​

  آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


باران آنقدر تند به شیشه می‌خورد که مریم صدای ذهنش را نمی‌شنید. رو به پنجره ادای خوابیدن را درمی‌آورد و چشم‌هایش را گاهی باز می‌کرد و به شب بارانی پشت پنجره خیره می‌شد.

روشنایی برقِ قبل از رعد، افتاد روی رضا که او هم رو به کمد و پشت به مریم خوابش نبرده بود. صدای رعد که آمد و مریم که یکدفعه از جا نپرید، رضا را مطمئن کرد که مریم هم خواب نیست.

با صدای آرامی گفت: «بخوابی زودتر صبح میشه، مریم!» و بعد انگار در خودش مچاله شد.

مریم کمی لب پایینش را گزید و به جان خودش غر زد که چرا رضا فهمید که خوابش نبرده و بعد نشست و تارهایی را که از موی بافته‌اش جا مانده بود، از صورتش کنار زد و با صدای آهسته‌ای گفت: «رضا! دندون عقلم باز داره اذیتم می‌کنه... عجیبه... این همه خرجش کردم... وا»

رضا غلتید سمت مریم و با نگاه وارفته‌ای گفت: «مریم جان! چرا درست رد گم نمی‌کنی عزیزم؟ دندون عقلت رو که کشیدی...» و هر دو خندیدند و هر دو می‌دانستند که دلشان می‌خواست نخندند ولی هر کدام به دیگری فکر می‌کرد و می‌خندید.

رضا دستش را گذاشت زیر سرش و کمی سرش را بالا آورد و گفت: «به چی فکر می کردی که نخوابیدی مریم؟ به فردا؟ به فرداها؟»

مریم پاهایش را دراز کرد و موهای بافته‌اش را آورد روی شانه‌اش و با انتهای نبافته‌ی موهایش شروع کرد به بازی کردن و خیره شده بود به پنجره و صدا بارانی که آرام‌تر شده بود.

گفت: «می‌دونی رضا! آدم خیلی حرفا می‌زنه... اووو خیلی ادعاها می‌کنه... اما رضا! تا پای عمل نرسه خودشم نمی‌فهمه چقدر اون ادعاها راست بود... اصلا عیار آدم برای خودشم پای عمل مشخص میشه... من نگران عیار خودمم رضا! می‌فهمی؟ حالا جواب این آزمایش آخری هرچی باشه... من کجای ادعای عاشقی‌ام؟»

رضا کمی سرش را چرخاند و گذاشت روی پاهای مریم و گفت: «یادته یه قصیده از ناصرخسرو داشتیم تووی کتابای دبیرستانمون که اینطوری شروع میشد: درخت تو گر بار دانش بگیرد... یادته مریم؟ یه مصرع داشت می‌گفت: بسوزند چوب درختان بی‌بر... من اگر بی‌بر باشم باید بترسم که نسوزم... اینکه نتونم...»

مریم با عصبانیت سر رضا را از روی پاهایش برداشت و ایستاد کنار پنجره و گفت: «بس کن رضا...! برِ آدم مگه فقط بچه ست؟ برِ آدم عشقه رضا... من از مادرنشدن نمی‌ترسم اما از این حرفای تو می‌ترسم. اصلا از همون روزی که دکتر گفت تو باید آزمایش بدی از امشب و این حرفا می‌‌ترسیدم...»

رضا نشست و به بالای تخت تکیه داد و گفت: «منم می‌ترسیدم مریم از شبی که تو خوابت نبره و اضطراب داشته باشی از مادرنشدن... یا بخوای چوب درخت بی‌بر رو...»

مریم پنجره را باز کرد و دستش را گرفت جلوی صورتش و با صدای خفه‌ای گفت: «خیلی بی معرفتی رضا...»

و برگشت سمت تخت خواب و گفت: «اصلا نکنه اگر جامون عوض می‌شد من بی‌بر بودم و مستحق سوزوندن؟ آره دیگه... حتما همین‌طور بود اگر جامون عوض می‌شد...»

رضا سکوت ممتدی کرد و به مریم و شب و پنجره‌ی بارانی پشت سرش نگاه کرد.

ادامه دارد ...