فرزندم سراغ بابایش را میگیرد
خانم غریبی همسر شهید حسینپناهی نیز که هنوز نتوانسته بود با نبود همسر شهیدش کنار بیاید، گفت: نمیدانم وقتی که فرزندم که 4 سال دارد سراغ بابایش را میگیرد چهچیزی به او بگویم؟ او خیلی کوچک است و از الان بدون پدرشدن برای او خیلی سخت است.
در آبان سال 1389، 4 تن از محیطبانان اداره کل محیطزیست استان کردستان به نامهای کمال حسینپناهی، محمود احمدینژاد، معمر مرغوبی و مسعود علیخانی در حین انجام ماموریت در ارتفاعات روستای دوشان در نزدیکی سنندج در مسیر گروهی از تروریستهای سلفی قرار گرفتند و متاسفانه هرچهار نفر به ضرب گلوله تروریستها به شهادت رسیدند. بهسراغ خانواده برخی از این شهدا رفتیم تا پای درددل کسانی بنشینیم که فرزندانشان قربانی تفکری افراطی و انحرافی شدند.
**ابتدا سراغ خانواده شهید حسین پناهی رفتیم، بعد از گذشت حدود 6 سال از این حادثه هنوز هم صحبت کردن از کمال برایشان سخت بود. دستان پینه بسته جبار حسینپناهی، پدر شهید کمال حسینپناهی نشان میداد که با چه مشقتی فرزندانش را بزرگ کرده است، بغضش اجازه نداد بیشتر از چند کلمه با ما صحبت کند... ، وقتی از او راجع به پسرش پرسیدیم، گفت: هرگز نمیتوانم پسرم را فراموش کنم، روزی 3یا4 بار به یادش گریه میکنم. او عصای دست من بود. عصائی که به آن تکیه میدادم و حالا دیگر این عصا شکسته است...
خانم غریبی همسر شهید حسینپناهی نیز که هنوز نتوانسته بود با نبود همسر شهیدش کنار بیاید، گفت: نمیدانم وقتی که فرزندم که 4 سال دارد سراغ بابایش را میگیرد چهچیزی به او بگویم؟ او خیلی کوچک است و از الان بدون پدرشدن برای او خیلی سخت است. چطور میتوانم به این بچه بگویم که پدرش شهید شده است؟ این بچه که چیزی از حرف من متوجه نمیشود و آنهائی که این بلا را سر همسر من آوردند اصلا چیزی از انسانیت نمیدانند.
**در خانه شهید کاک محمود احمدینژاد با دخترش شهلا هم صحبت شدیم، او هم احساس خود را از غم از دست دادن پدر بیان میکند و گوشههای دیگری از زندگی پدر را به ما نشان میدهد:
زمانی که ایشان از اداره میآمدند در پشت میز خود مینشستند و مشغول نوشتن میشدند و اگر هم چیزی نیاز داشتند از فرهنگ لغات در میآوردند و دوباره مشغول میشدند. یعنی خیلی فعال بود و پارسال مامور نمونه شدند و کسی بود که آزارش به کسی نمیرسید، بهجز اینکه به محیط اطرافش واقعا دلسوزانه کمک میکرد. عاشق طبیعت بود، جرم پدر من و امثال پدر من حفاظت از حیوانات بیزبان بود، اگر این جرم است حرفی نیست!
**گفتوگو با برادر شهید مسعودعلیخانی
کمی درباره خودتان و خانواده صحبت کنید؟
خانواده من یک خانواده فقیر و تقریبا مذهبی بود. حدود سال 80 بود که برادرم در اداره محیطزیست سنندج استخدام شد. و در 13اسفند89 به دست عوامل استکبار به شهادت رسید.
چطور شد که برادرتان به محیطزیست رفتند؟
کار برادرم رانندگی بود و راننده محیطبانان بود. آنها برای گشت و کنترل محیط میرفتند و گاهی هم برای ماموریت به تهران و شهرستانها میرفتند.
لطفا از روزحادثه برای ما بگویید و اینکه شما چگونه مطلع شدید؟
روز حادثه پنجشنبه بود که به برادرم و سه همکارش به نامهای معمر مرغوبی، محمود احمدینژاد و کمال حسینپناهی ماموریت داده بودند. ماموریت آنها دو روزه بود، یعنی روز قبلش هم از ساعت 7صبح از خانه خارج شده بود و ساعت 10 بازگشته بود.
شب و قبل از استراحت گفت من باید فردا هم بروم دنبال همکارانم برای ماموریت و ساعت 11 شب برمیگردم. ما تا ساعت 7 غروب اصلا خبر نداشتیم که ایشان شهید شدهاند تا اینکه همسایه ما آمد و به من گفت که باید با او بروم به میدان آزادی! پرسیدم کاری پیش آمده؟ با اینکه خبر داشت ولی نگفت.
زمانی که به مقابل درب پزشک قانونی رسیدیم، گفت که برادر و همکارانش تصادف کردهاند. زمانی که حال و روز آنها را دیدیم کاملا گیج بودیم، نزدیک به 8 گلوله خورده بود یا 9 تا و تیرخلاص هم زده بودند!
مردم سنندج چه واکنشی نسبت به این اتفاق نشان دادند؟
اهالی سنندج برای این 4 نفر خیلی ناراحت بودند چون اینها گناهی نداشتند، اینها فقط کارمند بودند و مظلومانه به شهادت رسیدند، در تشییع جنازه ایشان تقریبا همه مردم سنندج شرکت کردند.
بهنظر شما هدف این گروههای تندروی سلفی ـ تکفیری از این اقدامات چیست؟
اینها فقط میخواهند بین مردم تفرقهافکنی کنند، اینها اگر خداپرست بودند مسلمانان را نمیکشتند. برادر من چه گناهی داشت؟ آن پدر و مادری که در انتظار بازگشت فرزندشان ماندند چه گناهی دارند؟ آن بچهای که پدرش را از دست داد... ، اینها قصد دارند بین شیعه و سنی اختلاف افکنی کنند، ولی نمیتوانند. اینها در راه استعمار فعالیت میکنند.
**گفتوگو با جمشید حسین پناهی، برادر شهید کمال حسین پناهی.
راجع به کمال برادرتان بفرمایید، ایشان از کی وارد منابع طبیعی شدند؟
برادرم اول به مدت دو سال در صداوسیما کار میکرد، قراردادی بود تا اینکه در محیط زیست استخدام شد. ابتدا محل کارش در حدود 5 سال در سعادتآباد بیجار بود که بعد از آن یک سالونیم بود که به سنندج آمده بود و در اینجا بود که بههمراه سه نفر از دوستان و همکارانش به شهادت رسید.
نحوه شهادت ایشان چگونه بود و شما و خانواده چگونه متوجه شدید؟
در حدود ساعت 8 شب بود که ماشین اداره جلوی درب خانه ایستاد. یک نفر آمد و گفت یکسری از همکاران به ماموریت رفتهاند که مشکلی برایشان پیش آمده است. آنها آدرس منزل پدرم را میخواستند که من پرسیدم چه مشکلی؟ گفتند که آنها شهید شدند. گفتم چرا شهید شدند؟ گفتند که مشخص نیست، ما رفتیم پزشکی قانونی و کسی هم در آنجا نبود تا فردا صبح که ما خبردار شدیم که با اصابت گلوله شهید شدهاند.
برادرتان با چند گلوله شهید شده بودند؟
برادرم حدود 4 گلوله خورده بود. به قلبش، به شانهاش، دوتا هم خورده بود به پایش.
چه کسانی این کار را کرده بودند؟
یک گروه تروریستی سلفی ـ تکفیری.
شناختی از آنها دارید؟
من با آنها برخوردی نداشتهام که بفهمم چهچیزی میگویند، فقط میدانم که تفکرشان اینگونه است که میگویند هرکسی طبق نظر ما رفتار نکند ما او را میکشیم! من همین را میدانم، ولی سوالم اینجاست که اینها که اصلا برادر من را نمیشناختند.
بهنظرت چرا این گروهها دست به این کارها میزنند؟ دلیل اصلی آن چیست؟
این گروهها دشمن مردم هستند، آنها هر کسی را که با اندیشه و عقیدهشان مخالف باشند تکفیر میکنند و میکشند، ولی سوال من اینجاست که اصلا اینها چه شناختی از عقیده برادرم داشتند؟ محیطبان اصلا نیروی یک ارگان نظامی نیست که بخواهند با او درگیر شوند.
چه سخنی با تروریستهایی که برادرت و همکارانش را به شهادت رسانده بودند دارید؟
کسانی که این جنایتها را انجام میدهند و به اسم اسلام مسلمانان را میکشند، منافق هستند. این بیشرمها میگویند جهاد میکنند! درحالیکه اینها از خدا هم شرم ندارند.
ارسال نظر