شنیدنیهایی از لباس فروشی که شکارچی شد
هر جا میرفت، بچهها دور او جمع میشدند و از او میخواستند تا از خاطراتش در خصوص شکارهایش صحبت کند.
«عبدالرسول زرین» به سال 1320 در اطراف شهرستان «گچساران»(کهکیلویه و بویراحمد) متولد شد . در 4سالگی پدر ودر 6 سالگی مادرش را از دست داد و تحت سرپرستی داییاش قرارگرفت. در نوجوانی توانست اقوام پدری خود رادر اصفهان پیدا کند و برای کار و زندگی، در کنار آنان مستقر شود. «عبدالرسول» سرانجام با کار کردن توانست مغازه لباسفروشی در حوالی «مسجد باباعلیعسگر» اصفهان تهیه کرده و خانواده تشکیل دهد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، این عبدالرسولِ لباسفروش، به سپاه اصفهان پیوست و کار و 7 فرزندش را رها کرده و به جبهههای نبرد اعزام شد و البته تعدادی از فرزندانش هم به او ملحق شدند. مدتی بعد، آوازه تکتیراندازی «عبدالرسول زرین» در میان رزمندگان اصفهانی پیچید و این شکارچی قهار، تا «عملیات خیبر»، از دوستداشتنیترین نیروهای «لشکر 14 امام حسین(صلوات الله علیه)» بود . در همین عملیات، با آتش دشمن بعثی، بال در بال ملائک گشود. آن چه خواهید خواند، روایتی است مستقیم و بدون جعلیات و اضافاتِ بیمستند، از «سید احمد ابودردا» که خود از زبان شهید «زرین» شنیده است:
بعد از «عملیات والفجر مقدماتی» تعمیرگاه «لشکر 14 امام حسین(صلوات الله علیه)» به منطقه ای در شمال «فکه» منتقل شد. یکی از روزهایی که آن جا بودیم، برادر «زرین» برای دیدن پسرش «اکبر» که پیش ما کار میکرد، به تعمیرگاه آمد. «عبدالرسول زرین» را همه بچههای لشگر میشناختند. او به عنوان یک اسطورهی تکتیرانداز در بین بچهها معروف شده بود. هر جا میرفت، بچهها دور او جمع میشدند و از او میخواستند تا از خاطراتش در خصوص هدف قرار دادن عراقیها صحبت کند. آنروز هم بچههای تعمیرگاه دور او حلقه زده و باب صحبت باز شده بود.
او می گفت: «یک روز در کردستان با دوربین از روی ارتفاعات مقر عراقیها را زیر نظر داشتم که دیدم یک گردان عراقی به صف ایستادهاند و فرماندهشان با حرارت مشغول سخنرانی است.
اسلحه خود را برداشتم و پیشانی او را نشانه گرفتم و به نام خدا شلیک کردم. سرنگونی آن فرمانده باعث ایجاد هرج و مرج در بین نیروها شد. آنها سراسیمه و با داد و فریاد به دنبال قاتل فرمانده در بین خودشان میگشتند و فکر نمیکردند کسی او را از فاصله دور مورد هدف قرار داده باشد. آنها در بین خودشان به یک نفر مشکوک و را دستگیر کردند. من هم با دوربین تمام حرکاتشان را دید میزدم. اگر میخواستم، میتوانستم چند نفر دیگر را هم بزنم ولی تفرقه در بین آنها ارزش بیشتری داشت.»
آقای «زرین» را بعدها هم گاهی میدیدیم. چند وقت بعد، هنگام تعمیر یکی مینیبوس، دستم به شدت زخمی شد. حالم خیلی خراب شد. وقتی برای استراحت به آسایشگاه رفتم، «اکبر زرین» پیشم آمد و گفت: «اگر کاری داری برایت انجام بدهم.»
گفتم: «نه، کار خاصی نیست.» در همین لحظه یکی دیگر از بچهها وارد آسایشگاه شد و گفت: «اکبر! پدرت آمده تو را ببیند.» به او گفتم: «به حاجی بگوئید بیاید داخل.»
«عبدالرسول زرین» بعد از احوالپرسی، وقتی اوضاع دست مرا فهمید گفت: «زخمت خیلی سخت است ولی اگر انگیزه و عشق همراه آدم باشد، تمام سختیها آسان میشود.» بعد هم از خاطراتش تعریف کرد. حادثهای که آن روز برای من پیش آمد باعث شد تا دوباره صحبتهای شیرین و خاطرات برادر «زرین» را از زبان خودش بشنوم. به او گفتم: «این اسلحه که داری اسمش چیست؟» گفت: «اسم این اسلحه مگ است.» گفتم: «این را از کجا آوردی؟»
گفت: «در یکی از مناطق جنوب، پشت خط داشتم با سرعت میدویدم که پایم به یک لوله که سر از خاک بیرون آورده بود گیر کرد و به شدت زمین خوردم. وقتی از جا بلند شدم و لوله تفنگ را دیدم با خودم گفتم، بگذار آن را از زیر خاک در بیاورم که پای بچه های دیگر مثل من به آن گیر نکند. با سرنیزه اطراف آنرا کمکم خالی کردم. موقعی که آن را از زیر خاک درآوردم، دیدم اسلحهای بلند با قنداقهای خوشفرم است. در کنار آن هم یک نوار فشنگ و چند خشاب و دوربین اسلحه دفن شده بود. همه را جمع کردم و با خودم به مقر گردان بردم و آن را تنظیف کردم. دیدم اسلحهای عجیب است و دوربین آن، شبها هم از فاصله دور نشان میدهد. چند بار با آن شلیک کردم تا قلق اسلحه دستم آمد. چون تیراندازی خوبی داشتم و آن اسلحه هم دوربین داشت، هدف را خیلی راحت میزدم. در یکی از عملیاتها کار من شده بود زدن تیربارچی تانک و نیروهای پیادهای که اطراف تانک سنگر میگرفتند و همراه تانک پیش میآمدند.
حتی وقتی راننده تانک سرش را از تانک بیرون میآورد، آن را هدف قرار میدادم. یادم هست یکبار 18 تانک دشمن را به همین شکل از کار انداختم. وقتی برادر «خرازی» موضوع را فهمید، به من گفت: «تو با این تفنگت معجزه کردی.
از حالا به بعد همین کار را ادامه بده. از نظر من تو آزادی در تمام خطوط بروی و دشمن را از پا در بیاوری».
گفتم: «برادر زرین! یکی از خاطرات مجروحیت خودت را برایم بگو.»
گفت: «دو خاطره از مجروحیت دارم که برایت میگویم. روزی یکی از بچههای لشکر پیشم آمد و گفت: برادر خرازی با تو کار دارد. ملزومات خود را جمع کن تا جایی برویم». هردو سوار ماشین شدیم. در بین راه گفتم: موضوع چیست؟ گفت: عراقیها در چزابه تکتیرانداز گذاشتهاند که تا حالا تعدادی از بچه ها را شهید کرده و هنوز نتوانستیم او را از پا دربیاوریم. برای همین برادر خرازی تو را خواسته است.
وقتی نزد برادر خرازی رسیدیم و راجع به موضوع صحبت کردیم. گفتم: من باید موقعیت را به طور دقیق بررسی کنم.
لذا با برادر خرازی سوار موتور شدیم و به موقعیت مربوطه رفتیم. با دوربین دیدی به منطقه زدم و موقعیت تک تیرانداز عراقی را شناسایی کردم.
به برادر خرازی گفتم: شما دیگر بروید. اگر کسی اینجا تردد نکند، انشالله او را خواهم زد. فقط بگویید مقداری آب و آذوقه برایم بیاورند؛ ممکن است چند روزی اینجا بمانم.
تا شب همانجا پشت خاکریز ماندم. نیمههای شب که هوا کاملا تاریک شده بود از روی خاکریز به صورت سینه خیز به آن طرف رفتم و خود را به صد متری عراقیها رسانده و به آرامی با سرنیزه یک جانپناه تک نفره کندم و داخل آن، سنگر گرفتم. با دوربین، موقعیت تکتیرانداز را زیر نظر گرفته و تا نزدیکیهای صبح، همانجا ماندم ولی اثری از تکتیرانداز نبود. به ناچار به پشت خاکریز خودی برگشتم و کمی استراحت کردم. صبح دوربین را برداشتم و از لبه خاکریز موقعیت تکتیرانداز را بررسی کردم و متوجه شدم او هم با تفنگ خود به سمت من نشانه رفته است. به خاطر دوری مسافت مطمئن بودم نمیتواند مرا هدف قرار دهد. هنوز داشتم او را برانداز می کردم.
تعدادی از خبرنگاران برای تهیه فیلم و عکس به منطقه آمده بودند و در حال عکاسی و فیلمبرداری از منطقه بودند. برای لحظاتی از تکتیرانداز غافل شدم. نمیدانم چه شد که ناگهان احساس کردم گوشم میسوزد. تازه متوجه شدم تک تیرانداز به طرف من شلیک کرده و تیر به گوشم اصابت کرده است. از خاکریز به سمت پائین دویدم و در حالی که از گوشم خون جاری بود یکی از عکاسان عکسی از من گرفت. همانجا گوشم توسط بچه های امدادگر پانسمان شد و عکاس همچنان داشت از من عکس میگرفت.
به هر حال پس از مداوا، باز به پشت خاکریز برگشتم و تک تیرانداز را زیر نظر گرفتم تا هوا تاریک شد. دوباره سینهخیز به سمت عراقیها رفتم و در گودالی که کنده بودم مستقر شده و موقعیت تکتیرانداز را زیر نظر گرفتم.
آن شب هم تا صبح از سنگرش بیرون نیامد. صبح همانجا با تیمم نمازم را به صورت چمباتمه خواندم. دیگر نمیخواستم به پشت خاکریز برگردم. او نباید میفهمید که من نزدیکش شدهام.
آفتاب ظهر حسابی رمق مرا گرفته بود ولی ناچار بودم تحمل کنم. آن روز را به همان حالت در سنگر ماندم و با کمی نان خشک و مقدار آبی که در قمقمه داشتم سپری کردم و تا شب همانجا ماندم.نیمههای شب بود که پس از سه روز کشیک دادن توانستم او را ببینم. بالاخره او از سنگر خودش بیرون آمد. آفتابه آبی در دست داشت از خاکریز به محلی رفت که من کاملا به او مسلط بودم. فهمیدم برای قضای حاجت به آن طرف رفته است. من فرصت را غنیمت دیدم و با یک گلوله کارش را تمام کردم. او تکتیرانداز خبرهای بود و اگر در این موقعیت نمیزدمش، شاید دیگر فرصت چنین کاری را نمییافتم.»
گفتم: «برادر زرین! گفتید، دوخاطره از مجروحیت دارید. آن یکی مربوط به چه زمانی است؟»
گفت: «این موضوع مربوط به عملیات رمضان است. در این عملیات من حدود 70 نفر از عراقیها را با همین تفنگ به درک واصل کردم. سنگر مناسبی نداشتم. عراقیها مرا شناسایی کردند، به طوری چندین گلوله تانک در اطرافم به زمین خورد. در یکی از این انفجارات درد شدیدی را در شکمم احساس کردم، وقتی به شکمم نگاه کردم دیدم پاره شده و حتی رودههایم را میتوانم ببینم. به سختی با چفیه پارگی شکمم را بستم و دیگر چیزی نفهمیدم.
بچههای امدادگر مرا به بیمارستان منتقل کرده بودند، ولی به دلیل شدت جراحت، دکترها از من قطع امید کرده بودند. من در همان حالت بیهوشی در عالم رویا پیامبر و ائمه اطهار (صلوات الله علیهم اجمعین) را دیدم.
امام حسین (صلوات الله علیه) به من فرمودند: تو یک سربازی، تو سرباز واقعی ما هستی، ما شما را داریم.
بعد ائمه به نماز جماعت ایستادند و امام حسین (صلوات الله علیه) دست مرا گرفت و به صف نماز جماعت برد.
صبح که دکترها بالای سر من آمده بودند وضعیت عمومیام خوب تشخیص داده بودند. وقتی به هوش آمدم، بچههای بیمارستان در کمال تعجب مرا به خدا قسم دادند که بگویم چه شده و من ماجرای رویای آن شب را برای آنان گفتم و آنها هم اشک ریختند.»
با صحبتهای برادر «زرین»، من دیگر درد دستم را فراموش کرده بودم.
روحمان با یادش شاد
هدیه به روح بلندپروازش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
ارسال نظر