خودم خواستم اینجا باشم... پس غر نمیزنم

پدرم می‌گفت «بیا برو زیر دست عموت آرایشگری یاد بگیر». می‌گفت «فنیه که همیشه همرات میمونه و با یه قیچی و شونه به کارت میاد». می‌گفت «سربازی هم که بری اگر بفهمن آرایشگری بلدی بجای برجک، می‌فرستنت آرایشگری و کارت راحت‌تره». بنده خدا هر استدلالی می‌آورد تا من قبول کنم. دوازده سیزده سالم بود. نرفتم. یعنی ‌می‌رفتم ولی می‌پیچاندم و دل بکار نمی‌دادم. چیز زیادی هم یاد نگرفتم و کم‌کم بی‌خیالی من پدرم را از صرافت انداخت. همانطور که دوست داشت یک رشته ورزشی را به جد دنبال کنم که  نکردم. خوشم نمی‌آمد. دانشگاه هم مهندسی قبول شدم اما دل به درس ندادم. دوست نداشتم مهندس شوم. دوست نداشتم بروم در معدن یا چیزی شبیه آن کار کنم. گفت «بیا ببرمت و پیش خودم دستت را بند کنم»؛ هنوز هم می‌گوید. این یکی را هم محترمانه رد کرده‌ام.

اما از همان اول خوره نشریه زدن بودم. در مدرسه روزنامه دیواری می‌زدم. دبیرستان که بودم پدرم در می‌آمد تا با «زرنگار» نشریه بزنم. دانشگاه هم اگر می‌رفتم برای همین کارها بود. دوست داشتم کتاب بخوانم، بنویسم، نشریه بزنم. هنوز هم همینطورم.

می‌خواهم بگویم اینجایی که هستم به اراده خودم بوده. اگر کار دیگری نمی‌کنم بخاطر این است که یا عرضه‌اش را نداشته‌ام یا دوستش نداشتم. دوست داشتم همینجا باشم که هستم. دوست داشتم روزنامه‌نگاری کنم و کتاب بخوانم و اگر شد بنویسم؛ که همین کارها را هم می‌کنم. پس اگر مشکلی هست –که هست- حق غر زدن ندارم!

این را هم به خودم می‌گویم و هم به بقیه رفقایم. ماها یا عرضه کار دیگری نداشتیم، یا کار دیگری را دوست نداشتیم یا اینکه بخاطر دغدغه‌مان اینجا هستیم که البته فکر می‌کنم قسمت سوم کمی خوش خیالی است! کسی هم مجبورمان نکرده بود که اینجا باشیم، پس اگر مسئولان به روزنامه‌نگارها مثل میرزابنویس‌های دفترشان نگاه می‌کنند، اگر حق التالیف کتاب چیزی در حد به سخره گرفتن شعور نویسنده است، مردم حال کتاب خواندن ندارند و کتابمان اگر دو سه چاپ بفروشد باید کلاهمان را بیاندازیم بالا، اگر برای امرار معاش مجبوریم صبح تا عصر کار کنیم و بعد آخر شب با بی‌حالی و خستگی به عشقمان –کتاب خواندن و نوشتن- بپردازیم و... چیزیست که خودمان خواسته‌ایم.

من خودم خواستم نه آرایشگر باشم و نه مهندس و کاسب و نه کارمند، پس باید مثل مرد پای این انتخابم بایستم؛ و می‌ایستم به عون الله!

حالا هم دیگر دنبال پیدا کردن پخش کننده برای «آقازده عزیز» نیستم. نه حالش را دارم و نه رویش را که هی به این و آن بگویم که آقا بیا کتاب من را پخش کن. جالب است که هر کس از دور می‌بیند می‌گوید که بابا فلانی و فلانی که از «رفقایت» هستند و پخشی دارند و شرکت دارند و... کتاب را مثل آب خوردن پخش می‌کنند دیگر! اما از این خبرها نیست. همانطور که از غر زدن و ناامید بودن و سرخورده شدن هم خبری نیست. خودم با یکی دو تا از «رفقایم» آستین همت بالا زده‌ایم تا کتاب را پخش کنیم. حالا اینکه همان حق التالیف ناچیز را هم که خیلی بهش احتیاج داشتم، داده‌ام برای خریدن کتاب و پخش کردنش، اصلا مهم نیست. مهم این است که من خودم خواستم اینجا باشم، در مرکز دنیا. فقط همین مهم است...