سعه صدر مادر شهیدانی که سالها پیکرشان مفقودالاثر بود
«انسیه علینژاد» مادر شهیدان احمد و مهدی و جانباز ۴۵ درصد محمد شیخ الاسلامی است. او از شهادت احمد و مهدی، مفقودالاثر شدنشان، سالها چشم انتظاری و تفحص و شناساییشان بسیار مشتاقانه با ما صحبت کرد.
«انسیه علینژاد» مادر شهیدان احمد و مهدی و جانباز ۴۵ درصد محمد شیخ الاسلامی است. ابتدای تماسمان مادر شهیدان، حجت را بر ما تمام میکند که بعد از گذشت سالها از شهادت فرزندانش دیگر خاطرهای از آنها به یاد نمیآورد تا بتواند برای ما روایت کند، اما همان سؤال اول و دوم کافی بود تا انسیه علینژاد بیهیچ تعلل و لکنت کلامی برایمان از زندگی و شهادت دردانههایش یکی پس از دیگری روایت کند. او از شهادت احمد و مهدی، مفقودالاثر شدنشان، سالها چشم انتظاری و تفحص و شناساییشان بسیار مشتاقانه با ما صحبت کرد. گفتوگوی ما را با انسیه علینژاد پیشرو دارید.
کمی از خود و خانوادهتان بگویید. چه نکات تربیتی را درباره بچهها مورد توجه قرار میدادید که این عاقبت بخیری نصیبشان شد؟
من متولد سال ۱۳۲۰، مادر پنج پسر و سه دختر هستم. همسرم کارگر شرکت ذوبآهن بود. بچهها در خانوادهای مؤمن، متدین و انقلابی بزرگ شدند. همسرم مردی زحمتکش بود که تأکید زیادی بر رزق حلال داشت و همیشه میگفت نان حلال تأثیر زیادی بر عاقبتبخیری بچههایمان دارد. محبت اهل بیت (ع) در جان بچهها ریشه داشت. پسرها هم از همان ابتدا در کنار پدر طوری تربیت شدند که در مسیر کسب رزق حلال قرار گرفتند و رسم جوانمردی و خدمت به خلق خدا و رضای خدا را آموختند.
با شروع جنگ تحمیلی، چند نفر از بچهها راهی شدند؟
محمد، احمد و مهدی خودشان را به جبهه رساندند. اولین رزمنده خانهام محمد بود که بعد از مدتی حضور در جبهه در سال ۶۱ در عملیات الیبیتالمقدس فتح خرمشهر به افتخار جانبازی نائل شد. بعد از او احمد و مهدی راهی شدند که به ترتیب در سال ۶۳ و ۶۶ به شهادت رسیدند و بعد از سالها مفقودالاثری و بیخبریمان هر دو در یک سال تفحص و شناسایی شدند. من سالها چشم انتظار آمدن بچهها بودم که خدا را شکر آمدند و مرا از دلتنگی در آوردند.
محمد به عنوان بسیجی به جبهه رفت؟
بله، خوب به یاد دارم یک روز برای ناهار مهمان داشتم. برادرم که خودش هم شهید شده است (علیاکبر علینژاد) به خانه ما آمد و گفت خواهر چه میکنی؟ گفتم خوبم. گفت محمد هم که جبهه رفت؟! گفتم محمد! نه! محمد که سن و سالی ندارد. گفت «خودم دیدم که میدان امام داخل اتوبوسهای اعزامی به جبهه نشسته است. من با او خداحافظی کردم و روحانی برایشان داشت سخنرانی میکرد.»
من تا این حرف را شنیدم یکی از دخترهایم را که شیرخواره بود بغل کردم و سمت میدان امام رفتم تا محمد را ببینم. الحمدلله به موقع رسیدم و توانستم محمد را ببینم. گفتم مادرجان باید به ما اطلاع میدادی، کاش به پدرت میگفتی. وقتی به خانه آمدم به همسرم گفتم محمد راهش را انتخاب کرد و امروز به جبهه رفت. پدرش گفت خدا پشت و پناهش باشد. بچهها میرفتند و به مرخصی میآمدند، اما مدام فکر جبهه بودند. وسایل و مایحتاج رزمندهها مثل باتری چراغ قوه و... را تهیه میکردند و با خودشان به منطقه میبردند.
کمی از احمد برایمان بگویید.
احمد متولد ۱۰/ ۱۱/ ۱۳۴۴ بود. او تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی با موفقیت سپری کرد. هم درس میخواند و هم کنار پدر کار میکرد. انقلابی و اهل مسجد بود. قرآن را بسیار زیبا میخواند. جنگ که شروع شد، محصل دبیرستان بود. احمد تا دوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. چندین مرحله در جبهه حضور یافت. حضورش در میدان نبرد سبب شد برای همیشه درس را رها کند. او به عضویت سپاه در آمد و در عقیدتی سپاه مشغول بود. زمان جنگ هم در جبهه احکام را به رزمندهها آموزش میداد. یک بار هم مجروح شد و پس از مداوا دوباره به جبهه بازگشت و سرانجام در ۲۳ اسفند ماه ۶۳ در شرق دجله، عملیات بدر، در آبیترین نقطه زمین گمنام ماند.
خاطرهای از روزهای به مرخصی آمدن احمد دارید؟
یک بار احمد به خانه آمد و از ناحیه پا مجروح شده بود. در منزل استراحت میکرد. پا درد امانش را بریده بود. یک روز نزدیک اذان ظهر، عصایش را از من گرفت. گفتم: «کجا میخواهی بروی پسرم؟» جواب داد: «بروم مسجد نماز تا درد پایم از یادم برود!»
عصازنان برای نماز مسجد رفت. یک بار خیلی پکر و گرفته نشسته بود. همسرم رو به احمد کرد و گفت: «چیزی شده که نگرانت کرده؟» سرش را بلند کرد و گفت: «نه!» گفت: «پس چرا چشم دوختی به گلهای قالی و...؟» آهی کشید و گفت: «بابا! نمیدانی چه جوانهایی در جبهه شهید میشوند! این دفعه باز هم چند تا از بهترین دوستانم را از دست دادم!» بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد. از جایش بلند شد و بیرون رفت.
چطور در جریان شهادتش قرار گرفتید؟
آخرین باری که احمد را بدرقه کردم با گریه به همسرم گفتم احمد دیگر برنمیگردد. من میدانم این آخرین باری است که ما او را میبینیم. اسفند ماه سال ۶۳ همزمان با عملیات بدر بود. یک روز خمیر کردم نان پختم و به پسرم مهدی دادم و گفتم ببر سپاه و بگو برای داداش احمد بفرستند. مهدی هم نانها را برد. ۱۱ اسفند بود که از طرف احمد نامهای به دستمان رسید.
او در نامه از من به خاطر ارسال آن نانهای خوشمزه تشکر کرده و نوشته بود مادر جان بچهها اینجا برایت دعا میکنند. سرگرم کارهای عید بوده و از احمد بیخبر بودم. همسرم که کمی نگران شده بود رفت سپاه تا پرسوجو کند، اما دست خالی برگشت. چند روزی از عید سال ۶۴ گذشته بود که با دخترم از منزل یکی از بستگان به خانه بازگشتیم. وقتی به خانه آمدم متوجه شدم همسرم ناراحت است. علت را پرسیدم گفت از سپاه خبر آوردند احمد شهید شده ولی مفقودالاثر است. ما برای احمد چهل و سال هم برگزار کردیم و منتظر شدیم تا پیکرش برگردد.
قطعاً همرزمان و دوستان احمد بعد از شهادتش از مجاهدتهای او برای شما روایت کردهاند، خاطرهای از ایشان به یاد دارید؟
بله. سیدمحمدحسن مرتضوی همرزم احمد بود. پسرم از نیروهای گروهان شهید مهرابی، گردان امام موسی بن جعفر (ع) بود. او برای ما اینگونه روایت کرد: «باید جواب پاتک عراقیها را میدادیم. عراق از جناح راست حمله میکرد. حوالی ساعت دو بود که محمدحسین هراتیان بچهها را خبر کرد به سرعت مقدمات کار را آماده کنند. یک دژ بود که پشت آن شکافی وجود داشت. به داخل آن شکاف رفتیم. شکاف بهسمت دشمن بود و دشمن از سمت راست میآمد و مقر زرهی عراق هم آنجا بود. نیروهای ما با آنها درگیر شدند.
آن زمان به خاطر کمبود امکانات قدرت مانور نداشتیم که از پشت خاکریز مهمات بیاوریم. به نوعی در آن شکاف گیر افتادیم. باید با همان مهمات کم مقابل دشمن میایستادیم. احمد در گروهان مسئول تبلیغات بود، اما هنگام نیاز هر کار دیگری هم به او میگفتند، جواب رد نمیداد. در همان حین یک ترکش به پیشانیاش خورد و خون میآمد. باز هم از پشت خاکریز برای ما نوار تیربار میآورد. گفتم: «احمدآقا! چیزی بگیر و پیشانیات را ببند تا خون بند بیاید!» به پیشانیاش دستی کشید، به خون نگاه کرد و گفت: «خون ما سرختر از خون امام حسین (ع) نیست! خدا کند خون ناقابل ما را بپذیرند!»
احمد وصیتنامهای هم داشت؟
حمد و سپاس خدایی را که ما را از نیست آفرید و نعمت عقل داد و بالاتر از آن نعمت ایمان. حمد و سپاس خدایی را که رحمان و رحیم است. بارخدایا! شهادت میدهم که تو یکتایی و شریکی نداری! محمد رسولالله (ص) فرستاده بر حق توست. شهادت میدهم که بهشت و جهنم حق است. با عرض سلام خدمت خانوادههای شهدای گرانقدر که صابران و شاگردان مکتب امام حسین (ع) هستند. سلام به پدر و مادرم که به رضای الهی راضیاند، چون در کودکیام راضی نبودند خراشی در بدنم ایجاد شود ولی در چنین برهه از زمان به خاطر خدا از جان فرزند خود میگذرند.
خداوند مزد شما را در آخرت میدهد... انسان هر لحظه در حال امتحان است و سرنوشتش را خودش تعیین میکند. امتحانی که تا دم مرگ است و خداوند انسانها را به مال و جانشان امتحان میکند. کاری نکنید که فردای قیامت پشیمان شوید...!ای منافقان کوردل و تنگ چشم! ما فکر همه چیز را کردهایم. این دنیا دیگر جای ما نیست، جای شماست و بهشتتان در این دنیاست. ما برای رضای خدای متعال به صحنه آمدیم، میمانیم تا جان بدهیم.ای منافقان! ما همواره با سلاح ایمان پیش رفتهایم و به قدر ایمان و اخلاصمان خداوند به ما مزد میدهد. از همه حلالیت میطلبم و امیدوارم به بزرگواری خود مرا ببخشند!
شهادت احمد و مفقودالاثریاش مانع حضور مهدی در جبهه نشد؟
خیر. بچهها راهشان را با ایمان و اعتقادی که در وجودشان ریشه کرده بود انتخاب کردند. مهدی بسیجی بود و بسیار پر جنبوجوش. علی پسرم در دل نوشتهای حال و هوای مهدی را در آن روزها اینگونه بیان میکند: «بی قرارترین ما بعد از احمد، مهدی بود و مشتاقتر هم. احمد نیز همچنان بعد از گذشت سه سال در گمنامی جاودانه. خداوند روحش را در دستان خود گرفته بود و از آتش هجران اندکی در آن میدمید تا بسوزد و بسوزد در درد فراق. آتشی که هر شعله اش دروازهای بود بر گلستان بی حد و مرز شهادت و دیدار معبود. آن روز ظهر، صدای اشکهای مهدی بود که عاجزانه از مادر اذن دخول برای ورود به گلستان عاشقی میخواستند. اما دل مادر هنوز در انتظار دیدار احمد بود و ناراضی از دوری مهدی. برادرم محمد نیز حضور داشت. رو به مهدی کرد و گفت: «شما الان نمیخواد بری! احمد رفت و شهید شد! تو بمان!»،
اما پیروز میدان آن روز، اشکهای مهدی بود. مهدی از طرف بسیج به جزیره مجنون اعزام شد؛ یکی از دروازههای گلستان ابراهیم.» یک سال از عضویتش در بسیج میگذشت. او اول دبیرستان بود. در تمام روزهای تحصیل به دنبال فرصتی بود که به جبهه برود. مهارت فنی و انگیزه و انرژی بسیار بالایی برای حضور در جبهه داشت. بعد از برادرش احمد راهی جبهه شد تا اسلحه برادرش بر زمین نماند و رفت. مهدی مهر سال ۶۵ به مریوان اعزام شد. دوره آموزش نظامی را در همان جا سپری کرد. آخرین اعزامش در تاریخ ۲۰ تیرماه سال ۶۶ بود. جزیره مجنون پذیرای بچههای گردان روح الله و مهدی شد و در نهایت هم در سن ۱۶ سالگی مفقودالاثر شد. پسرانم سالها پس از اتمام جنگ مهمان حضرت زهرا (س) بودند.
خبر شهادت مهدی را چه کسی به شما داد؟
بچههای سپاه نمیتوانستند خبر شهادت مهدی را به ما بگویند. گفته بودند یکی جانباز و یکی شهید و مفقودالاثر شده، الان چطور خبر شهادت و مفقودالاثری این شهید را به خانوادهاش بدهیم. تا اینکه از طریق یکی از بستگان در جریان قرار گرفتیم. گفتند مهدی در ۲۹ تیر ماه ۶۶ شهید شده ولی پیکرش در منطقه جا مانده است.
گویی خبر مفقودالاثری مهدی، انتظار بازگشت احمد را هم برایتان سختتر کرد؟
بله. ما خیلی منتظر شدیم که احمد بیاید. منتظر بودیم در میان اسرا باشد، اما خبری نشد. حال و هوای من و بچهها و پدرش در این بیخبری قابل وصف نبود و نیست. برای من بسیار تلخ گذشت. منتظر بودم تا یک نشانی از احمد برایم بیاید که مهدی راهی شد و او هم مفقودالاثر شد. کاری نمیتوانستم کنم. فقط خدا را شکر میکردم و از حضرت زینب (س) صبر میخواستم که خودشان روز عاشورا این همه مصیبت را تحمل کرده بود. ابتدا هم پیکر مهدی و بعد پیکر احمد از راه رسید.
کمی از مهدی برایمان بگویید، چطور فرزندی برای شما بود؟
مهدی سومین پسر خانواده بود. به دلیل علاقهمان به امام زمان (عج) نامش ر ا مهدی گذاشتیم. مهدی مقطع ابتدایی و راهنمایی را در مدارس شهر با موفقیت به پایان رساند. او در کنار برادرش احمد در فعالیتهای سیاسی آن روزها، علیه ظلم وستم رژیم پهلوی، شرکت میکرد. مهدی هفت سال داشت، اما با احمد ۱۴ ساله همپا شده بود. در مسجد، در تظاهرات و در کمک به پدر، هیچ وقت احمد تنها نبود. زمان جنگ هم خاطرات زیادی از زبان دوستان و همرزمانش شنیدیم.
اگر امکان دارد یکی از آن خاطرات را برایمان بازگو کنید؟
حجت الله زارع زاده دوست و همرزم مهدی اینگونه برایمان روایت کرد: «دو گردان روح الله و قمربنیهاشم (ع) از تیپ ۱۲ قائم (عج) در منطقه دزفول مجاور هم بودیم. بچههای شهر در دو گردان بودیم. به رسم و سنت رسولمان و کسب خشنودی خداوند و روحیه خودمان به دیدار هم میرفتیم. آن روز من همراه یکی دیگر از بچههای گردان قمر به گردان روح الله رفتیم. همه بچههای دامغان دور هم نشسته بودند. ما هم به جمعشان پیوستیم.
مهدی هم یکی در میان حلقه عشاق. نگاهش برایم آشنا بود و بوی رفاقت میداد. چند دقیقهای طول کشید تا گره نگاهمان از هم باز شد و زبانمان، بازتر. گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «حجت الله زارع زاده.» او هم گفت: «منم مهدی شیخ الاسلامی ام.»
گفتم: «دوست داری از این به بعد با هم رفیقتر بشیم؟» گفت: «اگه خدا بخواد آره!» نام خدا که بر زبانش جاری شد رفاقتمان رنگ و بویی ماندگار گرفت. همه کارش خدایی بود. هر روز که میگذشت دوستیمان عمیقتر و خوشبوتر میشد. مرحله دوم اعزام، من ماندم و درگیریهای زندگی. مهدی، اما نامش در صف مجنونیان ثبت شد. من ماندم از سر بیچارگی و اضطرار و او رفت از سر شوق و اختیار. ۹ سال انتظار آمدنش فرسوده ام کرد. آغازین روز آشناییمان سرفصلی دردناک بر غم نامه جداییمان بود.»
شهید مهدی وصیتنامهای هم داشت؟
من حقیر از همینجا به این امت بزرگ و عزم آهنین سفارشی میکنم که اگر آن روز امت کوفه رهبرشان را تنها گذاردند، نگذارید نایب امام زمان (عج) تنها بماند. همیشه جبههها را گرم نگه دارید و نگذارید رزمندگان ما در طول خطوط خسته شوند که به راستی خود را در مقابل خون شهیدان مسئول میدانیم اگر بگذاریم این اسلام و این خون شهیدان زیر پا گذارده شود. من خیلی کوچکتر از آن هستم که به این ملت پیام بدهم ولی بهعنوان یک برادر کوچکتر عرض میکنم تا آخرین قطره خون از امام (ره) و خانوادههای شهدا جدا نشوند و همیشه پشتیبان امام (ره) باشند. نباشد زمانی که با دادن این همه خونها برعکس شعار «ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند» عمل کنیم.
ارسال نظر