تاکسی نگاری

امشب سوار یک مسافرکش شدم انگار پیکان بود نمره شخصی.دیدم دیوانی روی داشبورد گذاشته انگار دیوان سپاس همدانی.

با اشاره به دیوان گفتم:چ طوره؟

انگار داغشو تازه کرده بودم گفت: از اول تا آخرش رو زیر رو کردم دیدم نه چیزی برای گفتن نداره، شعر باید نخودی به این آش اضافه کنه، یه حالی بده، حال مردمو خوب کنه... نه.

بعد چند نمونه از بیابانکی و زحمت کش و وو گفت، آره حال آدمو خوب می کرد.گفتم: همه می گفتند آقاسی شعراش فنی نیست، ضعیفه ولی می بینی چطور شعراش تو زبان مردم می چرخه؟

گفت : آره؛ ای دو سه تا کوچه زما دورتر/ کاش که همسایه ما میشدی/نام تو بردم لبم آتش گرفت/شعله به دامان سیاوش گرفت/بسختی  جدا شدیم میگفت بعضی اوقات ماشینو بر میدارم میام مسافر کشی  که یکی پیدا بشه دو کلام از این حرفا بزنیم

پینوشت: 
خدا رحمت کند آقاسی را. برادر عزیزم  ناصر قاسمی خیلی زیرپای آقاسی می نشست که کتابی چاپ کن این شعرها ازبین نرود تا اینکه یک شب جایی بودیم یه بچه هنوز مدرسه نرفته آمد شعرهای آقاسی را با همان سبک خودش اجرا کرد.

آقاسی گفت:اینا دیوان منن.