داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 8
نماز کلافه
من میگم یا شما یه چیزی رو قبول کردی، یا نکردی... اگر قبول کردی پس هی طوری رفتار نکن که شک داری به تصمیمت... ابراز علاقه کردن به بچهها یعنی تو هنوز کامل به چیزهایی که گفتی اعتقاد نداری... یعنی من دارم بهت ظلم میکنم... یعنی تو دوست داری بچه داشته باشی...
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
در آیینهی وضوخانهی ایستگاه، به خودش خیره شد و کلافه بود از نگاه رضا و خاله مریم گفتن نرگس.
بین تمام راههای ذهنش سردرگم بود. آستینهایش را پایین کشید و با صورتی که هنوز کمی نم روی آن بود وارد نمازخانه ایستگاه شد و با دهان گسی قامت بست. در همهی نمازش، حتی در رکوع، دنبال راهی میگشت که سنگینی نگاه رضا جای خودش را به حالت دیگری بدهد؛ حتی نگاهش بیتفاوت باشد اما سنگین نه...
از نمازخانه که بیرون آمد، رضا خنکی مهرماهی آن ایستگاه را با دستانش داخل جیبش برده بود و رو به قطار و پشت به ورودی زنان نمازخانه، منتظر مریم بود.
مریم بدون اینکه چیزی بگوید رفت کنار رضا و هر دو با هم سوار قطار شدند. مریم با بیحوصلگی، بدون اینکه کفشهایش را دربیاورد و دمپاییهایش را پایش کند، چادرش را انداخت روی دستش و نشست کنار پنجره و سرش را به عقب تکیه داد و به تاریکی شب پشت شیشه زل زد.
رضا نگاهش کرد و مطمئن شد که مریم شاید کمی عصبانی باشد، اما کاملا ناراحت است.
ژاکت طوسیرنگ نازکش را درآورد و رفت کنار مریم نشست و یکی از پاهایش را خم کرد و برد بالای صندلی و چرخید. طوری که صورتش روبروی پنجره و رو به صورت مریم بود که به او نگاه نمیکرد.
- مریم جان! باور کن ناخودآگاه بود... خب چی کار کنم؟ خب قبول کن خیلی بیش از قبل به بچهها ابراز علاقه میکنی... تو هم جای من بودی همینطور میشدی... نمیشدی؟
مریم با دهانی که هنوز روبروی پنجره بود، گفت: « من بیشتر از گذشته به بچهها ابراز علاقه میکنم یا تو کمتر از گذشته؟» گره روسریاش را شل کرد و سرش را برگرداند سمت رضا...
- دقیقا از من چه توقعی داری؟ به نظرت وقتش نشده که تو هم یه کم به من حق بدی؟ یک سال شد که رفتیم و آزمایش دادیم و آسمون رو به زمین دوختیم. همش کلافه بودی... هر وقت هر جا رفتیم کلافه بودی... هیچوقت ازت نخواستم که یک بار، فقط یک بار، تو آرومم کنی... بگی مریم! من میدونم تو هم تحت فشاری... گفتی هیچکس نفهمه از خانواده و آشنا، گفتم چشم. هر وقت ناراحت بودی سعی کردم به هر نحوی خونه رو شاد نگه دارم. سعی کردم درکت کنم. سعی کردم اون کاری رو بکنم که اگر ماجرا برعکس بود و من مشکلی برای بچهدارشدن داشتم، دوست داشتم تو در قبالم انجام بدی. حالا رسیدیم به جایی که اصلا به درخواست من نخواستیم به قول دکتر رضوانی، راه پیچیدهای رو که احتمال ضعیفی داشت، طی کنیم. ولی حالا تو میگی اصلا به بچههایی که میبینی مثل قبل ابراز علاقه نکن... تو بیانصاف نبودی رضا...»
- من میگم یا شما یه چیزی رو قبول کردی، یا نکردی... اگر قبول کردی پس هی طوری رفتار نکن که شک داری به تصمیمت... ابراز علاقه کردن به بچهها یعنی تو هنوز کامل به چیزهایی که گفتی اعتقاد نداری... یعنی من دارم بهت ظلم میکنم... یعنی تو دوست داری بچه داشته باشی...
مریم بلند شد و پنجرهی کوچک افقی بالای شیشه را باز کرد...
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر