به گزارش پارس نیوز، 

آن چه خواهید خواند،خاطره‌ای است  از دست‌نوشته‌های رزمنده بسیجی «حسن‌علی یوسفی سوره‌برق». او متولد 15 دی ماه 1343 شمسی بود و 9 ماه بعد از ثبت این یادداشت، به تاریخ 18 خرداد 1365، در منطقه عملیاتی «حاج عمران» به شهادت رسید. مزار او در «بهشت زهرا»، قطعه 53، ردیف 160، شماره 4 قرار دارد:

نزدیکی‌های ظهر بود که گردان ما در جاده مریوان به حرکت درآمد. نیروها به صورت ستونی طولانی از پیچ و خم جاده می‌گذشتند و این ستون برای رسیدن به هدف می‌بایست از چند ارتفاع نیز عبور می‌کرد.

خستگی شدیدی در خود احساس می‌کردم. پاهایم تحمل وزنم را نداشتند ولی به هر شکلی که بود پابپای بقیه ادامه مسیر می‌دادم. از طرفی تشنگی نیز آزارم می‌داد. برای چندمین بار دستم را به طرف قمقمه آبی که به فانوسقه‌ام بسته بودم، بردم. اما به محض این‌که گرمای بدنه فلزی آن را لمس کردم، از خوردن آب پشیمان شدم . اسلحه‌ام را که بر دوشم سنگینی می‌کرد کمی جابجا کردم. نگاهم به سایه‌ام که پابه‌پای من بر روی آسفالت گرم جاده کشیده می‌شد، افتاد. کمی از بچه‌ها عقب افتاده بودم که مجبور شدم با چند قدم بلند خود را به آن‌ها برسانم.

و در همین لحظه بود که به دستور فرمانده، ستون در طول جاده متوقف شد. نیروهای پیاده باید از سربالایی تند ارتفاع مقابل می‌رفتند. بچه‌ها همان‌طور به دنبال هم از ارتفاع بالا رفتند ولی من که خستگی شدیدی در خود احساس می‌کردم در مسیر جاده، کنار ماشین‌ها و سلاح‌های سنگین و نیمه سنگین گردان ماندم.

یک ساعتی از رفتن بچه‌ها گذشته بود و ما این مدت را در کنار جاده به انتظار شروع تیراندازی ایستاده بودیم و چه انتظار سختی بود. قرار بود با شروع تیراندازی نیروهای پیاده، سلاح‌های سنگین نیز آن‌ها را پشتیبانی کنند. سکوت سنگینی بین بچه‌ها حکمفرما بود. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت و همه منتظر شروع عملیات بودند. لحظاتی نیز بدین منوال گذشت. بالاخره انتظار به پایان رسید و درگیری شدیدی که صدای آن به صورتی گنگ به گوشمان می‌رسید، آغاز شد. به همین خاطر خدمه‌های این سلاح‌ها نیز با «گرا» گرفتن از دیده‌بان‌ها کار خود را شروع کردند.

با شلیک هر گلوله خمپاره و کاتیوشا، صدای تکبیر و صلوات بچه‌ها بالا می‌گرفت. از این‌که به همراه نیروهای پیاده نرفته بودم پشیمان شدم و در درون خود احساس می‌کردم که دلم هوای ارتفاعات را کرده است.

در یک لحظه متوجه شدم که بند حمایل را بسته و اسلحه را نیز در دستم گرفته‌ام و به همراه یکی از دسته‌های کمکی عازم محل درگیری هستم. خودم هم نمی‌دانستم که چگونه راه افتادم.

علاقه به نبرد و رویارویی با دشمن به قدری به پاهایم قدرت بخشیده بود که بی محابا از سربالایی تند ارتفاعات بالا می‌رفتم. وقتی که دومین ارتفاع را پشت سر گذاشتیم، دیگر از دسته‌ای که با آن حرکت کرده بودم، خبری نبود و فقط 3 نفر همراه من بودند. تا خود را به خط درگیری برسانیم یک ساعت و یا بیشترطول کشید. اما بالاخره رسیدیم. در مقابل ما، دو ارتفاع بلند دیده می‌شد که هر دو این ارتفاعات باید فتح می‌شدند و چون حجم آتش دشمن زیاد بود، تسخبر آن اهداف را تقریبا غیر ممکن نشان می‌داد. در اثر انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره دشمن، ترکش‌ها و سنگ‌های ریز و درشت اطرافمان به هوا بلند می‌شد و تیربارهای کار گذاشته شده دشمن در بالای این دو ارتفاع، شدیدا تیراندازی می کردند.

ادوات سنگین ما خوب کار می‌کردند، اما چون دشمن بر روی ارتفاعات کانال‌های ارتباطی و سنگرهای محکمی ساخته بود، گلوله باران آن‌ها تأثیر چندانی نداشت. با این حال به درخواست بی‌سیم‌چی، بار دیگر آتش سنگین و مداومی بر روی دشمن ریخته شد و نیروهای بعثی مجبور شدند سنگرهای خود را خالی کنند و با خالی شدن سنگرهای دشمن، با چند خیز خود را به این سنگرها رساندیم و در آن‌ها مستقر شدیم. دیگر فاصله چندانی با اولین ارتفاع نداشتیم.

. در این لحظات چهار نفر بودیم و تصمیم گرفتیم دوبه‌دو از دو سمت به نیروهای دشمن هجوم بیاوریم. با چند حرکت تند و سریع به اولین سنگلاخ قله مورد نظر رسیدیم و البته پا گذاشتن به آن‌جا همان و به رگبار بسته شدن همان. سربازان بعثی از فاصله 50 متری ما را هدف قرار داده بودند. با اولین گلوله شلیک شده، یکی از سه نفر بسیجی همراه من به شهادت رسید و من با دیدن سینه شکافته شده او، کنترل خود را کاملا از دست دادم. نیم‌خیز شده و هرچه گلوله در خشاب داشتم به سوی دشمن خالی کردم. دیگر هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتیم، چون در آن بالا که فاصله چندانی با قله نداشت، هیچ سنگر و جان پناهی نبود که خود را در آن حفظ کنیم.

شاید به فاصله چند صدم ثانیه بعد از آن، یک گلوله کاتیوشا در پشت نیروهای بعثی به زمین خورد و این در حقیقت، وسیله نجات ما شد. اما در کمال ناباوری وقتی برگشتم که از اوضاع خودمان مطلع شوم، دیدم یکی دیگر از همراهانم شهید شده است و من مانده بودم و یکی از آن سه بسیجی که حتی نامش را نیز نمی‌دانستم .

در این هنگام تصمیم گرفتیم هر طور شده قله را بگیریم . در یک فاصله زمانی خیلی کم، خود را بالا کشدیم و به قله رسیدیم. با رسیدنمان به قله تازه فهمیدیم که اشتباه فاحشی را مرتکب شده‌ایم چون حالا هم از بالا به سمتمان تیراندازی می‌شد و هم از سمت چپ و راست در معرض برخورد گلوله های دشمن بودیم.

این اشتباه بزرگ، اشتباه قبلی ما را تکمیل می‌کرد و ما کاملا در میان نیروهای دشمن به محاصره درآمده بودیم. دو نفر از سربازان بعثی در فاصله کمی از ما ناگهان از جا بلند شدند و تغییر محل دادند که با این عمل بلافاصله آن‌ها را هدف قرار دادیم. سر خود را هنوز پائین نکشیده بودم که چند گلوله از کنار گوشمان گذشت. چاره ای جز این‌که به حال درازکش باقی بمانیم نداشتیم، چون هیچ جان‌پناهی برای سنگر گرفتن نبود. کاملا نا امید شده بودیم. انواع صداها را در اطرافمان می‌شنیدیم. نیروهای دشمن باهم حرف می‌زدند و گویا در مورد چگونگی به محاصره درآوردن ما صحبت می‌کردند، ولی نمی‌دانستم چرا ارتباطشان را با داد و فریاد برقرار می‌کردند. شاید بی‌سیم نداشتند.

بالاخره تنها دوستی که برای من در آن ارتفاع باقی مانده بود زبانش باز شد. ابتدا فکر کردم می‌خواهد موضوعی را در باره نجاتمان از آن مهلکه عنوان کند، ولی وقتی دقت کردم، متوجه شدم که وصیتش را برایم می‌خواند. خنده‌ام گرفته بود. با خود می‌گفتم اگر قرار است شهید شویم، هردو شهید می‌شویم و اگر قرار است زنده بمانیم باز هر دو نجات پیدا خواهیم کرد، پس چرا وصیتش را برای من می‌گوید؟ با این حال به خاطر این‌که ناراحتش نکرده باشم، چیزی نمی‌گفتم و مانند مجسمه‌ای، بی تحرک به حرف‌هایش گوش می‌دادم.

دقایقی بعد صدای بی‌سیم‌چی دسته را از آن پائین تر می‌شنیدم که با صدای بلند تقاضای آتش می‌کرد و می‌گفت چند تا از بچه‌ها بالا محاصره شده‌اند و درخوست می‌کرد که سریعا عمل کنند.

این چیزها را فقط به گوش می‌شنیدم اما به هیچ وجه قدرت تجزیه و تحلیل مسائل را نداشتم و کاملا در حال و هوای دیگری بودم و در دل شهادتینم را می‌گفتم.

دستهایم بی اختیار بر پیشانیم قرار گرفته بود و زبانم استغفار می‌کرد. در مغزم هرچه بود حال و گذشته بود و هیچ تصویری از آینده نداشتم. در یک چشم برهم زدن نمی‌دانم چطور شد که دوباره ورق برگشت. دشمن در 30 یا 40 متری ما پا به فرار گذاشته بود. از جا بلند شدم و دیدم که نیروهای دشمن برای فرار از صحنه درگیری از هم سبقت می‌گیرند. واقعا خنده‌دار بود. آن‌ها که در حال عادی همانند یک برده از فرماندهانشان اطاعت کورکورانه می‌کنند، حالا دیگر درجه‌دار و افسر، هیچ فرقی برایشان نداشت و آن‌چه بود، ترجیح دادل فرار بر قرار بود.

نیم‌خیز شده و نگاهی به اطراف انداختم. از دامنه ارتفاع یکی از بسیجی‌ها در حالی که پرچم جمهوری اسلامی در دستش بود، خود را بالا می‌کشید و گروهی دیگر از بچه‌ها به دنبال او به سوی قله هجوم آورده بودند و توپخانه سنگین ما پشت ارتفاع محل استقرار ما را که بعثیون در حال فرار بودند به شدت زیر آتش گرفته بود.

چیزی طول نکشید که آن بسیجی خود را به قله رساند و میله پرچم را محکم در کنار پای من به زمین کوبید و با قرار دادن چند سنگ و ریختن مقداری خاک اطراف پای میله پرچم، آن را در زمین محکم کرد. وزش باد و ایجاد حرکات موج‌گونه در پرچم و سرخی انوار خورشید که در حال غروب بود، معنویتی خاص به آن صحنه داده بود.

از جا بلند شدم، مات و مبهوت بودم و در زبانم یارای سخن گفتن نبود. مثل آدم‌های گیج و حیرت‌زده به هر سو نگاه می‌کردم، اما چیزی نمی‌فهمیدم. در این حین، بوسه آن بسیجی پرچم‌دار مرا به خود آورد و این حقیقت را بار دیگر به خود قبولاندم که باز دست خدا به کمک‌مان آمده و شاید نمی‌خواست به این زودی‌ها طعم شیرین شهادت را بچشیم.