داستانهای طنز از زبان مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی
دارایی خود را به خدا بسپاریم یا دست حضرت عباس (ع)
مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی میگوید: روزی کارفرمایی به شاگرد خود گفت که در دکان را ببند و آن را به حضرت عباس (ع) بسپار و بیا! موقع ملاقات کارفرما پرسید: چه کردی؟ گفت: مغازه را به خدای حضرت عباس (ع) سپردم، کارفرما گفت: ای وام بر من!
به گزارش پارس به نقل از فارس، مرحوم آیت الله احمد مجتهدی تهرانی در دوران حیات خویش، ریاست علمی و مدیریت مدرسه علمیه حاج ملا محمد جعفر را بر عهده داشت که اکنون به نام حوزه علمیه آیت الله مجتهدی معروف است. کلام شیوا و لهجه دلنشین این استاد اخلاق همچنان در اذهان مردم تهران باقی مانده است.
در سه بخش قبلی به روایت های طنز از زبان آیت الله مجتهدی به « مزاح های پیامبر (ص) » ، « داستان های طنز از زبان مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی» و « راهکار یک پدر برای ترک سیگار فرزند/ ماجرای « یا علی» دزد و « یا حسین» صاحبخانه» اشاره کردیم، اینک داستان های دیگری را با استناد به کتاب « آداب الطلاب» از آیت الله مجتهدی تهرانی نقل می کنیم:
*نماز شبی که فرزند تیزهوش آیت الله کاشف الغطاء می خواند
در حالات عالم بزرگ و فقیه مبارز آیت الله کاشف الغطاء چنین نقل شده است که عادت آن مرحوم چنین بود که هر شب، وقت سحر که بیدار می شد، دم در اتاق ها و عیال و اطفال می آمد و همه را بیدار می کرد و می فرمود: برخیزید و نماز شب بخوانید و همه بر می خواستند، یکی از فرزندانش به نام شیخ حسن می گوید: من در آن زمان کودک بودم (و به سن تکلیف نرسیده بودم) چون خواب بر من غلبه می کرد، وقتی که شیخ، دم در اتاق من، می آمد و صدا می زد که برخیز، من به همان حالت که دراز کشیده (و خوابیده) بودم، « ولا الضالین» یا « الله اکبر» می گفتم، یعنی من مشغول نمازم و پدرم خاطر جمع می رفت.
*شهری که همانند بهشت است
نقل می کنند سالی مرحوم آیت الله شیخ جعفر کاشف الغطاء گذرش به یکی از شهرهای ایران افتاد، اهالی آنجا خواستند نماز را با آن جناب به جماعت بگذارند و چون مساجد شهر برای چنین جماعتی کم وسعت بود، بالاخره در میدان شهر اجتماع کردند و به شیخ اقتدا کردند، پس از نماز از وی خواستند به منبر برود و مردم را موعظه کند، شیخ گفت: من فارسی را خوب نمی دانم.
اما مردم با اصرار زیاد از او خواستند لذا ایشان قبول کرده و بالای منبر قرار گرفت و فرمودند: ایهاالناس همه شما می میرید و شیخ هم خواهد مرد، فکر روز قیامت باشید، ای مردم، شهر شما مانند بهشت است، زیرا در بهشت قصور است و در شهر شما هم کاخ و قصور و بوستان هایی وجود دارد که نهرها در آن جاری است، در بهشت تکلیف از نماز و روزه و سایر عبادات برداشته شده است و در شهر هم گویا نماز و روزه و عبادات کلاً برداشته شده است!
مراد شیخ جعفر کاشف الغطاء تعریض به اهل رشت بود و مواظبت نکردن آن ها به واجبات و عبادات و ارتکاب محرمات و مناهی، و بعد از این جریان شیخ در پای منبر نظر کرد و به یکی از مداحان و مرثیه خوانان فرمودند تا مصیبت بخواند و از منبر پایین آمد.
*بره بریان شده و اعرابی
یکی از شیوخ به خوردن بره بریانی مشغول بود، اعرابی از راه رسید و با او مشغول خوردن شد و چون بسیار گرسنه بود، با حرص و ولع گوشت ها را از استخوان ها جدا می کرد و استخوان ها را می شکست، ناگاه شیخ به او گفت: مگر این بره به تو شاخ زده بود که این چنین او را پاره پاره می کنی و استخوان ها را می شکنی؟ !
اعرابی گفت: نه ولی ظاهراً مادرش تو را شیر داده که این قدر با لطافت و آرامی می خوری!
*رابطه جا و مکان با دانایی
شخصی وارد مسجد شده و از یکی از علما سؤالی کرد و آن عالم فرمود: نمی دانم! آن شخص گفت: جایی که شما نشسته اید، جای نادانی نیست.
عالم فوراً جواب داد: این جا و مکانی که من نشسته ام، برای کسی است که بعضی از چیزها را می داند و بعضی از چیزها را نمی داند، اما آن کسی که همه چیز را می داند، جا و مکان ندارد و از داشتن جا و مکان منزه است.
*لقمه و نماز
گویند شخصی به ثروتمندی گفت: چرا من را به مهمانی دعوت نمی کنی؟ او در جواب گفت: برای اینکه تو لقمه را زود جویده و می بلعی و لقمه اول تمام نشده، لقمه دیگری بر می داری، آن شخص گفت: یعنی انتظار داری بین هر دو لقمه، دو رکعت نماز بخوانم؟ !
*تفاوت سپردن مال به خداوند و حضرت عباس!
گویند روزی کارفرمایی به شاگرد خود گفت: در دکان را ببند و آن را به حضرت عباس (ع) بسپار و بیا.
در وقت ملاقات کارفرما به شاگردش گفت: چه کردی؟ گفت: در را بستم و مغازه را به خدای عباس (ع) سپردم.
کارفرما گفت: ای وام بر من، دیگر معلوم نیست آن مال، مال ما باشد؛ زیرا مال خداست، « لِلَّهِ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْض» و ممکن است به کس دیگر بدهد، اما حضرت عباس (ع) چون مال خودش نیست در امانت حافظ است، از این جهت گفتم به او بسپار.
*ماجرای شجره نامه مورد مناقشه میان عالم و سید
عالمی و سیدی با هم خصومت کردند، در بین خصومت، سید فریاد زد: « وا محمداه» ، عالم هم بلافاصله گفت: « وا آدماه» .
شخصی گفت: « وا آدماه» چه معنی دارد؟ عالم گفت: او به جدّ خود استغاثه کرد و من هم به جد خود، ولی او را زحمت زیاد لازم است تا ثابت کند که محمد (ص) جد اوست، ولی در بودن آدم، جد من هیچ کس را شک نباشد.
ارسال نظر