پیرغلامی که دخترش زنده شد+ عکس
پدرم در بازار بالای چهارپایه میرود و به حضرت اباالفضل میگوید از شما مرده زنده کردن از ما نوحه خواندن. بعد روضه حضرت عباس را میخواند. مادربزرگم آن زمان منزل ما بوده، ایشان تعریف میکرد که بعد از اینکه پدرت به بازار رفت و دقایقی گذشت، دیدم در حال تکان خوردن هستی، به مادرت گفتم نگاه کن بچه تکان میخورد.
به گزارش پارس به نقل از عقیق، حاج اکبر سادات سرکی (ناظم) بی گمان سرسلسله ذاکرین مخلص اهل بیت است. نام او را همه به نیکی یاد می کنند. اما نه به خاطر صدایش و نه به خاطر سبک هایش که به خاطر اخلاص و صفای باطنش. بدون تردید راز ماندگاری سبک ها و اشعار او در همین پاکی روحش نهفته است.
گفت و گو با پسر مرحوم ناظم
حاج اکبر آقای ناظم نام شناخته شده ای برای مردم است، به همین دلیل هم خیلی از مردم دوست دارند جزئیات بیشتری از زندگی ایشان بدانند.
حاج آقا اکبر ناظم سال ۱۲۸۸ در تهران به دنیا آمدند. دو ساله بودند که برادرش مهدی به دنیا آمد و ۴،۵ سالگی پدرشان را از دست دادند. مادر ایشان هم حافظ قرآن بود. آنگونه که من ایشان را به خاطر دارم خانم فوق العاده متدینی بودند. حاج آقا ناظم هم در همین فضای قرآنی و مذهبی رشد کردند. ۱۵ ساله بودند که از هیئت اصلی قنات آباد جدا شدند.
چرا جدا شدند؟
اصلا رسم است که کوچک ترها خودشان شروع می کنند به تشکیل دادن هیئت جدیدی به نام نوباوگان یا نوجوانان. در واقع جزو همان هیئت قنات آباد بودند. ما خودمان هم اقدام به تشکیل هیئتی به نام نوجوانان قنات آباد کردیم. که ما در واقع نسل سوم آن هیئت بودیم.
ایشان هم به همراه حاج حسین رستگار یا همان حاج حسین خیاط معروف، حاج آقا روشن، آقای مقدسیان، آقای جباری، شاطر اکبر تیموری و بقیه افرادی که هم سن شان بودند، هیئت را تشکیل دادند. ابوی فقط ناظم هیئت بود. ناظم هیئت بودن یعنی میان دار و همه کاره هیئت بودند. بعد از مدتی هم حاج ناظم خودش شروع به خواندن نوحه می کند.
ایشان با اینکه سواد نداشتند و سوادشان قرآنی بود ولی حافظه عجیبی داشتند. آن زمان ایشان یک مغازه داشتند و شغل شان علافی بود، علاف هم به کسی می گفتند که در کار علف و یونجه و خرما و… بود و حالا به بیکاره ها می گویند علاف. ولی در قدیم به علف فروش می گفتند علاف.
جایی خواندم که نوشته شده بود مادرشان به ایشان تاکید کرده بودند که نمی خواهم پولدار شوید و دوست دارم نوکری دستگاه امام حسین (ع) را انجام بدهی.
بله! نمی دانم چطوری باید بیان کنم ولی ببینید پدر من خیلی کار کرد، ولی انگار خدا اجازه نمی داد که او پولدار شود. نمی دانم چرا؟ شاید یک مشکلی هم که داشتند، این بود که هرکسی از او می پرسید پول داری « نه» نمی گفت. تا اینکه سال ۱۳۳۸ بود که حاج آقا کرابیان که از مدیران راه آهن بودند می خواستند به عنوان کارمند استخدامش کنند، شب خواب دیده بود که آقا امام حسین (ع) گفته بود ناظم مال ماست و شما حق ندارید این کار را بکنید. برای همین است که من می گویم مسائلی پشت پرده هست که از عقل ما خارج است.
خاطرم هست به ایشان می گفتیم حاج آقا نزدیک محرم است، شعرها را بگویید که ما دَم آن را بنویسیم، می گفت به موقع اش به موقع اش، بعد به یکباره نیم ساعت مانده که به مسجد و هیئت برویم، شعر پشت شعر می خواندند و ما می نوشتیم.
ببینید ایشان سواد نداشتند، نمی دانستند عروض و قافیه و سجع و… چیست. ولی خیلی خوب شعر می گفتند. وقتی عربی دم می داد ما می ماندیم از کجا آمده است؛ وقتی نه عربی بلد است نه سوادی دارد. این فوز عظیمی بود که امام حسین (ع) به ایشان می دادند.
یکی از چیزهایی که در شخصیت حاج آقا ناظم مشهود است، تربیت خانوادگی ایشان است، شاید بتوان گفت ایشان مصداق همانی باشد که می گویند عشق حسین را از شیر مادر گرفتم.
خدا مادر بزرگ ایشان (مادر مادری شان) را رحمت کند، ایشان سیده بودند، ارج و قرب زیادی بین همه داشتند. همیشه می گفتند اکبر اگر راهی به جز راه امام حسین (ع) بروی بچه من نیستی. طبیعت های مادری است که فرزند را حساس می کند.
یکی از مسائلی که شاید این روزها مغفول مانده باشد رابطه مداحان و روحانیت است. من شنیدم که آقای ناظم با مراجع و روحانیت رابطه خوبی داشتند؟
ایشان خیلی با آیت الله بروجردی رابطه نزدیکی داشتند. آیت الله بروجردی علاقه عجیبی به ابوی داشتند. ایشان هم همینطور. خیلی به قم می رفتند. حتی زمانی که آیت الله بروجردی می خواستند مسجد اعظم را افتتاح کنند ابوی را دعوت کردند، برخی اطرافیان آیت الله هیئت های دیگر را پیشنهاد داده بودند ولی ایشان قبول نکرده بودند و گفته بودند فقط هیئت قنات آبادی ها. ما ۲۰ شب در مسجد اعظم قم روضه می خواندیم.
پس از فوت آیت الله بروجردی هم ابوی دائما به قم می رفتند که ببینید چه کسی را مرجع تقلید خودشان کنند. خیلی ناراحت و سردرگم بود تا اینکه سال ۱۳۳۸ یا ۱۳۳۹ بود، یک سال بعد از فوت آیت الله بروجردی، خواب دید و صبح که بیدار شد هراسان آماده شد تا به قم برود. گفتم حاج آقا کجا؟ گفت به قم می روم. گفتم چه خبر است، گفت مرجع ام را پیدا کردم. خواب دیدم یک آقای روحانی وارد خانه شد، یک شمشیر هم دستش بود، آن زمان اخوی من شیرخوار بود. گفت ناظم این سرباز من است بدون وضو به او شیر ندهید. گفتیم چه کسی بود، گفت حاج آقا روح الله. رفت قم و بلافاصله برگشت و گفت که مرجع تقلیدم آیت الله خمینی (ره) است. بعد از آن ما با ایشان آشنا شدیم و رابطه ابوی با ایشان شکل گرفت.
رابطه ابوی شما و امام خمینی (ره) چگونه بود، چقدر به هم نزدیک بودند؟
رابطه خوبی داشتند. خاطرم هست مرحوم شهید عراقی پس از واقعه فیضیه قم در سال ۴۲، تلفن کرد و گفت ناظم کار دیگری از ما بر نمی آید هرکاری در تهران کردید شما کردید. به حاج عباس هم تلفن کرد که شما هرکاری می توانید در تهران بکنید. همان ۱۵ خرداد هم حاج آقا ناظم آن دم معروف « یحیی الخمینی یحسن الزعیم الاعظم» را دادند، اصلا در بازار این شعر را دم دادیم.
پدرتان به چه چیزهایی مقید بودند و شاه کلید مشی هیئتی ایشان چه بود؟
شاه کلید رفتار هیئتی ایشان ادب و تواضع بود. این بزرگ ترین حسن یک هیئتی است. برایشان فرقی نمی کرد این حاجی فلانی است یا آن یکی کارگر است. قنات آباد یک « علی پیش پیشی» داشتیم که مقداری روانی بود. یکی از دوستان می گفت یک بار وقتی این علی به هیئت آمده بود دیدم حاج ناظم کفش های گلی او را برداشت و داشت با آرنجش گِل های کفش او را پاک می کرد، گفتم حاجی چرا این کار را می کنی؟ گفت این هم مهمان امام حسین (ع) است. اگر می دید کسی به هیئت نمی آید و گرفتاری و کار را بهانه می کرد، می گفت بیا یک چایی بخور و برو تا اسمت را امام حسین (ع) بنویسد. تواضع و ادب ایشان مثال زدنی بود.
یعنی با این اخلاق می خواستند شاگرد اول کلاس امام حسین (ع) باشند؟
بله! وقتی بساط امام (ره) را راه می اندازی، خودت در کردار و رفتار باید سرلوحه باشی. قدیم ها می گفتند وقتی حاج ناظم در بازار راه می رود انگار مجسمه امام حسین (ع) دارد راه می رود؛ مردم می گفتند نه اینکه ما بگوییم. مردم خلوصش را دوست داشتند. همه چیزش را برای امام حسین (ع) می گذاشت، امام هم خوب دستشان را گرفتند.
حاج آقا در بین روضه های کربلا به کدام روضه علاقه داشتند؟
ایشان روضه وداع حضرت زینب را خیلی دوست داشتند و حساس بودند. معتقد بودند حضرت زینب حجت خداست. چرا؟ چون تمام کائنات به فرمان حجت خدا هستند. وقتی که حضرت زینب در کوفه می گفت زنگ شتران از صدا افتاد یعنی چه؟ یعنی قدرت خدا! حاج آقا ناظم هیچ وقت روضه باز نمی خواند، همیشه حاشیه می خواند و از کنارش رد می شد. آنقدر قشنگ و ظریف روضه می خواندند که آدم لذت می برد. نباید که هر واقعیتی را مستقیم گفت. کسر شان ائمه است. حضرت اباالفضل (ع) را خیلی دوست داشتند. یک بار نشد که شعری بگوید در حدی که این اهل بیت را کوچک کند هرچه گفت بالایشان برد.
حاج آقا شاگرد هم تربیت می کردند؟
چندتا بودند که می آمدند و می رفتند ولی تنها کسی که باقی مانده، حاج قاسم قنات آبادی است.
فقط شعرهای خودشان را می خواندند یا شعرهای دیگران هم بود؟
نه محدودیتی قائل نبودند شعرهایی که می خواندند ناب بود. یک کتاب از شعرهای ایشان چاپ شده است.
زندگی محرم و صفر ابوی چطور بود؟ معمولا مداحان در این دوماه حال خاصی دارند.
حالشان دگرگون می شد، چند روز قبل از محرم شروع می شد. از ۱۵روز قبل از محرم دگرگون بودند. همه ما اینطوری بودیم. این خیلی مهم است که بدانیم اگر یک محرم بگذرد شاید محرم دیگر را نبینیم، برای همین است که باید این محرمی که هستی را دو دستی نگه داری.
از آخرین سال های زندگی شان هم به ما می گویید؟
ایشان زندگی معمولی ای داشتند، تا اینکه در بازار سر مسائل انقلاب جر و بحث شان شد و بعد که به خانه برگشتند، سکته کردند و در بیمارستان بستری شدند. سال بعدش هم فوت کردند. خیلی قشنگ مرد. اول ماه رجب سال ۱۳۶۳ یعنی ۱۴ اسفند، خانه اخوی کوچکم بودند. صبح بیدار شده بودند نماز اول وقت و دعا را خوانده بودند، اخوی می گفت دیدیم حاج آقا رنگ و رویشان پریده، به بیمارستان جرجانی رفته بودند. دکترا آمدند و نوار قلب گرفتند و دیدند حالش بد نیست. بعد همانطور که روی تخت بودند گفته بود، پای من را رو به قبله دراز کنید. بعد می خوابند چشم هایشان را می بندند. پرستارها شیون می کردند و می گفتند کسی را ندیدیم که آنقدر قشنگ بمیرد. همانطور که می خندید و صحبت می کرد گفت پای من را رو به قبله دراز کنید.
گفت و گو با دختر مرحوم ناظم که در کودکی شفا گرفت
روایت هایی از مریضی و شفایافتن من مطرح می شود، من هرآنچه درخصوص این اتفاق بوده را از مادر و برادرانم شنیدم. مادرم می گفت یک ماهی بود که مریض بودی و هرچه حکیم و دوا می کردیم فایده نداشت. تا اینکه یک روز ظهر که پدرت درحال رفتن به بازار بود، یک لحظه دیدیم که سیاهی چشم هایت رفت و سفید شد، صورتت سفید و رنگ پریده شد. می گفت با اینکه به پدرت نشانت دادیم ولی خیلی راحت برخورد کرد و گفت عیبی ندارد، عبا را روی دوشش انداخت و به بازار رفتند. پدرم در بازار بالای چهارپایه می رود و به حضرت اباالفضل می گوید از شما مرده زنده کردن از ما نوحه خواندن. بعد روضه حضرت عباس را می خواند. مادربزرگم آن زمان منزل ما بوده، ایشان تعریف می کرد که بعد از اینکه پدرت به بازار رفت و دقایقی گذشت، دیدم در حال تکان خوردن هستی، به مادرت گفتم نگاه کن بچه تکان می خورد.
پدرم هم بعد از روضه خواندن کسی را به منزل می فرستد که حال من را جویا شود و وقتی متوجه می شوند که من خوب شده ام و خبر به بازار می رسد همه به سمت خانه ما سرازیر می شوند، مادرم می گفت خانه قیامت شده بود.
این روایتی است که مادرم که الان هم در قید حیات هستند برای من تعریف کردند، ولی خب متاسفانه روایاتی از این ماجرا بیان شده است که مثلا ۱۰ ساله بوده، مرده بوده و… که هیچ کدام درست نیست. اصل روایت همین است که خود من برایتان تعریف کردم. من با همین حس نظرکردگی بزرگ شدم. همه خواهران و برادرانم و حتی فرزندان ما هم با عشق به امام حسین (ع) بزرگ شدند. هیچ کدام شان برای ارباب کم نمی گذارند، آن هم در شرایطی که همه چیز ریا و ناخالصی شده است.
زمان ما خاطرم هست یک ماه مانده به محرم همه به خانه ما می آمدند، نوحه خوانی می کردند، از هفتم محرم حال حاج آقا منقلب بود، لباس عربی می پوشید و پای برهنه در این بازار راه می رفت، فرقی نمی کرد برف و باران باشد، گرم باشد یا سرد، این عادت شان ترک نمی شد. با حال نزاری این روزها را می گذراند، اسم ارباب می آمد، ابر بهار می شد و اشک می ریخت.
من حتی معتقدم پدرم می دیدند و می خواندند. یک روز بالای چهارپایه نوحه شان را فراموش کرده بودند بلافاصله چشمشان را می بندند و یکباره شروع می کنند به خواندن.
خلاصه اینکه آبروی پدرمان و آبروی ما از آبروی اهل بیت و امام حسین (ع) است. هرچه داریم از محبت اهل بیت است. حتی یکبار دیگر امیرالمومنین هم من را شفا داد. چندسال پیش مریضی سختی داشتم، از بیمارستان که به خانه آمدم، گفتم خدایا اگر می خواهی من را ببری ببر ولی زیر دست نامحرم نینداز. شب خواب دیدم که حاج آقا را در خواب دیدم، کنارشان هم مولا امیرالمومنین ایستاده بودند. خواب دیدم که چهار دست وپا از اتاق بیرون آمدم و عبای مولا را گرفتم، از خواب پریدم و به بدنم دست کشیدم دیدم آرام است، اصلا انگار نه انگار که مریض هستم.
پدرم را روز عاشورا بیهوش به خانه می آوردند، شب شام غریبان در خانه ما اصلا برق روشن نمی کردیم ولی محرم همین امسال در تلویزیون مداحی را نشان می داد که بیشتر از مداحی تئاتر بازی می کرد. امام حسین (ع) برایشان محل پول درآوردن شده است. در همین حسینیه قنات آباد که بابای من بنیانگذار آن بود افرادی هستند که چشم دیدن پدر من را ندارند. عکس پدرم را برداشتند. ما ناراحت نیستیم که چرا عکس را برداشتند، ناراحتیم چون دستگاه امام حسین (ع) جای بخل، کینه و حسد نیست. عکس حذف شود، اسم و نام حاج آقا که از دل ها نمی رود.
پدرم عزت و آبروی ما بود. الان هم به این صداوسیما توصیه می کنیم به جای این مراسم هایی که نشان می دهد به بازار و هیئت قدیمی برود، پدرم همیشه می گفت این کرکره ها قیمت دارد.
گفت و گو با رضا رستگار، از آشنایان خانوادگی حاج ناظم
حاج آقای ناظم از شاگردان اول کلاس درس عاشورا و اباعبدالله الحسین است. اکبر ناظم این پیرغلام مکتب عاشورا، در تمام زندگی خود لحظه ای از مرام امام حسین (ع) دست نکشید و سعی کرد که در تمام کارهای خود امام حسین (ع) را به یاد بیاورد. امام حسین (ع) ، برای مرحوم ناظم یک عشق بود و او حاضر بود تمام زندگی خود را برای این عشق بگذارد.
اهل بیت (ع) نیز پاداش این همه محبت این نوکر خود را دادند و من بارها و بارها شاهد عنایت اهل بیت به مرحوم ناظم بودم. روزی ایشان در حال عبور از بازار بودند که به یکی از اهالی بازار که با حالتی گرفته در جلو مغازه خود نشسته بود، فرمودند اگر می خواهی مشکلت حل شود، رو به حرم سه بار بگو یا اباعبدالله، که ان شاالله مشکل کارت حل شود. این بنده خدا می گفت که من فراموش کردم و ناگهان بعد از نماز مغرب یاد حرف ناظم افتادم و این کار را انجام دادم و همان لحظه کسی در خانه را زد و مشکل من را حل کرد. این نشان دهنده بزرگی این فرد بود. همانطور که عرض کردم ناظم از شاگرد اول های مکتب امام حسین (ع) است. ویژگی دیگر ایشان به ویژه در مراسم عزاداری رعایت ادب و اخلاق بود. ایشان کوچک و بزرگ را به یک شکل می دید و هیچ گاه بین نوکرهای امام حسین (ع) فرق نمی گذاشت که این اخلاق او، برگرفته از مرام امام حسین (ع) بوده است. دنیا دیگر کمتر کسی همچون حاج اکبر ناظم به خود خواهد دید.
*
ارسال نظر