آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


مریم کمی پشت در مکث کرد و بعد انگشتش بدون اینکه دکمه را فشار دهد، چند دقیقه روی زنگ در خانه پدرش ماند؛ دکمه‌ی استیل آیفون هم نفهمید چرا مریم انقدر مردد است...

انگشت مریم بعد از اینکه دکمه‌ی استیل را فشار داد، کنار صورت مریم رفت و مقداری تار موی قهوه‌ای که از کنار روسری سورمه‌ای و ساده مریم بیرون آمده بود را مرتب کرد.

  • سلام... کجایی مامان؟
  • سلام مریم جان... بشین مادر دارم لباس‌ها رو پهن می‌کنم الان میام...

صدای مادرش دور و کشیده از آخر اتاق خواب انتهای خانه می‌آمد. چادرش را گذاشت روی دسته‌ی مبل پایین اپن آشپزخانه و همینطور که گره روسری‌اش را شل می‌کرد، به طرف بالکن رفت.

  • سلام مامان قشنگم... محدثه کجاست؟ رفته دانشگاه؟
  • سلام به روی ماهت... آره دانشگاست... رضا چطوره؟ کجاس؟ اتفاقا می‌خواستم زنگ بزنم بگم شام بیاین اینجا... علی و مرضیه هم می‌خوان شب بیان... زیارت قبول راستی مادر...

خم شد و لباس‌ها را از داخل سبد روی بند رخت گذاشت و شروع کرد به این رو آن رو کردن جوراب‌ها.

  • مریم خانوم! گفتم زیارت قبول!
  • ا... الان گفتین؟ نشنیدم... قبول حق باشه... جمع و جور بود... چسبید... بابا چطورن؟ دیروز بهش زنگ زدم گفت دوباره فشارش بالا بوده...

خم شد و بقیه‌ی لباس‌ها را داد دست مادرش و بدون اینکه منتظر جواب بماند رفت به طرف آشپزخانه و در یخچال را باز کرد.

  • امروز یه چیزیت میشه‌ها... می‌پرسی میری... خوبه بابات... ناپرهیزی می‌کنه بعد میگه ال شدم و بل شدم... لباست رو عوض کن چایی بریزم...

مریم انگار حرف‌های مادرش را نمی‌شنید و فقط در ذهنش جملات را می‌چید که چطور باید سر صحبت فرزندخوانده خانم اکبری را باز کند. همینطور که موهایش را به طرف بالای سرش می‌برد تا با یک کش بیخ سرش سرازیرشان کند، گفت: «مامان! یکی رو تووی مشهد دیدم شکل خانم اکبری... خبر داری ازشون... توو فکرشون بودم...»

  • خوبه... هزار ماشاالله به دخترش مریم... چه ملوسی شده... انگار اصلا از گِل این پدر و مادره... قربون خدا برم...

چشمان مریم که دو دو می‌زد، نفس راحتی کشید و گفت: «واقعا... جانم... چه طوری هستن مامان با هم؟ بچه رو کامل پذیرفتن خانواده‌ها و اطرافیانشون؟ از بیرون قشنگ مثل بچه‌ی خودشونه؟»

  • آره مادر... چه فرقی می‌کنه؟ بچه بچه ست... اوایل یه کم ناراحت بودن اطرافیان و انگار تا چند ماه حتی نمی‌خواستن بچه رو ببینن... ولی خب مادر، خدا که بیکار ننشسته... مهر این بچه رو طوری انداخت به دل همه که خواهر خانم اکبری، مهین خانم، اون روز تووی مسجد می‌گفت اصلا این بچه سوای همه ست و خیلی دوستش داریم...
  • خیلی دلم می‌خواد بدونم که چطور میشه مادری کرد برای طفلی که نسبتی باهاش نداری...؟

مادر مریم، با سینی از آشپزخانه بیرون آمد و دمپایی‌هایش را درآورد و نشست و به مبل تکیه داد و پاهایش را دراز کرد و گفت: «مگه بقیه  با بچه داخل شکمشون نسبت دارن مادر؟ این بچه ست که با حضورش نسبت رو ایجاد می‌کنه...»

مریم دلش می‌خواست همان لحظه همه چیز را به مادرش بگوید و بلندبلند با تمام کلافگی‌هایش گریه کند...

 

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم

قسمت هجدهم

قسمت نوزدهم

قسمت بیستم

قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و سوم

قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و پنجم