از صفحه اجتماعي عمار ذابحی
به ما نيومده سقا باشيم؟
حاجي با يک کلمن آب از راه رسيد . نفس نفس مي زد. عمامه از سرش برداشت و عرق پيشاني اش را با آستين پيراهن خاکياش پاک کرد.
گفتم:« خسته نباشي حاجي ، شما چرا؟»
گفت:« به ما نيومده سقا باشيم ؟»
خجالت کشيدم . ليوان آبي به من تعارف کرد . گرفتم ، اما لبهاي خشک خودش، باز هم مرا خجالت داد.
حاجي از راه رسيد. يک نصفه قالب يخ تو بغلش بود. عرق سر و صورتش را خيس کرده بود. نتوانسته بود آن را پاک کند. يخ را که گذاشت روي گونيهاي سنگر ، افتاد به جان سر و صورتش. لبهايش باز هم خشک بود. عمامه اش خيس عرق.
حاجي از راه رسيد . يک دبه بيست ليتري آب رو هنوز لبهاش .......
هدیه به روح شهدای که با لب تشنه شهید شدند
ارسال نظر