ناچار شدم به برادر شوهر بله بگویم!
زن 21 ساله در حالی که از رفتارها، تصمیمات و دخالت های پدرشوهرش شاکی بود به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: 17 سال بیشتر نداشتم که «سبحان» به خواستگاری ام آمد.
من پدر همسرم را عامل همه بدبختی ها و مشکلات حاد زندگی ام می دانم. تصمیم های نادرست و نابجای او همواره مسیر زندگی ام را به بی راهه کشانده، به طوری که...
زن 21 ساله در حالی که از رفتارها، تصمیمات و دخالت های پدرشوهرش شاکی بود به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: 17 سال بیشتر نداشتم که «سبحان» به خواستگاری ام آمد.
او هم 19 ساله بود و تجربه کافی برای اداره یک زندگی نداشت. همین موضوع بهانه ای شد تا در یکی از اتاق های منزل پدرشوهرم زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. اما در واقع این موضوع تنها بهانه پدرشوهرم بود تا سبحان را نزد خودش نگه دارد.
او فرزند بزرگشان بود و همه کارهای اداری و بیرون از منزل را برای آن ها انجام می داد.او حتی همانند ریش سفید و بزرگ تر خانواده بیشتر مسائل و اختلافات خانوادگی را نیز حل می کرد.من هم این موضوع را پذیرفته بودم . اما مشکل حاد ما به این دلیل شروع شد که سبحان به همه حرف های پدرش عمل می کرد و هیچ گاه نمی خواست بر خلاف میل او حرفی بزند تا این که روزی تلخ ترین صحنه زندگی ام رقم خورد. آن روز دخترم را در آغوش گرفته بودم و در کنار همسرم با یکدیگر صحبت می کردیم در همین لحظه بود که ناگهان «سهیل» (برادر کوچک سبحان) هراسان و در حالی که نفس نفس می زد وارد حیاط شد و در آهنی را پشت سرش بست. همه نگاه ها حیران و متعجب به سوی سهیل چرخید تا علت نگرانی اش را بازگو کند اما هنوز سهیل نتوانسته بود کلمه ای بر زبان جاری کند که صدای کوبیدن در حیاط همه ساکنان را به وحشت انداخت.
فردی محکم با لگد به در حیاط می کوبید وقتی دوباره چشم ها به سوی سبحان برگشت او بدون آن که حرفی بزند به سوی در حیاط رفت و آن را گشود. هنوز منتظر بازگشت سبحان بودیم که ناگهان ناله او به هوا برخاست هراسان به سمت در دویدیم و با جسد غرق در خون سبحان رو به رو شدیم. در این لحظه سهیل گفت فردی که برادرم را با چاقو کشته است یکی از اوباش محله است که دقایقی قبل به خاطر ناسزاهای رکیک با او درگیر شدم و در حالی که او مرا با چاقو تهدید می کرد به داخل منزل گریختم. از آن روز به بعد من و دخترم لباس سیاه بختی بر تن کردیم و به خاطر وضعیت نامناسب مالی پدرم، مجبور شدیم در خانه پدر شوهرم زندگی کنیم. در این میان پدر شوهرم برای آن که نوه اش را از دست ندهد تصمیم دیگری گرفت.
او سهیل را مجبور کرد با من ازدواج کند. این در حالی بود که من نه تنها هیچ علاقه ای به او نداشتم بلکه او را مسبب اصلی قتل همسرم می دانستم و نمی توانستم با او زیر یک سقف زندگی کنم ولی باز هم با وجود این آسیب های روحی، برای آینده دخترم این ازدواج ناخواسته را پذیرفتم. حالا نیز پدرشوهرم تصمیم گرفته است تا من با واگذاری حضانت دخترم به آن ها از سهیل طلاق بگیرم. دیگر چاره ای جز شکایت ندارم چرا که...
ارسال نظر