به گزارش پارس به نقل از  جوان‌آنلاين؛ رهبر معظم انقلاب بهمن‌ ماه سال قبل میزبان عده‌ای از رزمندگان قدیمی جبهه‌های جنگ بودند. مجلسی که ساعتی قبل از ظهر آغاز شد و تا نماز ظهر و عصر ادامه پیدا کرد. کسانی که برای كار به جبهه رفته بودند؛ تا آنجا كه عباس دست طلا در پاسخ به سوال نويسنده كتاب مبني بر اينكه آيا به شهادت فكر مي‌كرديد؟ مي‌گويد:« آن قدر کار زیاد بود که من وقت نداشتم به شهادت فکر کنم!»
 
 
عباس علي باقري معروف به عباس دست طلا يا عباس فابريك در خصوص ديدار با آقا و شنيدن اين عبارت از زبان مقام معظم رهبري مي‌گويد: در آن ملاقات حدود 35 نفر بوديم. مدت‌ها طول كشيد تا آن ملاقات خصوصي برايمان فراهم شد. وقت نماز ظهر بود. نماز ظهر و عصر را با آقا خوانديم و بعد هم يكي‌يكي شروع به صحبت كردند تا اينكه نوبت به من رسيد؛ از طريق اتحاديه كه مرا به آقا معرفي كردند. ايستادم، سلام كردم و گفتم آقا من از ابتداي جنگ اين كارها را انجام دادم هم در اهواز و هم در تهران. يكباره آقا گفتند: من شما را مي‌شناسم. خشكم زد، مكثي كردم كه آقا فرمودند: شما عباس دست طلا نيستي؟ من اصلا نتوانستم جواب دهم. با خود گفتم آقا عباس دست طلا را از كجا مي‌شناسد؟ آقا فرمودند: من كتاب شما را دو مرتبه خواندم. بهت زده به آقا نگاه كردم كه فرمودند كتاب خيلي خوب و جالبي است. گفتم حاج‌آقا اگر كتاب را خوانديد كه من جزئي از كارهاي را كه انجام شده در كتاب گفتم. اين موضوع براي من و همه جالب و حيرت‌انگيز بود. يك نفر هم از ارامنه با ما بود كه آقا از او هم تشكر كردند و فرمودند من در آنجا به آنها سر زدم و به تعميرگاه‌ها رفتم. آن احساس خوبي كه در محضر آقا داشتم، تا چند روز با من بود.
 
عباس دست طلا كه قبل از جنگ تحميلي به عباس آلماني و عباس فابريك معروف بود، در خصوص نحوه گردآوري عباس دست طلا مي‌گويد: سردار مشايخي با من ملاقاتي داشت. او نمي‌دانست كه من به جبهه رفته‌ام اما حاج‌آقا آذر افشار اطلاع داشت كه به جبهه رفته و 70 درصد جانبازي دارم. وقتي به منزل او رفتم گفتم اين كتاب‌هاي شما در رابطه با چه كاري است؟ گفت: در رابطه با جنگ. گفتم: من هم آن هشت سال را مرتب به جبهه رفتم. همين موضوع شد كه موضوع گردآوري خاطراتم شكل بگيرد. نامه‌ها و عكس‌هاي مرا ديدند و بسيار مشتاق نوشتن شدند. 
 
باقري به خاطرات ناگفته و غبار گرفته نيز اشاره مي‌كند: بخشي از خاطراتم به دست فراموشي سپرده شده و اگر به چاپ دوم برسد برخي از خاطرات ديگر را كه به ياد آورده‌ام بيان مي‌كنم. 
 
او همچنين خاطره‌اي را كه در كتاب بازگو نشده برايمان بيان مي‌كند: ماشين‌ها به غنيمت گرفته شده را براي بازسازي به جزيره مجنون مي‌برديم. يك روز كه تازه جزيره افتتاح شده بود و گوسفند ذبح كرده بودند، با يكي از بچه‌ها سوار موتور شديم تا دوري بزنيم كنار قهوه‌خانه‌اي ايستاديم و مشغول تماشاي گوسفندان بوديم كه هواپيمايي بالاي سرمان قرار گرفت. من از ترس اينكه ما را نزند،گازش را گرفتم و رفتم و بلافاصله درست نقطه‌اي را كه ما در آنجا قرار داشتيم، زدند. نيم ساعت ديگر برگشتيم به قهوه‌خانه. پرسيديم اين جا را زدند، چه شد؟ گفتند: يك موتور دو ترك پودر شد كه نه موتور پيدا شد نه آدم‌هاي. آن آنچنان جاي ما را زدند كه آنها نتوانستند تشخيص دهند ما از آنجا فرار كرديم در آن نقطه گودالي عميق ايجاد شده بود.
 
باقري در پايان مي گويد: من از كساني كه در گردآوري اينگونه خاطرات تلاش مي‌كنند، تشكر مي‌كنم. همچنين اشخاصي كه در آن دوران برادروار آمدند و جان و مال خود را به ميدان آوردند. همه كارهاي ما در ان روزها خدايي بود. من راضي هستم هنوز هم هيچ چيز براي ما فرقي نكرده، اين مملكت براي ما عزيز است و اجازه نمي‌دهيم كسي به ما خيانت كند.