پدر به روایت پسر/ منزل مرحوم طباطبایی در ماه رمضان، خانه طلبهها میشد
بار سنگینی از مسئولیت را بر دوشش احساس می کند، این را از تمام لحظاتی که حرف از ادامه مسیر پدر میزند، میتوان فهمید.
«آسیدمحمد» پسر بزرگ آسید مهدی طباطبایی، این روزها به اندازه جا پای پدر گذاشته، به جای پدر درب خانه خیابان غیاثی را به روی مردم میگشاید و به یاد پدر نماز جماعت مسجد موسیبنجعفر(ع) را اقامه میکند، اما خودش میگوید که پر کردن جای پدر کار من نیست؛«می دانم بنده یک هزارم آنچه آقاجان بود، نیستم.»
اشک در جای جای این گفتگو مجال سخن را از او میگیرد، شاید چون او از نزدیک روزهای سخت پدر را لمس کرده و دیده است، مانند آن روزی که بعد از اتفاقات سال 88 برای اقامه نماز به مسجد رفت«بعد از نماز خواندن که از مسجد بیرون آمدم یک نفر گفت آسیدمحمد! من اولش فکر کردم حاج آقاست و میخواستم پشت سرش نماز نخوانم! وسط خیابان حالم بد شد و فقط یاد اخلاق آقاجانم افتادم و هیچ نگفتم، سرم را پایین انداختم، گوشهای نشستم و گریه کردم.»
از راز محبوبیت و نفوذ کلام آسیدمهدی که می پرسیم می گوید«حاج آقا سعی می کرد خودش را بسازد و همین خودسازی روی دیگران اثر میگذاشت. حرفها و گفتارها اثر میکرد.»
مشروح این گفت و گو به مناسبت فرارسیدن دومین سالگرد ارتحال مرحوم سیدمحمد مهدی طباطبایی منتشر می شود:
*پس از درگذشت پدرتان، حجتالاسلام و المسلمین طباطبایی، مسئولیت اقامه نماز جماعت در مسجد موسی بن جعفر (ع) برعهده شما گذاشته شد، در یک سالی اینکه جا پای پدر بگذارید، چقدر سخت بود؟ چقدر مسئولیت بود؟
کار بزرگان را نمیتوان انجام داد. مردم همان نگاه و توقعاتی که به حاج آقا داشتند، به بنده دارند که همچون کوه عظیمی بر دوش من سنگینی میکند چون من تجربه و روحیات حاج آقا را ندارم. از سوی دیگر، الان درک میکنم که ایشان چه جایگاهی نزد مردم داشته است.
* منش حاج آقا اینگونه نبود که تنها به خواندن نماز در مسجد اکتفا کنند، در واقع ایشان به نحوی محل رجوع و پناه محل بودند. الان که مسئولیت ادامه راه پدر بر گردن شماست، در رابطه با مردم تا چه میزان احساس مسئولیت میکنید؟ چقدر درگیر مسائل و مشکلات آنها هستید؟
همه سعیام را میکنم که خدمتگزار مردم باشم. زندگی من در قم است و شرایط زندگی خاصی دارم. خیلی خوب نیست که بگویم ولی یک دختر بیمار دارم و شرایطم به گونهای نیست که بخواهم در محیط تهران بمانم. سعی می کنم با همه وجودم بیایم و در خدمت مردم باشم. اگرچه میدانم خلاء آقاجانم پر نمیشود ولی حداقل گوشهای از مسئولیتم در مقابل مردم و فقرا را ادا میکنم.
هر وقت تهران باشم نمیگذارم که در بسته باشد و کسی زنگ بزند. معمولا می گویم در را باز بگذارید. آنچه برایم مهم است اینکه بتوانم بار مسئولیت را با همه وجودم بردارم اگرچه می دانم بنده یک هزارم آنچه حاج آقا بود، نیستم.
*حاج آقا تنها به کمک مالی بسنده نمیکردند وخیلی وقتها محل رجوع اختلافات زن و شوهرها بودند، مردم با ایشان زیاد دردودل می کردند و ... چقدر در این یک سال مثلا اهالی محل برای مشورت پیش شما آمده اند یا حتی دردودل کردن یا حل مشکلات خانوادگی و ...
بله.تا حدی که در توانم است تلاش می کنم گره ای باز کنم. همانطور که عرض کردم نمیتوان جایگاه حاج آقا را پر کرد ولی به تناسب خودم سعی کرده ام که این کار را انجام دهم. گاهی وقتها از باب اینکه وظیفهام است، پولی که در جیب برای رفتن به قم داشته ام را به فقیر کنار منزل دادهام و رفتهام تا بدانند که من در حد وسعم تلاش میکنم.
*از زمانی که پیش نماز مسجد شدید و مردم به شما رجوع کردند تصوری که نسبت به حاج آقا داشتید، تغییری کرده است؟ مثلا اتفاقاتی در دوران حیات حاج آقا رخ داده باشد که شما هم خبر نداشتید؟
بله، خیلی چیزها را نمی دانستم. همین امروز خانم نیکوکاری به اینجا آمدند و داستانی را تعریف کردند. داستان در زمان حیات حاج آقا اتفاق افتاده بود. این خانم دوبار بدون اینکه حاج آقا را بشناسد، خواب می بیند که به او می گویند وجوهات را نزد حاج آقا طباطبایی حل کنید ولی او این کار را انجام نمیدهد. برحسب اتفاق یا حادثه دزد خانه اش را میزند و باز دوباره حاج آقا را خواب می بیند و شکل و شمایل حاج آقا را در خواب نشانش میدهند. داستان را برای حاج آقا تعریف میکند و حاج آقا لبخندی می زنند و می گویند به کسی حرفی نزنید.
*حاج آقا از شهرت خیلی پرهیز میکردند....
همیشه سعی میکردند طبق روایات و با روایات عمل کنند. تأکید داشتند که در مسائل فقهی، فلسفه را دخالت ندهند و فقه را از روایات بیان کنند. نظر مجتهد اعلم برایشان مهم بود. در وصتینامه هم دارند که حتما به مجتهد اعلم رجوع کنید. در وصیتنامه خیلی قید داشتند و بارها هم بیان می کردند. خیلی از مراجع و مجتهدین اعلم هم حمایت میکردند.
*با همه کسانی که در این مدت درمورد حاج آقا صحبت کردم از سیاسیون، اهالی محل، دوستان ایشان و ...بر مردمی بودن ایشان تأکید داشتند، اینکه ایشان خیلی مراجعه کننده داشتند. مثلا آقای نقویان و حاج آقا ابوترابیفرد میگفتند ماه رمضان خانه حاج آقا، خانهطلبهها می شد و طلبهها از افطار تا سحر در منزل ایشان بودند. شما چقدر برنامه دارید یا در ذهنتان میخواهید تلاش کنید برای اینکه درب این خانه همچنان به روی مردم، طلبهها یا کسانی که مشکل دارند، باز باشد.
این موضوع دو مقوله دارد. یک مقوله که سفارشات است در روند و پیشبرد این مسیر حاج آقا فرمودهاند که به تناسب روحیه و حال خودم آنها را اجرا کنم. در وصیتنامهشان تا جایی که توان دارم از من خواستهاند و بیش از توانم توقعی نداشتهاند. حتی در صحبتی برای مردم و مسجد فرمودهاند که اگر محمد میتواند و کشش دارد، چون ممکن است بعد از تشییع جنازه حال خوبی نداشته باشند، بعد از دفن این متن را بخواند و در غیر اینصورت کسی دیگر بخواند. حتی برای محل دفن شان هم توصیه کردند که اگر شد. درواقع ایشان نمی گذاشتند که کسی در زندگیشان اذیت شود.خیلی مراقبت می کردند. من هم تا آنجا که توانم هست انجام میدهم اما جایی که نتوانم، دیگر خدا هم نخواسته است.
*پیش آمده که از خلال بحثها و مشاورههایی که ایشان به افراد رجوع میدادند برای خود شما هم جالب و ماندگار شده باشد؟
موردهایی که به حاج آقا رجوع میکردند مسائل خاصی بود. واقعا حاج آقا یک حکیم بود. یعنی براساس حکمت حرفی را میزد. بعضاً افراد مختلفی بودهاند که مشکلات خانوادگی داشتند و حاج آقا نصیحتشان میکردند. من هم همانها که از حاج آقا آموختم و بحثهای روایتی را سعی میکردم با همان الفاظ حاج آقا مطرح کنم. مهمترین مسئله زن و شوهرها ارتباط درست زناشویی یک مرد با زن است اگر ارتباط زناشویی درست از ناحیه مرد نسبت به زن نباشد، اشکالات زیادی پیش میآورد و مردها اگر این را درست نسبت به زنشان اجابت نکنند در اختلافات فکر میکنند که زنشان دین و اخلاق ندارد.
در حالی که اگر مسائل زناشویی را درست، طبق اصول خود با دستورات دین رعایت کنند این اختلافات معمولاً وجود ندارد. این یک نکته بود که بعضاً دیده بودم به مردها تذکر میدادند. البته این تذکر را در حضور خانمها بیان نمیکردند. میگفتند خانمت باایمان است و درست نمیتوانی روابط زناشویی را برقرار کنی. دومین مورد در مشاوره هم این بود که می گفت بگذارید طرف حرف بزند، خالی و سبک میشود. گاهی وقتها چون نمیتواند برای مردش حرف بزند، عقده میکند و درگیر میشوند. یا مردها وقتی نمی توانند حرف دلشان را بزنند عقده میکنند. اما اگر حرف بزنند آراماند.
* از ویژگیهای منبرهای حاج آقا یا حضورشان در مسجد برایمان بگویید، شنیدهام که حاج آقا به اهالی محل تأکید داشتند به نماز بیایند و نماز را کوتاه و در زمان یک ربع بخوانند و سریع به سرکارشان برگردند. یا در شبهای احیاءخیلی کوتاه و سریع دعاها را می خواندند تا مردم جذب شوند. از این خصوصیت حاج آقا برای جذب مردم بگویید.
حاج آقا سعی میکرد شیوه «کم گوی و گزیده گوی» را پیش بگیرد. سعی نمی کرد که خودش را معرفی کند. گاهی سخنران مطلب را در حد خودنمایی بیان میکند اما حاج آقا دنبال این نبود بلکه تلاش میکرد تا طرف مقابل موضوع را خوب متوجه شود. در منبر سعی میکردند از کلماتی که در مراودات مردم آشنا و دلنشین بود، استفاده کنند تا خیلی زود در اذهان نقش ببندد و همین برایشان کافی بود.
*حاج آقا چه ویژگیهایی داشت که میتوانست مردم را جذب کند؟ برخی مراجعه میکردند اما همه کسانی که به مسجد میآمدند لزوما حاج آقا را از قبل ندیده بودند. رفتارش با اهالی محل چگونه بود که انقدر شیفته ایشان شده بودند؟
یک زمانی انسان خودش را می سازد و یک وقت هم دنبال ساختن دیگران میرود. حاج آقا سعی میکرد خودش را بسازد و همین خودسازی روی دیگران اثر میگذاشت. حرفها و گفتارها اثر میکرد. مهمتر از همه اینکه ارتباطشان با امام زمان خیلی زیاد بود. همین نمونه خوابی که برایتان عرض کردم، نشان ارتباط ایشان با امام زمانشان بود. به خاطر دارم، قبل دعاهای خمس عشر در مفاتیح، نمازی به نام نماز استغاثه به امام زمان میخواندند، در همین اتاق دو رکعت نماز میخواندند و بعد مفاتیح را برمیداشتند و پابرهنه در حیاط میدویدند.
حتی آخرین لحظات عمرشان، دستشان را گرفته بودم و یک قطره اشک از گوشه چشمشان پایین آمد، برای اینکه ذهنیت نشود که به خاطر درد بیماری است، دست مرا گرفتند و شروع کردند مثل ابر بهاری گریه کردن. جملاتی گفتند و من فقط یک کلمهاش را می گویم که فرمودند «دستت را در دست امام زمان گذاشتم.» میخواستند به من بگویند که ارتباطت را با امام زمان قطع نکن!بسیار مراقب این ارتباط بودند. البته من در خودم این چیزها را نمیبینم. توسلات خاص حاج آقا بینظیر بود.
دائماً میفرمود که اهل بیت شجره طیبه هستند و شما زیر سایه این شجره طیبه رشد کردهاید. اگر از این شجره تعریف نکنید و معرفی نکنید سایهای برای شما نخواهد بود. از خودتان تعریف نکنید که اگر از خودتان تعریف کردید مردم از این درخت و شجره طیبه غافل شوند دیگر چیزی برای شما باقی نمیماند. اگر می خواهید چیزی برایتان بماند از شجره طیبه حرف بزنید.
ضمن اینکه به اساتید بزرگوار احترام میگذاشتند اما می گفتند که یادتان نرود که این درخت به مردم معرفی شود. اگر خودمان را معرفی کردیم، مردم اضمحلال پیدا میکنند اما اگر این درخت را معرفی کردیم، مردم راه درست را پیدا میکنند.
همیشه تأکید میکردند که باباجان در منبرهایت اینگونه نباش که اول مطلب پیدا کنی و بعد روایات را کنارش قرار بدهی بلکه اول روایات را بخوان و بعد مطلب را از آن کشف کن.
*یکی از ویژگیهای حاج آقا شمّ و کارهای اقتصادی بود که انجام میدادند. دوستان ایشان خاطرات بسیاری همچون ماجرای خرید چوبهایی که برای ضریح امام رضا استفاده شد یا خرید خانه برای علما و آیت الله منتظری و کمک به مردم در ذهنشان دارند. حتی رانندهشان میگفتند نزد دکترای اقتصاد که میرفتند حرف، حرف حاج آقا بود...
ایشان همیشه تلاش میکرد تا با اهل فن هر صنف مشورت کند، هیچ وقت نمیگفت که این شخص طاغوتی است و من سراغش نمیروم. حتی پس از آنکه دانش لازم را فرا میگرفتند، حس استاد را پرداخت میکردند.
نکته مهمتر دیگر توسل زیاد و استخاره ایشان درکارهاست. گاهی افراد از استخارههای ایشان می گویند که مثلا حاج آقا سیسال پیش حرفی به ما زد و براساس آن استخاره و حرف هنوز در حال پیشرفتیم.
به من گفتند برای به دست آوردن علم استخاره یکی از خطاهایت را برای همیشه کنار بگذارتا خدا آن حکمت را به تو عنایت کند. ضمن اینکه ایشان تفسیر قرآن را خوانده و دوبار بهارالانوار را مرور کرده بودند. حتی یکی از صحبتهایشان این بود که شاید عین روایت به یادم نباشد اما دستورالعملهای روایات را به یاد دارم. لذا در زندگیام سعی میکردم به روایات عمل کنم که خیلیها برداشت نمیکردند و متوجه نمیشدند. حتی در بحث وجوهات که برای برخی سوال است، این اواخر که کمی دلم میشکست یکسری روایات جلوی چشمم آمد که یکی از آنها روایات امیرالمومنین بود که شخصی محضر امیرالمومنین بابت خمسش آمد و وجوهات را پرداخت و آقا فرمودند که فقیر داری؟ گفت بله فرمود پس بخشی را خودت به آنها بده و صحبتهایی با این شخص کردند.
بحث اجتهاد هم موضوع دیگری است که جایگاه خودش را دارد و اینطور نیست که آن جایگاه را حفظ نکردند. این روایت را در بیمارستان گفتم و پرسیدم که آقا جان شما به این روایات برای وجوهات عمل میکردید؟ لبخندی زدند و سری تکان دادند به نشانه تائید مسئله. در بحث وجوهات سعی می کردند که مردم را به تکلیف پرداخت وجوهات آشنا کنند، دنبال این نبودند که وجوهات بگیرند.
اینکه مردم به ایشان اعتماد داشتند دلیلش همین بود که ایشان سعی میکرد مردم را به این تکلیف آشنا کند نه اینکه مو را از ماست بکشد که یک قران به دوزار بیشتر برسد. اتفاقا خیلی از آدمها هم همین را به حاج آقا میگفتند و الان هم که میآیند می گویند پدر شما کاری کرد که ما 20 سال معتقد به خمس بودیم.
*کمی از روابط پدر و پسری برایمان بگویید، تعامل با چنین پدری چگونه بود؟
حقیقت این است که به لحاظ اینکه شیرازه این مجموعه ما خیلی نپاشد خیلی نمی توانم وارد این صحبت شوم چون خیلی اذیت میشوم. انسی که در خلوتهای کمی با هم داشتیم و حرفهای خاصی را به دنبال داشت. حتی سعی کردهام که خیلی جلوی جمع گریه نکنم. حتی همان روز اول خیلی خودم را کنترل کردم و خیلی هم اذیت شدم اما میدانم یک مرد رفت و واقعاً مردانگی هم رفت.
*اتفاقاً برخی اهالی محله میگفتند یک ستارهای بود که خاموش شد و دیگر هم روشن نشد. یکی از همسایگان بالا گفت که انگار گرد مرگ در محله پاشیدهاند.
به قول یکی از جوانها که به من می گفت چرا کار آقاجانت را نمی کنی؟ گفتم عزیزمن اولا که ما خیلی دستمان بسته است. اعتقادی که مردم به آقاجان داشتند به ما ندارند. آن جوان گفت اصلا این مرد که رفت مردانگی هم رفت.
*آسید مهدی طباطبایی در حوزه سیاست صراحت لهجه داشتند، به قول آقای نقویان این صراحت و شجاعت توام با بیان حرف حق و وارد نشدن به بازیهای سیاسی بود. در دورهای آسیدمهدی طباطبایی خیلی هم اذیت شد بخصوص در سالهای 88 و حتی 92. آن دوران را به خاطر دارید؟
زمانی دین الگوهایی به شما میدهد و یک وقت هم افکار برخی انسان ها به شما یکسری الگو می دهد. آقاجان من سعی میکرد با الگوهای دین حرف بزند و آنها که مخالفت، بی معرفتی و کم لطفی کردند، کلا خاطرات سالهای 31 تا 58 را فراموش کردند. زحماتی که آقاجانم کشیدند؛ هشت سال زندان را از یاد بردند چون الگوهایشان، افرادی بودند که برداشت شخصی و غیراصولی از دین داشتند. آقاجانم اصلاً دوست نداشت که کسی به او آیتالله بگوید و ناراحت میشدند. برخی رفقا به او سیدمهدی یا حاج آقا مهدی میگفتند. چون ایشان به الگوهای دینی نگاه میکردند وسخن میگفتند، به مذاق برخی خوش نیامد.
در بین علما و مراجعی که پایبند به اصول دیناند و درباره دین قاطعانه حرف میزدند همگی حامی آقاجان من بودند چون آنها دین را میشناختند و میدانستند که آقاجانم براساس الگوهای دینی حرف میزند، نه الگوهایی که ساختار غرب و شرق است. حاج آقا با ادلههای دینی حرف میزد. سعی میکرد همه حرفها را بشنود و مسائل سیاسی را براساس دین روایت کند. هرجا دین حق بود، حرفش را می زد و هرجا هم که دین قبول نداشت میگفت قبول نیست. برایش مهم نبود که شما چه نگاهی میکنید بلکه مهم این بود که خدا قبول کند. حالا مردم می خواهند قبول کنند یا نکنند.
گاهی که به تهران میآمدم حاج آقا میگفتند برو مسجد به جای من نماز جماعت را بخوان. بعد از نماز خواندن که از مسجد بیرون آمدم یک نفر گفت آسیدمحمد! گفتم بله. گفت من اولش فکر کردم حاج آقاست و میخواستم پشت سرش نماز نخوانم! وسط خیابان آنقدر حالم بد شد و فقط یاد اخلاق آقاجانم افتادم و هیچ نگفتم، سرم را پایین انداختم، گوشهای نشستم و گریه کردم. یادم افتاد آقاجانم با این فکرهای عوامانه خیلی با ملاطفت رفتار میکرد. تلاش میکردم این اتفاقات را به حاج آقا منتقل نکنم.
*ببخشید که ما شما را ناراحت کردیم. اما میخواهم کمی بیشتر جسارت کنم، فکر میکنم آسیدمهدی در آن دوران مظلوم هم واقع شدند. آیا گلایه و حرفی درباره کارهای جماعت تندرو، زده بود؟
دلش برای مردم میسوخت و میگفت مردم از بین میروند. میگفتند دین مردم به خطر میافتد. من که قبل دوران انقلاب و ستمشاهی داد زدم، دین! الان هم برای دین فریاد میزنم.دنبال منفعت خودم نیستم. میگفتند من نگران مردم و دینشانم. این مردم سالیان سال برای دینشان زحمت کشیدهاند. بعد ما بیاییم با یکسری الگوهایی که خودمان چیدهایم، یکسری حرفهایی را بیان کنیم! بدتر از همه اینکه علما و مراجع را متهم میکنید. شما اگر نمیتوانید مسائل روایی را از دل روایات پیدا کنید چرا با ادله ذهنی و عقلی خودتان حرف را تغییر میدهید؟
*آیا این تندرویها باعث نشد که آسیدمهدی تغییر رویه دهند یا سکوت کنند؟
حاج آقا اگر در جایی هم سکوت کردند، میگفتند در روایات فرموده مجادله نکن. سکوتشان به خاطر ترس نبود بلکه به خاطر امر خدا بود. زمان شاه دوبار به مجموعه ساواک رفتند. هرکس دوبار به ساواک میرفت، حکمش اعدام بود. حاج آقا دو بار آنجا رفتند و با توسلهایشان خدا نجاتشان داد. اگر میخواستند بترسند آن موقع میترسیدند.
*آیا برعکس این ماجرا که نقل کردید هم پیش آمد که بعداً مردم بگویند ما اشتباه میکردیم و از آسیدمهدی حلالیت بطلند.
بله. بعد از همان قصه سال 88 که اتفاق افتاد و معلوم شد که این آقا مسیر الگوهای ذهنی خودش را پیش برده نه الگوهای دین را، همانها که پشت بلندگوها در مجامع جوانان اعتراض کردند و حرفهایی زدند که نباید میزدند آمدند و عذرخواهی کردند.
*واکنش حاج آقا چه بود؟
همان که همیشه بود. احترامشان میکردند. حتی به یاد دارم اگر از دنیا هم میرفتند حاج آقا در تشییع جنازهاش شرکت میکرد. حاج آقا با اکسیژن به تشییع جنازه یکی از این بزرگواران که از دنیا رفته بود، رفتند.
*شما در ابتدای صحبتهایتان از سالهای زندان پدر و دوری ایشان از خانواده صحبت کردید. بدون شک در تمام آن سالها مادر مسئولیت خانواده را به دوش کشیدند، در رابطه با همراهی ایشان با حاج آقا و نقش ایشان در خانواده برایمان بگویید.
آقاجان ما هشت سال زندان و تبعید بودند. بعد از انقلاب هم دادستان استان مازندران و درگیر سمتهای مختلف کسی نمیگوید ما کجا و نزد چه کسی بودیم؟ ما پیش مادری سیده و بسیار مؤدب بودیم. با آن حجم مهمان که در خانه ما میآمد، هیچوقت از مادرم داد و بیدادی ندیدم. در دورانی که در مشهد بودیم داییام به ما رسیدگی میکرد و یک هفتهای بود که داییمان به ما سر نزد و ما از نظر معیشتی در فشار قرار گرفتیم. گفتنش خوب نیست اما بعد از 10 روز که داییام آمد، مادرم پرسید که کجا بودی و پاسخ داد که آبجی مرا به خاطر آقاجان گرفته بودند. کسی این فشارها را یاد نمیکند.
یکروز آقایی به مادرم گفته بود که برخی از این مهمانها خیلی در خط انقلاب نیستند. مادرم ناراحت شده بود و گفته بود، این افراد روضهخوان امام حسین(ع) هستند و من وظیفهام هست خدمت کنم.
در ایام جبهه و جنگ به یاد دارم که مادرم نمیگفت همسر فلانیام تا مورد تعریف و تمجید قرار نگیرد. مثل همه مردم زندگی میکردیم. حتی وقتهایی هم مدرسه بودیم و مادرم نان میخرید به خانه میآورد، وقتی ناراحتی من را میدیدند، میگفت که تا آقاجانت بیاید، دیر میشود و مهمانها سرمیرسند.
یکبار بیهوش شده بودند و داشتیم میرفتیم در خیابان هفده شهریور هرچه آمبولانس بوق میزد ماشینها نمیرفتند. دکتری که جلو بود به من گفت از دنیا رفت. سر مادرم روی زانویم بود و به بیمارستان رفتیم و با لطف خدا برگشت. به اشاره میگفتند که بقچه سفیدِ من کجاست؟ گفتم مامان! آن لحظه شما در آمبولانس از دنیا رفتید و با لطف خدا برگشتید. آیا چیزی از آن عالم دیدید؟ اخم کرد و گفت نگو. بعد که مادرم از دنیا رفت، بقچه را باز کردیم و دیدیم کفن مادرم و تربت در آن بود.
ارسال نظر