" الهی رضاً برضاتک و تسلیماً لامرك "

تنها هفت روز از تشییع جنازه ی عباس گذشته بود که بند پوتین هایش را محکم کرد و در آستانه ی در ایستاد. هیچ کس چیزی نگفت، اما نگاه ها یک به یک با او حرف می زدند و او به خوبی منظورشان را می فهمید.

علیرضا صبر کن – مادر! هنوز داغ برادرت تازه است. بابا! هنوز تربت مزار عباس خشک نشده علیرضا عباس که رفت، تو بمان...

ساکش را از زمین برداشت و زیپ اورکتش را بالا کشید.

- عباس که رفت، برای خودش رفت. مگه شهادت را تقسیم می کنند که سهمیه خانواده ی ما فقط عباس باشه؟!

هیچ کس نمی توانست حرفی بزند یا جوابی بدهد. همه، فقط ایستاده بودند و با نگاهشان بدرقه اش می کردند.

برای آخرین بار برگشت و گفت: «منو کنار عباس دفن کنین و روی سنگ مزارم بنویسین:

" الهی رضاً برضاتک و تسلیماً لامرك "

همه ي  وصیتش همین بود.

راوی: خواهر شهید ین عباس و علیرضا عاصمی