع برگشتن از کربلا، بعد از کلی پیاده اومدن و از نفس افتادن تو جاده به سمت نجف

دم دمای غروب... وسط شلوغی باور نکردنی و سرگردونی عجیب و گرد و خاک زیادی که شده بود، چند تا ماشین رو دیدیم که چند صد متر اونورتر پارک بودن. خانواده گفت برو ببین اون ماشینا ما رو نمی برن... تا اومدم برم، گفت بیا حسنا رو هم بغلت کن ببر، شاید ببینن بچه بغلته قبول کنن...