نگهبان جلوی در، جلوی جوانک بسیجی را گرفته بود. مردم جمع شده بودند که ببیند سرانجام این رویارویی چه می‌شود.

نگهبان با تحقیر به صورتش که افتاب سوخته شده بود، نگاه کرد و پرسيد: «مگه جوش اوردی؟ كجا برادر؟:»
بسیجی با لبخندی کوچک گفت: «با برادر احمد محمدی كار دارم».

نگهبان دوباره پرسید: «سلاح داری همرات؟ باید تحویل بدی»

جوانک بسیجی گفت: «بله» سلاح دارم اما تحویل نمیدم.

نگهبان با عصبانیت پرسید : «چرا؟»

و بسیجی گفت: برای اين كه ما مسلح به الله اكبريم...