به گزارش پارس به نقل از مهر: میرزا کوچک خان جنگلی، پیش از آنکه در ۱۱آذرماه ۹۲سال قبل کشته شود و دربار رضاخان با سر بریده او عکس بگیرند، به خانه مراجعت کرد تا برای آخرین بار همسرش را ملاقات کند.

جریان آخرین دیدار میرزا و همسرش را ابراهیم فخرایى در کتاب سردار جنگل، از قول یکى از نزدیکان میرزا که در خانه میرزا حضور داشت این طور روایت می کند:

اوضاع مان از همه جهات مغشوش و نا معلوم است. خطر از همه سو احاطه مان نموده و در معرض طوفان حوادث قرار گرفته ایم. جریانات آینده بقدر کفایت مبهم و تاریک به نظر می رسد و امکان این هست که باز تاریک تر شود و تو گناهی نداری جز اینکه همسر من هستی و سزاوار نیست بی سرپرست و بلاتکلیف بمانی و زندگی ات سیاه و تباه شود یا خدای نکرده در معرض خطر قرار بگیرد. در حقیقت حیف است که هنوز از گلستان زندگی گلی نچیده دچار خزان حوادث شوی و از طراوت و جوانی ات بی بهره بمانی در حالی که (طلاق) حلال همه ی این مشکلات است و تو بعد از طلاق به حکم شرع و عرف مجاز خواهی بود شالوده نوینی را برای زندگی آینده ات بریزی.

همسرش گفت من این پیشنهاد را نمی پذیرم. زیرا مایل نیستم به پیمان شکنی و بی وفائی متهم شوم، قبول این تکلیف در حقیقت به معنی تن در دادن به ملامت ها و سرزنش های مردم است. من اگر این پیشنهاد را بپذیرم مردم به من چه خواهند گفت. آیا نمی گویند هنگام خوشی و اقبال روزگار، با شوهرش انباز بود اما زمان بروز مصیبت ناسازگار گشته است؟

نه نه – تسلیم به چنین امری به من گوارا نیست. من زن بی حقوقی نیستم و تو را هنوز روی پله شهرت و افتخار می بینم. درست است که بین زنان، افراد هوس باز و پیمان شکن نیز یافت می شوند لیکن اکثریت با افراد باگذشت و با حقیقت و با شخصیت است که لوح ضمیرشان از وسوسه های شیطانی پاک و منزه است من که به مراتب از فرزانگی ات آگاهم از آنچه بر من گذشته است تاسفی ندارم و به آنچه به من وارد خواهد شد نیز راضی هستم زیرا به خدای عادل رئوف توکل دارم و همه پستی ها و بلندی ها و تحولات را از سرچشمه مشیت او می نگرم.

سر بریده و یخ زده میرزا کوچک خان در دربار رضاشاه

من با زندگی ساده و شرافتمند توام با فقر و قناعت خو گرفته ام و چون آمیخته به ریا و تصنع نیست، آن را محبوب و لذت بخش می شمارم و معتقد هستم که بهترین لذات جهان هستی، راحتی روح و آسایش وجدان است.

تو اگر زنده بمانی خدای بزرگ را سپاسگزار خواهم بود از اینکه به کالبدم روح تازه دمیده است و اگر از پای در آئی که طلاق خدایی خود به خود جاری شده است- با این همه محال است به پیوند دیگری در آیم و شخص دیگری را به همسری برگزینم و مطمئن خواهی بود که عهد خود را تا لب گور ادامه خواهم داد {این را گفت و های های گریست و اشک از دیدگانش جاری شد} .

میرزا از این حالت همسرش، سخت منقلب و متاثر گردید و از او پوزش طلبید و شخصیت و نجابتش را ستود و گفت: درس ادب و انسانیت را باید از طبقه شما آموخت زیرا روح و قلبتان از درک حقایق زندگی سرشار است. من زنی به نجابت و سلامت نفس و قدرت فهم و درایت تو کمتر دیده ام با اینکه دهقان زاده ای بیش نیستی معهذا می بینم که در خلال گفته هایت حقایق غیرقابل انکاری نهفته است.

نمونه امضای میرزا کوچک خان

از اینکه وضع مادی ام اجازه نداد که یک زندگی آسوده ای مطابق شانت فراهم کنم شرمنده ام و از اینکه در شدائد روزگار و دشواری های وارده بر من همچون کوه ثابت و پایدار مانده و با این همه، ذره ای از غم خواری و مهر و محبتت نکاست از تو سپاسگذارم. معنی همسر و شریک همین است نه آنچه به دروغ بعضی ها ادعا می کنند، چه بسا زنان محیلی که به غلط و از روی خودستائی متظاهر به صفاتی می شوند که از آنها به کلی عاری اند و چه بسا زنان پارسائی که با داشتن همه ی سجایای اخلاقی ادعائی ندارند و لب از لب نمی گشایند. من تو را به نام یک زن شرافتمند و انسانی که در درجه کمال است می ستایم و از داشتن چون تو همسری که حقایق زندگی را با همان مقدار شعور دهقانی اش درک می کند به خود می بالم. شاید این هم جزء مشیت الهی باشد که امید و آرزوهای چندین ساله ام زیر تلی از حوادث و آلام زندگی مدفون شوند ولی این آخرین کلام را باید بدانی که چون همسرت دزد نبود لاجرم از مال دنیا نیز چیزی نیاندوخت خیلی چیزها درحقم گفته اند اما تو که از همسرت حتی برای روزگار نامعلوم و ابهام آمیز آینده ات کوچکترین ذخیره ای دراختیار نداری بهتر از هرکس دیگر می توانی درباره ام قضاوت کنی من از تو راضی ام که هیچگاه من را مورد مواخذه و سرزنش درباره آن چه نداشته ام قرار نداده ای و از خدای بزرگ خواهانم که از این بزرگواری و کف نفس که مظهر تقوی و فضیلت است از تو راضی باشد تنها چیزی که از دارائی دنیا در اختیار دارم یک ساعت طلا است که یادگار هدیه انور پاشا است من اینک آن را به تو می بخشم که هر وقت زنگ ش به صدا در آمد به خاطرات گذشته رجوع کنی و همسر آزرده و حسرت بر دل مانده را به یاد آوری!

این را گفت و با چشمانی اشک آلوده از همسرش خداحافظی کرد.