«مین» پایم را قطع کرد
آنجا کسی امیدی به زنده ماندن من نداشت، اما اینکه میگویند واقعا هیچ برگی جز به اذن حضرت حق نمیافتد، در مورد من صدق کرد و من زنده ماندم. جالب است در ایران هم همه فکر میکردند من شهید شدهام.
دستش را میگذارد روی پای راستش، روی زانو، همانجایی که حالا 31 سال است خالی است؛ همان جایی که 31 سال پیش رفته روی مین، با یک انفجار مهیب، جایی حوالی حلبچه. خاطره آن روزها برای اسماعیل یکتاییلنگرودی هنوز زنده است، آنقدر که کافی است چشم هایش را ببندد و مثل یک فیلم سینمایی، یک فیلم واقعی، فیلمی که قهرمانش خودش بوده، تکتک لحظههای بعد از انفجار را به خاطر بیاورد، لحظههایی را که در اسارت گذرانده، در اردوگاه تکریت 11؛ همان جا که معروف است به قفس 11!
اسماعیل یکتایی، جانباز 70 درصد و آزاده امروز و رزمنده دیروز دفاع مقدس، از این خاطرهها زیاد دارد؛ خاطره روزهایی که او و بقیه اسرای ایرانی، مرگ را زندگی میکردند، روزهای استقامت و ایثار، روزهای صبر و پایداری؛ خاطرات اسماعیل یکتایی، تا به امروز چندین جلد کتاب شده است؛ از بازداشتگاه تکریت 11 گرفته تا خنده در اسارت و رقص روی یک پا. برشهایی کوتاه از زندگی مردی که جنگ را با گوشت و پوست خود لمس کرده است.
روزهای اسارت برای شما چقدر طول کشید؟
حدود چهارسال. من سال 66 اسیر شدم و سال 70 هم نوبت آزادیام رسید.
چند ساله بودید که اسیر شدید؟
18 سالم بود.
از کی رفته بودید جبهه؟
اولین بار که رفتم جبهه 14 سالم بود، یعنی سال 62 اعزام شدم.
مگر 14 سالهها را هم میبردند جبهه؟
نمی بردند، اما ما کاری کردیم که ببرند.
پس شما هم توی شناسنامه دست بردید؟
بله همین کار را کردم، من متولد 15 خرداد 1348 هستم، بعد برای اینکه اعزام بشوم
48 را کردم 45. اما نکته اینجا بود که یادم رفت، حروف را هم تغییر بدهم و وقتی رفتم پایگاه بسیج، مسئول پایگاه، شناسنامهام را نگاه کرد و خندید. گفت ناشیگری کردی! تازه آنجا بود که دیدم فقط عدد را تغییر دادهام. به خاطر همین سه ماه صبر کردم تا این مسئول عوض شد و من دوباره رفتم پایگاه. این دفعه، هم حروف و هم عدد را تغییر دادم و خوشبختانه با اعزامم موافقت شد.
خانواده با اعزام شما در این سن و سال مخالفتی نداشتند؟
واقعیتش را بخواهید پدرم مخالف بود چون برادر بزرگترم هادی، همان موقع در جبهه بود. هادی چهار سال از من بزرگتر بود و پدرم میگفت تو هنوز سن و سالی نداری. اما من بالاخره رضایتش را جلب کردم.
چرا برای حضور در جبهه اصرار داشتید؟
به خاطر احساس وظیفهای که آن موقع نه فقط منِ 14 ساله که همه مردم، هرکدام به شکلی داشتند. احساس وظیفه دردفاع از وطن و ناموس و خاک، به خاطر دفاع از انقلاب و اسلام.
بعد از اینکه با اعزام شما موافقت شد، چه اتفاقی افتاد؟
اول در منجیل آموزش دیدیم و بعد هم رفتیم پادگان شهید بهشتی اهواز و تیپ 25 کربلا که بچههای گیلان و مازندران با هم بودند. از آنجا هم من اعزام شدم به گردان مالک اشتر و به من گفتند در بخش تبلیغات مشغول باش. آن موقع چون جثهام خیلی کوچک بود اصلا دستم اسلحه نمیدادند.
پس شما چه کار میکردید؟
اذان میگفتم، مرثیه میخواندم، مداحی میکردم، به رزمندهها آب میرساندم و کفش واکس میزدم. اما همیشه دلم میخواست بروم عملیات که نمیشد.
بالاخره کی پای شما به خط مقدم رسید؟
اعزام دومی که به جبهه داشتم بالاخره وارد عملیات شدم. یعنی سال 64 که در تیپ قدس گیلان بودم.
در چند عملیات حضور داشتید؟
والفجر 9 بودم، کربلای 2، نصر 4، کربلای 5 و بالاخره در والفجر 10 هم به اسارت درآمدم.
چه سالی بود؟
اواخر 66.
هیچ وقت فکر میکردید اسیر شوید؟
نه اصلا. البته نه تنها از من که اگر از بقیه بچهها هم بپرسید اسارت هیچوقت توی ذهن ما نبود، یعنی قبل از اعزام همه به شهادت و جانبازی فکر میکردند اما اسارت جایی در تصورات ما نداشت.
چطور اسیر شدید؟
من اول جانباز شدم بعد به اسارت درآمدم. ماجرا به این شکل بود که من فرمانده دسته ضربت بودم و در عملیاتی که داشتیم رفتم روی مین. به خاطر انفجار مین، پای راستم از نزدیکیهای مچ قطع شد. من پنج روز تمام روی خط افتاده بودم و سعی میکردم خودم را به نیروهای خودی برسانم.
کدام منطقه بود؟
در حلبچه جایی هست به اسم خرمال که مشرف به دریاچه دربندیخان بود، من آنجا اسیر شدم. یادم است که شرایط خیلی بدی بود، من اوضاع وخیمی داشتم، همه رزمندههایی که با من بودند درآن پنج روز شهید شدند و از آن جمع فقط من زنده ماندم. آن پنج روز را من با تشنگی کامل به یاد میآورم. آنقدر تشنه بودم که شبنم روی علفها را میخوردم اما آب پیدا نمیکردم. از طرف دیگر چون زخمی بودم شرایط خوبی نداشتم اما سینهخیز خودم را این طرف و آن طرف میکشیدم و امید داشتم که خودم را به بچههای خودی برسانم غافل از اینکه کلا منطقه محاصره شده بود. روز پنجم نزدیک شدن نیروهای عراقی را دیدم، حال خیلی خوبی نداشتم. بعد از اسارت چون سه روز مرحله بازجویی طول کشید و جمعا هشت روز ازرفتن من روی مین میگذشت، از نظر جسمی در وضعیت وخیمی قرار گرفته بودم. یادم است به بیمارستان سلیمانیه که رسیدم دیگر پایم کاملا کرم افتاده بود. طوری که وقتی مایع ضدعفونیکننده را روی آن ریختند، از داخل پای من، صدها کرم بیرون آمد. آنجا کسی امیدی به زنده ماندن من نداشت، اما اینکه میگویند واقعا هیچ برگی جز به اذن حضرت حق نمیافتد، در مورد من صدق کرد و من زنده ماندم. جالب است در ایران هم همه فکر میکردند من شهید شدهام. بعد هم من را فرستادند بیمارستان بغدادو 40 روز هم آنجا بستری بودم و پایم را همانجا از زیر زانو قطع کردند و بعد هم من را فرستادند اردوگاه تکریت.
چرا فکر میکردند شهید شدید؟
وقتی روی مین رفتم خیلی از رزمندهها من را دیدند... در آن مدتی که روی خط افتاده بودم، پیراهنی را که تنم بود به خاطر شدت گرما درآورده بودم و گذاشته بودم روی سر یکی از دوستان شهیدم به نام غلامرضا سیدی. پشت پیراهن نوشته شده بود اسماعیل یکتایی اعزامی از لنگرود. وقتی نیروهای خودی بعد از باز شدن منطقه عملیاتی
به منطقه آمده بودند، یکی از چیزهایی که ازمن کشف کرده بودند همین پیراهن بود. به خاطر همین به خانوادهام اعلام کردند اسماعیل شهید شده اما جاویدالاثر است. حتی برای من در لنگرود تشییع جنازه هم گرفته بودند و من یک مزار در گلزار شهدای شهرمان دارم که بعد از آزادی وقتی وارد لنگرود شدم سر همین مزار رفتم و زائر مزار خودم شدم. یا اینکه یک کوچه را به نام شهید اسماعیل یکتایی کرده بودند.
این مزار هنوز هم هست؟
بله هست و به من هدیه داده شده است، همانطور که میدانید جانباز 70 درصد طبق قانون جزو شهدا به حساب میآید و من را بعد از فوت همینجا در همین مزار دفن میکنند.
از روزهای اسارت بگویید، چطور گذشت؟
اول بگویم که اردوگاه تکریت 11 خیلی اردوگاه معروفی از نظر بوجود آوردن شرایط سخت برای اسرا بود. درواقع یک نوع تبعیدگاه بود و اولین اردوگاه مفقودانی که صلیب سرخ از وجودشان اطلاع نداشت و اسرایش را ندیده بود. شدیدترین فشارها هم در این اردوگاه به بچهها وارد میشد. تصور کنید که برای چهار سال، سهمیه غذای شما در هر 24 ساعت، یک و نیم نان ساندویچی باشد و چند قاشق آب بادمجان و آب پیاز. اما چیزی که بچهها را در برابر سختیها مقاوم نگه میداشت ایمان قویشان بود. من بارها به این ایمان قوی بچهها غبطه خوردم. آنها در هیچ شرایطی کم نمیآوردند. مثلا ما را در شدیدترین شرایط تشنگی قرار میدادند، آب برای چند روز روی همه بسته میشد و بعد از چند روز، دوربین فیلمبرداری میآوردند و میگفتند اگر کسی با ما مصاحبه کند میتواند نوشیدنی بنوشد. بعد هم بطریهای خنک نوشابه را روی میز ردیف میکردند، میگفتند مصاحبه کنید اما حرفهایی را بزنید که ما میگوییم مثلا بگویید با زور از پشت نیمکتهای مدرسه به جبهه کشانده شدید! که خب هیچ وقت موفق نشدند این جملهها را از دهان یکی از رزمندهها بشنوند. یادم است یک بار به من گفتند اسماعیل فقط سه دقیقه صحبت کن، سه دقیقه با ما باش و آن چیزی را که ما میخواهیم بگو در عوض یک عمر راحت زندگی کن؛ اما من قبول نکردم.
برای شما که جانباز هم بودید حتما تحمل شرایط اسارت سختتر بود؟
قطعا همین طور بود، این سختیها برای امثال من مضاعفتر بود. یادم است من سه ماه تمام در انفرادی بودم، وقتی وارد شدم تا چشم هایم به انفرادی عادت کند، از شدت ترس گریه میکردم، واقعا کم آورده بودم. آن روز بیشتر از صد تازیانه خورده بودم و تمام بدنم درد میکرد. وقتی وارد انفرادی شدم سرم را از درد تکیه دادم به دیوار و وقتی چشمهایم به تاریکی سلول عادت کرد، نوشتههایی را دیدم که روی دیوارهای زندان نوشته شده بود دستخط اسرای قبل از من. یک جا نوشته بودند مرگ حق است. یک جای دیگر نوشته بودند ما را از زندان ترسی نیست. یک جای دیگر هم نوشته بودند یا موسی بن جعفر. در همین لحظهها بود که روزنه امیدی در من ایجاد شد و واقعا توکل کردم به حضرت حق و این توسل من را به دنیا وصل کرد. درآن سه ماه هم من مدام شعر میگفتم...
وقتی خبر آزادی اسرا را شنیدید چه حالی داشتید؟
قاعدتا خوشحال بودم، لحظهشماری میکردم به لنگرود برگردم و ببینم پدرو مادرم زنده و منتظرم هستند. وقتی هم برگشتم و آنها را دیدم حالی داشتم که قابل وصف نیست...
ارسال نظر